داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه مخاطبان از ثریا استوار (کودکی که هرگز کودکی نکرد)

آنها که نیاز به کار کردن نداشتند. مبادا دستانشان آسیب ببیند .اما برای مادر و کارگر های دیگرشان بسیار ناخن خشک بودند. زحمت و رنج آنها از چشمشان دور می‌ماند .کمدهای کفش، کیف، لباس هایشان پر بود از مارک که بر میله های طلایی آویزان بودند .غذا خوردنشان با ادا و اطوار بود .برای آنکه هیکلشان به هم نخورد، کم می خوردند

داستان کوتاه مخاطبان

از ثریا استوار

 

 

 

 

کودکی که هرگز کودکی نکرد

پدر در کوره آجرپزی کار می کرد بلوک میزد .با سیمان و آهک سر و کار داشت بر اثر حمل کیسه های سیمان بر کولش روز به روز خمیده تر می‌شد و چشمانش بی فروغ تر .پاهایش ضعیف و ناتوان تر. تا جایی که دیگر حتی تحمل آن هیکل رنجور و نحیف راهم نداشت .سرفه امانش را بریده بود .در عنفوان جوانی زود پیر و شکسته شدو زمین‌گیر .صبح که شد زن برای بیدار کردن او بالای سرش رفت .انگاری سالها او را به خواب برده اند .هرگز از خواب برنخاست .نوزادش هنوز خیلی کوچک بود. مادر جهت سیر کردن شکم خود و نوزادش راهی خانه های مردم شدتاکارگری کند. مردمی که بالا نشین بودند و از بالا به پائینی ها با حقارت می نگریستند. دورهمی شان چشم هم چشمی بود و غیبت وبه دنبال آن پاپوش دوختن برای همدیگر. ظاهراً خیلی هم دوست بودند .می‌شد که ، شوهر های همدیگر را هم قاب می زدند و خیانت برایشان مهم نبود .زندگیشان مرفه بود .پر از تجملات .مرتب دورهمی داشتند ما در هر روز با مواد شوینده و پاک کننده دست و پنجه نرم می‌کرد .خانمهابا هم قرار می گذاشتند علاوه بر تفریحات ییلاقی، بهترین و لذت بخش ترین زمانشان وقت گذراندن و خرج کردن در مزون های معروف بود. کفش وکیف شان باید با لباسشان ست باشد. بلند پروازترینشان،بایستی ماشین با لباس و کفش ست میشد. بعضی وقت ها دور همیشان در سونا، ماساژ یا آرایشگاه های معروف ،برای تغییر قیافه و مانیکور و پدیکور بود.آنها که نیاز به کار کردن نداشتند. مبادا دستانشان آسیب ببیند .اما برای مادر و کارگر های دیگرشان بسیار ناخن خشک بودند. زحمت و رنج آنها از چشمشان دور می‌ماند .کمدهای کفش، کیف، لباس هایشان پر بود از مارک که بر میله های طلایی آویزان بودند .غذا خوردنشان با ادا و اطوار بود .برای آنکه هیکلشان به هم نخورد، کم می خوردند. زیادی این همه غذا ،درسطل زباله سرازیر می شدند. مادر از صبح که میرفت نوزادش را به دست همسایه می سپرد. از دستمزدناچیزی که میگرفت، مقداری را هم به او می داد.وقتی وارد منزل مردم می شد ، می سایید و گردگیری می کرد. اتو میزد ،به چوب رختی آویز ان می کرد. مبادا چروکی در آنها پیدا باشد، که از دستمزدش کم میشد.زن تنها لباس یک لایی و مندرسی پوشیده بود . ژاکتی نداشت تا در موقع رفت و آمدش بپوشد تا از سرما محفوظ بماند. تا مشغول به کار می‌شد او را صدا می زدند .خواسته های نابجای آنهاتمامی نداشت. زمانی که سخت مشغول کاربود،باصدای دلخراش خانم ازجامی پرید. دوان دوان خود را به خانم خانه می رساند آرام و مودبانه میپرسید :خانم جان ,امری داشتید؟خانم با ژست خاصی همانطور که پایش را روی پای دیگرش انداخته ، انگشتان دستش را با حالت خاص حرکت میداد ودستور،قهوه یادمنوش،یاآب،یاکنترل تلویزیون و..و..ومی داد. هرگز نیم نگاهی ازسرحتی ترحم یا احترام از آنها ندید . می‌شد که با چشم حقارت به اومی نگریستند و زخم زبان های آتشین را نثارش می‌کردند. او را خوار و زبون می ساختند .دم بر نمی آورد .چون مجبور بود و چاره‌ای جز خدمت ،ترس از بیرون راندنش بود. اگر آنجا را ترک می‌کرد طفلش گرسنه می ماندودربه درمی شد. چند سال گذشت کودک به سن ۴_۵ سالگی رسید .مادر به خاطر شستن هر روز حیاط ویلایی و سرویس های بهداشتی, پادرد ش شروع شد .شب ها از دردخواب نداشت. تنها داروئی که او را کمی آرام میکرد، دمنوش گل گاوزبان بود و بس. در راه رفتن می لنگید .فشارش بالا پایین میرفت و خیس عرق سردمی شد .یک روز ناگهانی در آشپزخانه ، احساس کرد تیر ی در قلبش فرورفت و سینه اش را سوزاند .رنگ رخسار نداشته اش پرید. احساس ضعف کرد . آرام آرام جلوی کابینت فرود آمد و دراز به دراز نشست .با هر سختی بود از خانم اجازه مرخصی خواست .مورد قبول واقع نشد .چون دوستان خانم،برای دورهمی، عصرانه دعوت بودند،وزن باید خدمت می کرد.زن با تمام درد و رنج هایش کارها را انجام داد وپس از رفتن مهمان ها خسته و ناتوان از کار و درد رو به سوی خانه آورد. در میانه را ه دست چپش از روی قلبش پایین نیامددرد امانش را بریده بود .خود را به خانه رساند .خانم همسایه کودکش را خوابانده و رفته بود .می دانست که شام نخورده خوابش برده. خم شد بر سر انگشتان کوچک و موهای کودکش را بوسه باران کرد . به آشپزخانه رفت تا غذایی تهیه کرده، دلبندش را بیدا رکند وخوراک در دهانش بگذاردو قلبش آرام بگیرد. اما قلبش فریادی شد .او را بر زمین پهن کرد .دیگر نتوانست شام آخر را در دهان کودک بگذارد .اوهرگز بلند نشد. چند ساعتی گذشت .کودک از فرط گرسنگی بیدار شد، به آشپزخانه آمد بالای سر ما در نشست. مادر صدایش را نمی شنید .شروع به گریه کرد. صدای گریه اومدتها طول کشید. همسایه ها از صدای گریه کودک به فکر فرو رفتند. چند نفر باهم شدندو به در خانه مادر آمدند .هر چه بر در کوبیدند، فقط صدای گریه کودک بود. به ناچار به سختی در را باز کردند. جسد بی جان مادر را در آشپزخانه دیدند. اورژانس خبر دادند. پس از معاینات معلوم گشت بر اثر روماتیسم قلبی جان سپرده .بعدازخاکسپاری،همسایه ها چند روز از کودک مراقبت کردند. آنها هم وضعیت چندانی نداشتند شکم خودشان را به زورسیر می کردند. مدتی به همین منوال گذشت. یک روز که در خانه باز بود پسر به کوچه پا گذاشت. بیخیال کوچه پس کوچه ها را طی کرد. زمانی به خود آمد، که راهش را گم کرده بود. خسته، گوشه دیواری به خواب رفت .وقتی چشم گشود سگی را کنار خود دید که آرام دستانش را زیر پوزه اش گذاشته و خواب است. با بلند شدن کودک او هم بلند شد. کششی به هیکل خود داد و خود را به پسر چسباند. پسر راه افتاد.سگ هم به دنبالش. سگ خود را به کیسه زباله ای رساند آن را پاره کرد ته مانده غذا ها را بیرون کشید، شروع به خوردن کرد. کودک شکمش به قار و قور افتاده بود. به فکر افتاد همراه باسگش هم غذاشود.به اولین سطل زباله که رسید به سختی خود را بالا کشید و تانیم تنه درسطل فرورفت. کیسه های گندیده را باز می کرد و لقمه هائی از پسماندهای دیگران رامی خورد .به سگ هم می داد.هردورفیق راه هم شدند ولحظه ای همدیگرراتنها نمی گذاشتند . تنها دوستی که یکدیگر را درک می کردندو از هم بهانه نمی گرفتند. از آن به بعد کارش شده بود زباله خواری از پسماندهای دیگران .درمیان زباله هاهم چندنفر بودندکه او را آزار می‌دادند. بعضی اوقات مانع اومی شدند که درون سطل زباله به دنبال خوراک بگردد .چون زورشان بیشتر بودو خود را محق تر .کم کم یاد گرفت بازیافت ها را جمع آوری کرده و آنها را به دوش کشیده تابا فروش آنها پولی برای خرید یک تک نان خشکیده دردستانش باشد. ماه ها بدین منوال گذشت. میدیددر خیابانها مردم جمع می‌شوند و چیزهایی می گویند. اما مفهوم آنها را نمی دانست .درک نمی‌کرد. چون هنوز کودک بود فرصت یادگیری و اندیشیدن را پیدا نکرده بود. آرام آرام خود را به جمعیت رساند مات و مبهوت گفتارهای آنها که از ته حلقشان بیرون میزد شده بود. نفهمید ،نقش بر زمین شد. چشمانش دیگرچیزی نمی دید .سرش گیج رفت.سگ بالای سرش زوزه می کشید. هرگز نفهمید کودکی چیست؟ پدر کیست؟ ما در کدام است ؟شکم سیری چه لذتی دارد؟ نقش او به زمین نقشه ای شد بر پهنای جهان.

نویسنده:ثریا استوار
اسغند ١۴٠١

تنظیم پریسا توکلی 

دبیر بخش فرهنگی