نفر اول جشنواره داستان کوتاه

داستان کوتاه زمین سبز شهره تقی زادگان نفر اول جشنواره

داستان کوتاه  زمین سبز به قلم:: شهره تقی زادگان از تهران نفر اول جشنواره ی فریاد زمین ومحیط زیست  در رسانه ایرانیان اروپا   

داستان کوتاه  زمین سبز به قلم::

شهره تقی زادگان از تهران

نفر اول جشنواره ی

فریاد زمین ومحیط زیست

در رسانه ایرانیان اروپا

زمین سبز

 

به نام هستی بخش مهربان

آرام بود ومثل همیشه بی صدا و خاموش .بادلی پراز درد و آتش.سرش رابالا گرفت تا صورت زیبایش را یا شاید صورتی که روزی زیبابود را درآیینه نقره گون خیال ببیند. می دانست هنوز زیباست باتمام کوفتگی و عطشی که داشت لبخندی روی صورتش نشست که این عادت بزرگواران است می بخشند و می گذرند. اما امروز روز دیگری بود پر غوغا و مهیب .می خواست بگرید ، اشکی نداشت .موهایش ژولیده بودند و کوتاه و تنک . چشمانش رااز آیینه  لغزاند تا نبیند ، جای خالی آن موهای مواج بی انتها را .چین و شکن های عمیق روی پوستی که روزی لطیف بود نیشخندش می زدند .لاغر ترشده بود و رنگ پریده تر . بیمار بود  .به سختی بیمار بود . ولی حتی بااین صورت تبدار زیبایی جادوییش سحر کننده بود. دوباره خواست لبخندی بزند این بارنتوانست چون امروز روز تازه ای بود  . روزی نو نه مثال زیبایی نو بودن و نو شدن روزی غیراز هرروز . امروز بود باهوایی نه چندان تازه. خواست نفسی تازه کند ، نتوانست . چیزی مثل یک بغض قدیمی برگلویش چنگ انداخته بود و راه نفسش رابسته بود.مدتها بود عادت که نه کنار آمده بود بااین همه ظلم و نیستی .ولی هنوز عاشق بود و عاشقی می کرد که عشق را فقط عاشق می فهمد و بس .عاشق که بودی وخیانت معشوق را دیدی می بخشی و بیشتر عاشقی می کنی شاید دلش برگردد  به مهرو تابان شود. اما امروز روز دیگری بود. امروز تن تبدارش توان آتشی جدید نداشت . امروز زخم های سمج وکهنه و ماندگار ،که مدتها بود جای جای هیکل خوش تراش سبزگونش را مثل پوست جذامیان داغ دار کرده بودند برایش جلوه گری می کردند . او در رویای جوانی به گذشته های دورپرت شده بود .در دریای خیال  غرق شده بود به هزاران سال پیش .آن موقع که انبوه گیسوانش به هم پیچیده بودند و دیو و دلبر ،پرنده و خزنده ،درنده و جهنده در دامنش می زیستند وبه کفایت می خوردند. آرامش پر طنین بود در کوهستان سینه اش و نسیم مست بوداز عطر دامنش و جلوه ای داشت زندگی و زندگانی و زیستن در لابلای انگشتان پر طراوتش .  پوست تنش آشیان بودو چشمهایش گذرگاه برای ماندن و به همه و همه جان می داد و می پرورانید به اذن پروردگار.آسایشی و آرامشی بامهربانی و دوستی . و چگونه این آخرین موجود ، این باهوش ترین حیوان ، این اشرف ترین مخلوق و این معشوق ترین معشوق با عاشق خود چنین می تواندکند که کرد . می دانست نازو جفا پیشه معشوقان است ولی نابودی هرگز .او که همه کرم بود و عطا . جودبود و صفا  .او که همه چیز را به رایگان در اختیار این مغرور مدهوش گذاشته بود راز این همه جفا را نمی دانست . نمی فهمید این بذرپاک سرشت راکه پروردگار به امانت به او سپرده و بااین وسواس چون باغبانی دلسوز به میوه رسانده و چون صورتگری چیره دست نقش زده ، حال چگونه خود ذره ذره به دست این طناز دلفریب این زیبای شهرآشوب در حال نابودی است. مگرنه اینکه مصنوع بی صانع نتواند بودن همانگونه که خود ،  بی یزدان هیچ می شود و پوج می شود و می میرد. چرا هر لحظه باغمزه و کرشمه این جادوگر فتنه انگیز به هزاران برهان توخالی می خشکاند و می سوزاند و می کوبد و می میراند .حتی به خود نیز رحیم نیست که جانوران نیز همنوع نمی خورند. واین دستان که از برای کمک خلق شده بودند چنگالی شدند سیری ناپذیر تا بدرانند و خرد کنند جسم ناتوان مادربخشایشگر خود را. خالق خود را که این ظلم است بی انتها.مگر غیر ازسخاوت چه کرده بود که هدیه کریمان است به زیر دستان. ولی زیر دست که باجهالت زبردست شود استاد را می درد و او در حال دریده شدن بودازاین موجود سیری ناپذیر بی رحم .

وقتی یک مهربان عصیان می کند گریزی نیست از خشم او ودل داغدارش .باید پذیرا بود و پذیرا شد. مادرمحو در خیالات خود شده و فراموش کرده بود  قرن هاست حرفه اش عاشقی است .برای یک لحظه تصمیم گرفت عاقلی کند نه عاشقی که انتقام ازمعشوق جفاپیشه کاررندان است . آخر امروز روز دیگری بود.

پس از آتش قلبش چشمهایش خیس شدند .قطره ، قطره ، چک و چک برجایگاهی از گیسوانی که دیگر نبود سرازیر شدند .درختی نبود که اشکهارا از صورتش پاک کند. داغ بود و لبش عطش داشت .قلبش از خشم آتش گرفته بود . صدای نفس های تند و دود الودش سینه هایش را جابجا می کرد. زخمهایش دریده می شدند و لهیب سوزان دلش با چرک و آه بیرون می ریخت تا شاید آرام گیرد این قلب شکسته محزون  .لرزه بر اندام زیبا و افسونگرش افتاده بود چیزی تازه نه خوشایند اما ناگزیر . فریاد جاندارانی که میان بند بند سلول هایش پناه گرفته بودند بلند شده بود آنها مادر مهربان خود را هیچوقت چنین ندیده بودند آخر  نمی دانستند امروز روز دیگری است .با یک حرکت او، بایک تصمیم بایک قانون با یک خروش  همه رو به نابودی گذاشته بودند . بی تقصیرو هوشمند ، ازابتدا تا به انتها ، همه و همه وهمه .بی استثنا  در کنار هم و به پای هم .همه رو به زوال .  و این صنم خود فریب آشوبگر ازهمه بلند تر فغان می کرد و التماس که بشنوید نیاز مرا به حیات .

امااین مادر مهر، مادر زمین و زیبای بی بدیع غیر از دوست داشتن و ایثار می توانست عصیانگر هم باشد نه باخشم ، صبورانه و با هیبت. می توانست باردیگر خودرا غسل دهد از آب دیده و موهارا بشوید و نه بادل آتش گرفته، آنها را در دستان نسیم خشک کند و لبخندی بزند چون تازه عروسان آماده حجله ، باکر و مطهر و یک بار دیگر بذر به امانت گرفته خود از پروردگاررا به باغبانی نشیند. این بار نه با تجربه گذشته خود که سراسر ایثار بود و مهربانی .این بار جرعه جرعه باید نجار بود و ساخت . با ضربه و تیشه و نعمت را تقسیم کرد به اندازه وسع و ظرفیت . تا این باهوش مغرور بفهمد و بداند قدر این عشق بی انتها را که می توانست عصیانگر باشد اگر بخواهد و اگر ایزد رخصت دهد.

پس ای صنم  فتان غوغا گر، اگر باهوشی بهوش باش که دانستن فضیلتی است خاص تو ازجانب کبریا برای تو و برای زیست بهتر . قدر دان باش و شاکر برای این بخشاینده مهربان ایثارگر ، برای این مادر برای این زمین سبز .

“شهره تقی زادگان”

 

تنظیم : پریسا توکلی