داستان کوتاه

داستان کوتاه-تاریکیِ پُرنور-پریساتوکلی

بی هدف چندین خیابون رو پیاده گز کرده بودم، تو فکر گذشته ی پر تنش و آینده ی نامعلومی بودم که انتطارم رو می کشید

تاریکیِ پُرنور

بی هدف چندین خیابون رو پیاده گز کرده بودم، تو فکر گذشته ی پر تنش و آینده ی نامعلومی بودم که انتطارم رو می کشید. بالاخره تلاشم که برای رها شدن از وضعیتی که سالها توش دست و پا میزدم، به نتیجه رسیده بود. امروز با شجاعت تمام استعفام رو کوبیدم روی میز رئیس و خودم رو از زیر نگاه های عذاب آور و پیشنهادهای نامعقولش برای سکوت در مقابل کارهای غیر قانونیش، رها کردم.
این طور تربیت نشده بودم که ظلمی ببینم و ساکت باشم. خیلی شبها از فشار فکر، تا صبح، یا پلکهام روی هم نمیومد، یا کابوس می دیدم، این خوابزدگی ها آرامشم رو آشفته کرده بود. این فکر که با سکوتم در ظلم شریک می‌شم، داشت مغزم رو می خورد.
با اینکه میدونستم با شکایت و افشاگری، کارم رو از دست میدم و دچار مشکل می‌شم اما به آسودگی وجدانم می ارزید.
از فردا باید توی نیازمندیها دنبال شغل می گشتم. به خودم اومدم دیدم جلوی یه کافه رستوران هستم. گفتم امروز رو بیخیالِ آینده ی شغلیم می شم و رهاییم رو جشن می گیرم. یه میز گوشه دنج سالن انتخاب کردم.
دلم از گشنگی مالش می رفت. عطر نون گرم و قهوه تلخ از خود بیخودم کرده بود. خستگیِ پیاده روی ممتد توی سرمای استخوان سوز یه عصر زمستونی، همه انرژیم رو تخلیه کرده بود. پاهام همچین یخ کرده بود که حس می کردم جای چکمه با دمپایی رفتم وسط برفا.
اول یه نوشیدنی گرم سفارش دادم که حالم جا بیاد. منوی شام رو داشتم مرور می کردم که بارش برف باعث اتصالی سیم‌ها شد و برق رفت. همه جا تاریک شد. مدیر سالن بلند گفت: “نگران نباشید تا چند دقیقه دیگه با روشن کردن شمع های روی میز، یه شب رویایی رو براتون ترتیب میدیم.” توی تاریکی مشغول نوشیدن شیرقهوه ام بودم و تلخ و شیرینش رو مزه مزه می کردم که بوی گرم ادکلنی رو نزدیکم حس کردم. چون مشتری ها و خدمه رستوران پراکنده و سرگردون توی سالن میچرخیدن توجهی نکردم. فنجونم رو تا ته سرکشیدم و از سر کیف یواش گفتم: “آخيش چه چسبید.” که یه صدای بم گفت: “گوارای وجودتون.”
تعجب کردم، نمیدونستم با منه یا نه، که شمعی روی میزم گذاشته شد. با نور کم جون شمع تونستم ببینم یه آقای خوش پوش با پیرهن آبی و کت سورمه ای سر میزم نشسته. هول شدم، احساس کردم لپام مثل انار گل انداخت، گفتم: “سلام، ممنون. ببخشید متوجه تون نشدم”
گفت:” شما ببخشید من بی اجازه سر میزتون نشستم . یهو تاریک شد و من هم زرنگی کردم اولین صندلی رو تصاحب کردم. البته وقتی وارد شدم میز خالی هم وجود نداشت.”
گفتم: خواهش میکنم مشکلی نیست. ”
پرسید: ” شما همیشه میاید اینجا، نمیدونم چرا حس میکنم قیافه تون برام آشناست؟ ”
پیش خودم گفتم: “اینم توی تاریکی حوصله داره ها، میخواد سر صحبت رو باز کنه الکی.”
با اکراه جواب دادم:” نه، اولین باره. هر شب تا دیر وقت سر کارم، امروز بیکار شدم، اومدم حال و هوایی عوض کنم. ”
نمیدونم چرا این حرفو زدم، اصلا به یه آدم غریبه چه مربوط که من کارم رو از دست دادم.
شنیدم زیر لب گفت:” عجب، جالبه ”
پرسیدم :” چی، بیکار شدن من؟! ”
لبخندی زد و جواب داد: ” اینکه مسئول کارهای دفتری شرکت من هم امروز رفت مرخصی زایمان و من دست تنها شدم. فکر نمی کنید این یه همزمانی جالبه.”
توی دلم به این سادگیش خندیدم. مشخص بود از هر دری وارد میشه که توجه و اطمینان من رو جلب کنه.
برق اومد و یه همهمه ی شادی توی سالن شنیده شد. عجیب بود که توی روشنایی قیافه اون مرد غریبه برای من هم آشنا میزد. انگار هر دو در یک لحظه همدیگرو شناختیم. گفت:” دیدین درست شناختم تون خانمِ …؟ اسم تون یادم نیست”
گفتم:” بله آقایِ….. فامیل تون چی بود؟”
اون جنتلمن غریبِ آشنا، مدیر یکی از دفترهای طرف قرارداد شرکت ما بود که سر کلاهبرداری های آقای رئیس، به توافق نرسیدن و با ضرر قراردادش رو به هم زد.
وقتی ماجرای کارهای رئیس و بیکار شدنم رو فهمید، سرش رو با افسوس تکون داد و گفت: “ما سعی خودمون رو کردیم برای آگاه کردن و عدم همکاری در کارهای غیر قانونیش،امیدوارم زود به خودش بیاد، هم خودش رو از شر این گناه نجات بده هم اونایی رو که سرشون کلاه میگذاره.”
بعد هم پیشنهاد کرد که کار جدیدم رو توی دفتر اون شروع کنم.
با کمال میل پذیرفتم و قول دادم از هفته آینده برم سر کار.
با خودم فکر کردم که روز عجیب و پر ماجرایی بود. شب قبل از خواب، گوشه تقویمم، توی تاریخ امروز نوشتم: “هیچ کار خدا بی حکمت نیست، حتی اگه قطعی برقِ بی موقع باشه.” و بعد از مدتها آسوده به خواب رفتم.

#پریسا_توکلی