داستان کوتاه

داستان کوتاه خودت باش از پریساتوکلی

بعضی روزا دلش میخواست مثل دخترهای دیگه با ماشین مامان یا باباش بره خونه یا وقتی می شنید اونا توی راه برگشت بستنی می خورن یا میرن رستوران، ته دلش هوس میکرد جای اونا بود.

داستان کوتاه از
‌#پریسا_توکلی

خودت باش

مادر، رضوان رو کنار کشید و گفت:”امسال باید بری کلاس اول. حواست باشه توی مدرسه جدید، نه به من میگی مامان نه بابات رو صدا میزنی، اصلا خیال کن ما رو نمیشناسی، ما نیستیم.”

رضوان توی دلش خالی شد، مگه میشه آدم پدر و مادرش را ندیده بگیره، اگر کار واجبی داشت چی؟ اگر چیزی میخواست چه کار باید میکرد؟ تا اومد دهن باز کنه، نپرسیده، مادر جوابش رو داد:”اگر یک در هزار مجبور شدی، بابات رو آقا کمال ، منم طیبه خانوم صدا میزنی. هیچکس نباید بفهمه تو دختر مایی، نه معلم نه مدیر و ناظم نه حتی بهترین دوستت، فهمیدی؟”

راستش، نفهمیده بود، یعنی فهمیده بود ولی نمیدونست برای چی؟! توی مدرسه قبلی که مادر اینقدر سخت نمی گرفت، تازه به هر کی میرسید میگفت این رضوان منه، پرسنل مدرسه و شاگردا هم کلی لبخند و به به و چه چه می کردن، گاهی یه هدیه کوچولو یا خوراکی بهش می دادن ، دست به سر و روش می کشیدن. مگر الان چه اتفاقی افتاده بود، شاید قانون مدرسه ی جدید بود…. چیزی به ذهن کوچیکش نمی رسید. فقط سری تکون داد و “چَشمِ!” از سر استیصالی توی چِشم های مادر گفت.

طیبه خانوم حتی اجازه نداده بود آقا کمال رضوان رو ثبت نام کنه، گفته بود خواهرش بیاد و کارها را انجام بده.

رضوان از هرچی یاد‌ش بود، مراسم روز اول مهر رو دوست داشت، مثل یه جشن بود. ولی امسال انگار فرق داشت، آزاد نبود بره مدرسه رو بگرده یا از پشت پنجره کلاس ها، مراسم جشن شروع سال تحصیلی رو ببینه. باید یونیفورم می پوشید و با بچه های هم سنش توی صف می ایستاد. به حرفای خانم مدیر گوش می داد و به دستور خانم ناظم، راه می رفت، توقف می کرد، وارد کلاس میشد، حرف نمی زد. انگار شاگرد مدرسه ای شدن به اون آسونی که رضوان فکر می کرد، نبود.

با بقیه بچه ها، توی یه صف مرتب به کلاسی رفتن که خانم ناظم راهنمایی شون کرد. رضوان این امتیاز رو نسبت به بچه های دیگه داشت که از قبل، مدرسه و تک تک کلاسها رو دیده بود و احساس غربت نمی کرد. بعضی از دخترک ها یواش یواش اشک توی چشماشون جمع میشد، چندتایی بغض کرده بودن و از پنجره دنبال مامان شون می گشتن.

رضوان پیش خودش فکر کرد دخترایی که گریه می کنن چقدر لوسن.

خانم معلم لبخند به لب وارد شد.

“مثل اینکه مهربونه” جمله ای بود که از ذهن رضوان گذشت. اما یه ربع بعد فکرش رو پس گرفت، وقتی معلم شروع به پرسیدن اسم شاگردا و شغل پدراشون کرد. رضوان، جوابها رو می شنید و هر چی به نوبتش نزدیک تر می شد، دلهره اش هم بیشتر می شد که چی باید جواب بده. آخه مادر خیلی سفارش سفت و سخت کرده بود که کسی چیزی از وضعیت خانواده شون متوجه نشه.

دکتر، مهندس، آزاد، کارمند، مغازه دار،…. دو نفر مونده بود بهش، رضوان دستش رو بالا برد و اجازه خواست که بره بیرون. طیبه خانم توی راهرو بود، چشماش هم متعجب شده بود هم پر از سوال، با اشاره پرسید: “چرا اومدی بیرون؟” رضوان شونه هاشو بالا انداخت و رفت سمت آبخوری، چند دقیقه ای الکی معطل کرد و وقتی برگشت، سوال از شغل باباها تموم شده بود، نفس راحتی کشید و رفت سرجاش نشست.

توی هفته های بعد یواش یواش با همکلاسی هاش دوست شد و کم کم می فهمید که دنیای اونا چقدر با زندگی خودشون متفاوته.

بعضی روزا دلش میخواست مثل دخترهای دیگه با ماشین مامان یا باباش بره خونه یا وقتی می شنید اونا توی راه برگشت بستنی می خورن یا میرن رستوران، ته دلش هوس میکرد جای اونا بود.

رضوان چیزهایی رو دست بچه های مدرسه می دید که تا به اون روز ندیده بود. دفترهایی با جلدهای محکم و طرح های رنگی و کارتونی، خودکارهای عطری و مدادهای نوکی، جامدادی های رنگارنگ و خوشگل. کیف های چرخ دار و ظرف غذاهای جورواجور. دلش همه اونا رو می خواست ولی می دونست که پدرش، آقا کمال، نميتونه براش بخره. خودش یه بار به رضوان گفته بود. ولی قول داده بود هر وقت وضعش خوب شد همه چیز برای دختر عزیزش بخره.

فکر کرد اگه بچه ها وسایل شون رو جا می گذاشتن بعد از مدرسه می تونست از نزدیک ببینه یا نشون بابا کمال بده که مثلشون رو براش بخره.

مامان طیبه قول داده بود وقتی تعداد دیکته های بی غلطش به ده تا رسید جایزه براش بگیره. رضوان هر روز نوع جایزه اش رو عوض می کرد و باز فردا یه چیز جدید می دید و دلش اونو می خواست. به همین امید بود که سعی می کرد مشق هاشو خوب بنویسه و توی درساش دقت کنه. تا اینکه یه روز دفتر مشقش رو جا گذاشت. چون صبح از هول اینکه بچه ها نبینن از کدوم در وارد حیاط مدرسه میشه، عجله کرده بود.

خانم معلم که مشق ها رو نگاه می کرد رضوان تازه فهمید دفترش رو نیاورده. اومد بگه: “فقط دو دقیقه طول می‌کشه، برم دفترم رو بیارم؟” ولی یادش اومد که نمی تونه و نباید بگه.

خانم معلم اصلا مثل هر روز خوش اخلاق نبود. عصبانی شد و گفت اسم هرکس رو می برم فردا پدر یا مادرش بیان مدرسه.

دل رضوان هرّی ریخت. می خواست بهونه بیاره، دید هر چی بگه بدتر میشه و ممکنه مامان طیبه هم دعواش کنه.

” آخه این چه گرفتاری بود، این چه قانونی بود که نباید هیچکس می فهمید رضوان دختر طیبه خانوم و آقا کمال هست، مگه دختر بدی بود، مگه کار اشتباهی کرده بود؟”

توی همین فکرا بود که ناخودآگاه اشک از چشماش روی نیمکت ریخت.

خانم معلم اخماشو کشید توی هم و گفت: “شما یه مشت دختر لوسِ نازپروده اید که تکلیف تون رو انجام نمی دید، اشک تون هم شُکر خدا همیشه دم مَشک تونه. حالا چته گریه میکنی، مگه چی گفتم؟ حتما میخوای توی خونه هم بری شکایت کنی خانوم الکی دعوام کرد. ” جمله آخر رو با صدای نازک شده و بچه گونه گفت.

یهو رضوان بهش برخورد، تمام خودداری که این مدت داشت، از بین رفت و هیجانش فوران کرد.

بلند شد و بلند گفت:” من نه لوسم نه نازپرورده، مشقام رو هم نوشتم. می تونم برم بیارم ولی اجازه ندارم. بهم گفتن نباید بگم کجا زندگی می کنم، نباید بگم دختر کی هستم، من نمی تونم بگم مامان یا بابام بیان مدرسه. چون…. چون من دختر طیبه خانم و آقا کمال هستم. چون من توی مدرسه زندگی می کنم. چون مثل بقیه بچه ها نیستم. نمی تونم به مامانم لبخند بزنم، از بابام توی بوفه چیزی بخرم. چون نباید هیچکس بفهمه من کی هستم اصلا من هیچکس نیستم. ”

رضوان یه نفس عمیق کشید و سرجاش نشست. دیگه چیزی نبود که بخواد از بقیه قایمش کنه. خیالش راحت شد. کلاس در سکوت عجیبی فرو رفته بود، خانم معلم مات نگاش میکرد. ولی دیگه هیچی مهم نبود، رضوان احساس غرور و قهرمانی عجیبی داشت. اون به خودش و پدر و مادرش افتخار می کرد و دیگه از هیچی خجالت نمی کشید. از شجاعتش راضی بود حتی اگه به قیمت از دست دادن جایزه تموم می شد.

تیر ١۴٠٠

#پریسا_توکلی

تنظیم پریسا توکلی