داستان کوتاه

داستان کوتاه تصنیف و ترانه از پریسا توکلی

ثریا و مستوره چنان یک روح در دو بدن بودند که هر کلاس و مهمونی و سفری پیش میومده،امکان نداشته بدون هم برن.بقیه اوقات هم خونه همدیگه بودند و درباره اتفاقات روزمره حرف میزدند،نظر میدادند،پچ پچ میکردند،میخندیدند و از بودنِ با هم لذت می بردند....

داستان کوتاه از پریسا توکلی

تصنیف و ترانه

از وقتی چشم باز کردم خاله مستوره و خانواده اش جزئی از زندگی ما بودند.مامان ثریا و خاله مستوره همکلاس دبیرستان بودند. از همون سالهای نوجوانی دیگه همدیگرو ول نکردند.توی خوشی و ناخوشی همراه و همدل بودند. اصلا به قول خودشون انگار عضوی از خانواده همدیگه بودند.البته نداشتن خواهر هم، توی این صمیمیت بی تاثیر نبوده.
خلاصه که ثریا و مستوره چنان یک روح در دو بدن بودند که هر کلاس و مهمونی و سفری پیش میومده،امکان نداشته بدون هم برن.بقیه اوقات هم خونه همدیگه بودند و درباره اتفاقات روزمره حرف میزدند،نظر میدادند،پچ پچ میکردند،میخندیدند و از بودنِ با هم لذت می بردند.درسهاشونو با هم میخوندند،نمره هاشون اغلب نزدیک به هم بوده.هر دو توی کنکور،ادبیات قبول شدند!و این رفاقت و قرابت همچنان نزدیک موند.کلی کاغذ یادگاری از اون دوره باقی مونده بود که پر بود از شعرهای عاشقانه و متون ادبی که برای هم نوشته بودند.تا اینکه توی دانشگاه یه پسر سال بالایی،نظرشون رو جلب می کنه، مستوره دل میبازه.مامان ثریا هم دل به شیطنت هاش میده.یه روز که توی تعقیب و گریز های بعد از دانشگاه،پسره اشاره میکنه که با مامانم صحبت کنه. ثریا که فکر میکرده اون میخواد راجع به مستوره حرف بزنه،میره جلو تا اگر حرف و گفتی هست به دوستش منتقل کنه.مستوره دل توی دلش نبوده ولی این وسط یه چیزی اشتباه شده بود.طرفِ مورد نظرِ اون آقا، ثریا بوده.مامان هول میشه.چون همه تصوراتشون به هم ریخته بوده،جواب میده ببخشید آقا!من حرفی با شما ندارم!یه مدت بین دو تا رفیقِ یه جون و یه دل، فاصله و دلگیری ناگفته و بیخودی می افته. مستوره از اشتباهش خجالت می کشیده و ثریا دلش نمیخواسته به اون آقا جوابی بده که دوستش رو برنجونه.
بعدها کلی به این ماجرا و واکنش خودشون میخندن و باعث میشه هر بار هرکی بهشون نزدیک میشه اول مطمئن بشن طرف به کدومشون نظر داره،بعد دل ببازن. و همین اتفاق سوژه ای شده برای سالها، که با هم بخندند و تجدید خاطره کنند.
تا اینکه توی یه مهمونی زنونه دوتا خواهر،ثریا و مستوره رو برای پسرهاشون می پسندند ،و با این سرنوشت، حلقه دوستی و فامیلی بین دوتا دختر محکم تر میشه.
زمانی که مامانْ ثریا من رو به دنیا میاره، خاله مستوره هم چند ماهه بار دار بوده.نکته جالب اینکه هر دو صاحب دختر میشن.حتی توی انتخاب اسم هم، سلیقه مشابهی داشتن. با تاثیر از رشته تحصیلی شون،اسم من شد تصنیف و دخترِ خاله مستوره شد ترانه.
مامان ثریا توی دفتر خاطرات روزمرگی نوشته بود انگار در آنِ واحد دارم دوتا دختر رو بزرگ می کنم. ترانه چند ماه از تصنیف کوچیکتره و خوشحالم که میتونم تجربیاتم رو در اختیار مستوره قرار بدم.هر چیز خاص و تکی که برای دخترکم میخرم،دلم پیش ترانه ست.مستوره هم برای تصنیفِ من کم نمیگذاره.اونا دارن با هم قد می کشن،تصنیف زودتر راه افتاد ولی ترانه زودتر حرف اومد، فکر کنم بخاطر سر و زبون دارتر بودن مستوره ست،حتما فسقلی به مامانش رفته.
از خوندن دفترچه مامان سیر نمیشم.دلم میخواد من و ترانه هم میتونستیم حسی به این نزديکی به هم داشته باشیم.الان هر دو سال آخر دبیرستانیم.نیمی از زندگی و وسایل مون مثل هم هست. پدرهامون که پسر خاله هستن و از لحاظ روحی به هم نزدیکند،همیشه موضوعی برای بحث و گفتگو دارند.یه باغچه کوچیک مشترک خریدند که جمعه ها اونجا جمع میشیم.من و ترانه با هم گپ میزنیم،بین گلها پیاده روی میکنیم،درباره مدرسه و کنکور نظر میدیم.گاهی سرگرمی مون تاب و دوچرخه سواریه. مامان و خاله هم یکریز با هم حرف میزنن. یا از خودشون یا خاطراتشون یا درباره جهیزیه ای که برای ما میخوان بخرن.اگه یک سال هم با هم ولشون کنیم برای همدیگه حرف دارن و خسته نمیشن.

نتیجه کنکور که اومد،معلوم شد من و ترانه به خوش شانسی مامانهامون نیستیم.رشته و شهری که قبول شدیم متفاوت بود،ترانه موند شیراز و من رفتم دانشگاه تهران.از همون روزِ نتایج،دلمون گرفت.تا مدتها هر روز با هم حرف میزدیم،پیام میدادیم،اما از یه جایی به بعد دوستای خودمون رو توی دانشگاه پیدا کردیم و گرفتار درس شدیم.هرچند همدیگرو فراموش نکردیم.
تا سال فارغ التحصیلی که خوشحال بودم برمیگردم و باز جمع مون جمع میشه،اما خبر شدم که ترانه به یکی از خواستگارهاش جواب مثبت داده و احتمالا از ایران میره.دلم گرفت.کاش من و ترانه هم دوستی مون مثل مامان و خاله طولانی بود و میتونستیم تا زمان سالمندی برای‌ هم نزدیکترین همدم و مونس باشیم.اما همونطور که من برای ادامه تحصیل مجبور شدم برم و ترانه بدرقه ام کرد،من هم باید ترانه رو برای شروع یه زندگی جدید همراهی کنم تا بار سفرش رو ببنده.دلتنگش میشم.کاری ازم بر نمیاد جز اینکه براش آرزوی خوشبختی و موفقیت کنم، قدر همه روزهای با هم بودنمون رو بدونم وحتما به بچه ای که در آینده خواهم داشت،یاد بدم که دوستی و دوست داشتن بهترین مُسکن روزهای زندگیه.
اردیبهشت ١۴٠٠
#پریسا_توکلی

بخش فرهنگی رسانه