داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه شیدایی از مرضیه عطایی

پنج شنبه ها معمولا قبل از رفتن به شرکت یک قرار صبحانه کافه گوته داشتیم . بین شرکت من و فرزاد فقط یک خیابان فرعی فاصله بود . عشق برای هر دوی ما فرازمینی بود...

 

شیدایی

دوست داشتن او رنج داشت ، مثل فتح قله ای در بدترین شرایط جوی ، اما من تمام رنج ها را با جان و دل خریدار بودم .
دوست داشتن او رنج داشت، اما من با انرژی عشق دلخوش بودم و از اکسی توسین سرشار .
دیگر تمام یادداشت های من ستایش فرزاد بود . پنج شنبه ها معمولا قبل از رفتن به شرکت یک قرار صبحانه کافه گوته داشتیم . بین شرکت من و فرزاد فقط یک خیابان فرعی فاصله بود . عشق برای هر دوی ما فرازمینی بود . در عالم آدم ها سیر نمی کردیم ، دنیای خاص خودمان را داشتیم .حرفهای مابا هم تمام نمی شد .از بحث های ادبی و فرهنگی گرفته تا تاریخی و اجتماعی و سیاسی. پیوند دو روح به معنای واقعی.
اما چند ماهی از رابطه ی ما نگذشته بود که همه چیز کن فیکون شد . این شرایط برای فرزاد آزاردهنده بود و تصمیم به قطع رابطه گرفتیم. اصلا تصمیم راحتی نبود و من در دیدار ها و تماس های تلفنی بغضم را پشت سکوت فرو می خوردم.
یک ویژگی خاص دارم . این خصلت را همیشه دوستانم به غرورم ربط می دهند و من به اقتدارم .
وقتی کسی می خواهد برود در را باز می گذارم و رفتنش را تماشا می کنم . دقیق تماشا می کنم . قدمهایش را که دور و دورتر می شود خوب می شمارم .
اما نه ، این بار نه غرور بود نه اقتدار. من لال شده بودم .
تمام پهنای صورتم اشک بود و حرفی نمی زدم. چرا به فرزاد نگفتم بدون او زندگی من متوقف می شود؟ چرا به رفتن او اعتراض نکردم؟
چقدر کارهای ناتمام دارم ،چقدر عاشقانه های بی جواب …
من فکر می کردم یک عمر برای دوست داشتن فرزاد وقت دارم .قشنگ ترین ترانه ی جهان صدای خنده هایش بود و حالا ، راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است ۱٭
مادربزرگ می‌گفت :‏هر کس نون قلب خودشو می خوره …
اما برای ما این اتفاق نیفتاد. چرا راه ما از هم جدا شد ؟ ما که دیوانه وار عاشق هم بودیم .
همیشه می‌گفتم چرا پرنده ها یک جا می مانند، وقتی می توانند پرواز کنند.
حالا از خودم می پرسم چرا قدم از قدم بر نمی دارم . این شهر بدون او جهنم منست. چه شد که به این نقطه رسیدیم و به قول فرزادعشق را سر بریدیم.
فرزاد متٲهل بود و متعهد به زنی که دوست داشتن بلد نبود و بارها گفته بود و به عمل هم ثابت کرده بود که فرزاد فقط پدر بچه هایش است . نه من اهل ویران کردن آشیانه ی کسی بودم و نه فرزاد آنقدر بی رحم که به خاطر بی عشقی ، دو دخترش را بی آشیانه کند .
فقط پاداش من و فرزاد عشق بزرگی شد که از روحمان بزرگتر است.
من در همین سکوت هم فریاد عشق را می شنوم.
دلم می خواهد خدایی که او را آفریده ببوسم.

حالا نشسته ام در بالکن ، ستاره می شمارم .
دوست دارم باد شوم لابلای موهایش بروم .
سیگار شوم روی لبهایش بنشینم.
گنجشک شوم بر درخت لیموی کنج حیاط خانه اش تا آخر دنیا بنشینم و وقت و بی وقت او را سیر تماشا کنم .
حسرت روزهای رفته رانمی خورم ،به جز آن عصر داغ تابستان که هر دو در عطر شربت خیار و سکنجبین گم شده بودیم.
فرزاد روبرویم نشسته بود ، دست زیر چانه ، ستایشم می کرد ،‌گویی الهه اش بوده باشم.
و من چرا ، چرا به او نگفتم که در میان این همه اگر ، تو چقدر بایدی …۲٭

‏يک سرى از آدم ها را اندازه پنج شش ماه مي شناسى ، اندازه ی چند روز می بینی ،
اندازه يک قرن با آنها خاطره دارى …

۱)سید علی صالحی
۲)قیصر امین پور

مرضیه عطایی “ارغوان”
۷ دی۱۴۰۰

تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی