داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه مخاطبان از نرگس عسکری ( سلام زندگی)

این بار شوق و ذوقی مبهم زیر پوستش می دوید . اشتیاقی مبهم و غریب وجودش را در فراگرفته بود...

سلام زندگی

به دنبال مدل لباس، اینترنت را ده بار بالا و پایین کرد .تا بالاخره مدل مناسبی را پسندید.
لباس مشکی ساده میدی (زیر زانو) را انتخاب کرد و عکس آن را برای خیاط فرستاد .
عروسی دختر خواهرش بود. نمی دانست چرا؟ ولی این مراسم برایش با تمام مجالس قبل تفاوت داشت .قبلا حوصله رفتن به مهمانی و عروسی را نداشت . اما این بار شوق و ذوقی مبهم زیر پوستش می دوید . اشتیاقی مبهم و غریب وجودش را در فراگرفته بود.
بلند شد .جلوی آینه ایستاد. خودش را در لباسی که انتخاب کرده بود تصور کرد .
از اندامش راضی بود . با انگشتان باريک وبلند خود انحنای کمرش را آرام لمس کرد. نگاهش در آینه بالا و بالاتر آمد و با زن درون آینه چشم در چشم شد .زنی خسته در آینه به او زل زده بود باچشمانی پرازپرسشهای بی جواب .
به تازگی ۴۲ سالگی را پُر کرده بود. مدت‌ها بود که دیگر به ازدواج و عشق فکر نمی‌کرد .
اما در این چند ماهی که شاهد عاشقانه های دختر خواهر و نامزدش بود. دنیا رنگی تر شده بود. دختر ۱۸ ساله لجباز درونش دست بردار نبود . انگار دخترک تا به حال خواب بود یا در طلسمی گرفتار . معلوم نبود تا به حال کجا بوده که یکباره سر و کله اش پیدا شده بود. اما دیگر برای عاشقی و پوشیدن لباس سفید عروسی دیر بود. چه فرصت هایی که به بهانه درس ، موقعیت شغلی و رسیدگی به پدر و مادر از دست داده بود .
حالا با آمدن دختر ۱۸ ساله از زیر انبوه خاکستر سرکوب شده این سال‌ها ، شعله کوچکی جانش را گرم‌ کرده بود . دخترک ۱۸ ساله می خواست عشق را تجربه کند وبرای تنهایی ممتد و کشدارش همدمی پیدا کند.
یک آن از خودش خجالت کشید .که در این سن به عشق فکر کرده .به سرعت از جلوی آینه دور شد .

 

گل های روی میز
نورپردازی رنگارنگ
میهمانان شیک و خندان
و عروس و دامادی که در وسط پیست می رقصیدند . مثل نابینایی بود که به تازگی شفا یافته ، همه چیز برایش جذابیت داشت .
گوشه دنجی رادر سالن انتخاب کرده بود و از این معجزه لذت می برد.


نزدیک صبح بود. ترجیح داد بی هدف رانندگی کند و به خانه نرود . شوق و ذوقی که جانش را پُر کرده بود، جایی برای خواب باقی نگذاشته بود .
به آرامی خیابان ها را یکی پس از دیگری به انتها رساند .
صورتش زیر نور گذرگاه ها روشن و تاریک میشد . کنار پارکی توقف کرد. همه جا ساکت و آرام بود . هوا گرگ و میش بود و صدای جیرجیرک ها رو به پایان.
لحظه لحظه امشب را بارها مرور کرد. تا درست و حسابی درمغزش ثبت شود وتصویرزیبایی فراموش نشود.
زمانی که عروس دستش را گرفت و برای رقص به وسط مجلس برد. نگاه تحسین برانگیز و تشویق میهمانان ،تجربه جدیدی بود .

وقتی یکی از فامیل های داماد با تعجب و اشتیاق از او پرسیده بود واقعاً مجرد است و شماره همراهش را خواسته بود . فهمید برای هیچ کاری دیر نیست .
گرچه آنقدر بی فکر نبود تا به هر پیشنهادی جواب مثبت دهد . اما این که دیگران اورا هنوز جوان ، زیبا وتوانمند می‌دیدند .برایش کافی بود،تا به مهاجرت از غار تنهایی فکر کند.
دستانش را از هم باز کرد. چشمانش را بست و با تمام وجود هوای خنک سحرگاه را بلعید .

سوار ماشین شد به آینه نگاه کرد وبه زن درون آینه گفت :”زندگی جدید مبارک “.

نویسنده: نرگس عسکری

 

تنظیم پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی