داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه معجزه عشق از علیرضانژادصالحی

«اینجا میشه سیگار کشید؟» انگار صدایش از کیلومترها آن‌طرف‌تر به گوش می‌رسید، بس که آرام بود. آقای اشرفی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدین قربان.» بعد به میز گوشه‌ی کافه، که کنار پنجره قرار داشت، اشاره کرد و با همان خوش‌رویی همیشگی ادامه داد: «اگه اونجا بشینید و پنجره هم باز باشه که دودش مزاحم بقیه مشتریا نشه، مشکلی نداره.»

معجزه عشق

 
علیرضانژادصالحی

اولین باری که به کافه اکسیژن، کافه‌ای که من در آن کار می‌کردم آمد، اواسط پاییز ۹۸ بود. باران می‌زد و هوا هم بدجوری یخ بود. کافه‌ی ما کوچک بود و معمولاً هم به ندرت شلوغ می‌شد. وقتی وارد کافه شد، اولین سوالی که پرسید این بود:
«اینجا میشه سیگار کشید؟»
انگار صدایش از کیلومترها آن‌طرف‌تر به گوش می‌رسید، بس که آرام بود. آقای اشرفی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدین قربان.»
بعد به میز گوشه‌ی کافه، که کنار پنجره قرار داشت، اشاره کرد و با همان خوش‌رویی همیشگی ادامه داد:
«اگه اونجا بشینید و پنجره هم باز باشه که دودش مزاحم بقیه مشتریا نشه، مشکلی نداره.»
نگاهی به دور و برش انداخت. انگار داشت در کافه‌ی خالی، دنبال «بقیه‌ی مشتری‌ها» می‌گشت!
سری تکان داد و به سمت میز کنار پنجره حرکت کرد. قد بلندی داشت و با پالتویی که تنش بود آدم را یاد کارآگاهان فیلم‌های هالیوودی می‌انداخت.
اشرفی اضافه کرد:
«هر موقع هم خواستین سفارش بدین، خانوم شیخی و خانوم عبادی سفارشتون رو آماده می‌کنن.»
برگشت. نگاهی گذرا به من انداخت و پس از در آوردن پالتواش، پشت میز نشست. بی‌وقفه ۴ نخ سیگار کشید. سیگار پنجم توی دستش بود که به من اشاره کرد. یک اسپرسو سفارش داد و بعد هم سیگار بعدی را روشن کرد! نیلوفر به من نزدیک شد و گفت:
«الان اشرفی با خودش میگه چه غلطی کردم به این بابا گفتم میتونه سیگار بکشه. الان خودشو خفه می‌کنه. تو این سرما رفته کنار پنجره، پالتوشم که در آورده. احتمالاً شکست عشقی خورده‌ها که اینجوری آتیشیه…»
بدون آن‌که جوابی بدهم مشغول آماده کردن سفارشش شدم. برخلاف من که خیلی به مشتری‌ها توجه نمی‌کردم، نیلوفر حسابی براندازشان می‌کرد. اما ظاهراً این مشتری برای او جذابیتی نداشت. برعکسِ من!
با این‌که من از سیگار متنفر بودم، اما او جوری با اشتیاق سیگار می‌کشید که انگار آخرین نخ سیگاری‌ست که قرار است پیش از مرگ دود کند. درست مثل شخصیت توماس شلبی در آن سریال انگلیسی، که آدم با دیدنش دلش می‌خواست سیگاری بشود!
از آن روز به بعد او مشتری ثابتِ شیفتِ بعد از ظهرِ کافه بود. همیشه پشت همان میز می‌نشست، اسپرسو سفارش می‌داد و سیگار می‌کشید. همیشه هم با خودش کتاب می‌آورد و غرق در دنیای خودش می‌شد. یک‌بار وقتی سفارشش را بردم مشغولِ خواندنِ «گریه‌های امپراتور» فاضل نظری بود. قهوه‌اش را که روی میز می‌گذاشتم، زیر چشمی نگاهی انداختم؛ صفحه‌ی پانزده، شعرِ «به سوی ساحلی دیگر.»
زیر لب تکرار می‌کرد:
«به دریا می‌زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر…»
نمی‌دانم از روی شیطنت بود یا علاقه‌ام به اشعار فاضل، که گفتم:
«هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم‌انگیزی…»
وقتی نگاه متعجب و پرسش‌گرش به سمتم چرخید، با دستپاچگی گفتم:
«چند صفحه جلوتره… شعرِ نامه‌… شعر مورد علاقه‌ی من از فاضله.»
وقتی پشت پیشخوان برگشتم متوجه شدم که کتاب را ورق می‌زند و دنبال آن شعر می‌گردد.
دو ماهی به همین منوال گذشت. در طول این مدت نیلوفر بارها به من گفته بود: «این یارو میز کناریه خیلی زیر زیرکی نگاهت میکنه‌ها. متوجه شدی؟»
یک‌ روز وقتی سفارشش را بردم گفت:
«اگه وقتت آزاده و درخواستم رو بی‌ادبی تلقی نمی‌کنی، خوشحال میشم بشینیم و با هم درباره‌ی کتاب و شعر حرف بزنیم.»
قلباً از پیشنهادش ذوق زده بودم، اما نیلوفر تاکید کرده بود نباید خودت را مشتاق نشان بدهی! پس نگاهی به سمت پیشخوان انداختم و گفتم:
«هم یکم کار دارم، هم این‌که فکر نکنم آقای اشرفی چنین اجازه‌ای بده.»
کتابش را بست و گفت:
«آقای اشرفی که همیشه چند ساعت زودتر میره! برعکسِ من که کل بعد از ظهر رو اینجام! وقتی نبود خوشحال میشم با هم گپ بزنیم…»
شانه‌ای بالا انداختم و برگشتم پشت پیشخوان. نیلوفر چشمکی زد و گفت:
«می‌بینم که درساتو خوب یاد گرفتی خانوم عبادی! بالاخره مخ طرفو زدی؟»
با مشت به بازویش زدم و گفتم:
«هیس… مسخره بازی در نیار دیگه.»
از فردای آن روز ساعاتی را که اشرفی در کافه حضور نداشت و مشتری هم نبود با هم حرف می‌زدیم. اسمش علی بود. ۲۸ سال داشت و گرافیک خوانده بود. با این‌که فقط دوسال از من بزرگتر بود اما شکسته‌تر از سنش نشان می‌داد. در یک شرکت طراحی پوستر کار می‌کرد و از همان روزی که به کافه‌مان آمده بود، به دلیلی که برای من شرح نداد، از آن شرکت بیرون آمده بود.
۶ ماه از اولین باری که در کافه با هم صحبت کرده بودیم گذشت. نیلوفر مدام به جان من غر می‌زد که:
«چقدر شما یکی از یکی بی‌عرضه‌ترین! بابا یه قرار بیرون از این خراب شده بذارین…. اصلاً تاحالا به هم ابراز احساسات کردین؟… واقعاً نگفته ازت خوشش میاد؟… تابلوئه از هم خوشتون اومده که… اصلاً تو برو بهش بگو… و…»

با این‌که حق با نیلوفر بود و حس خوبی به علی داشتم، اما از پیش‌قدم شدن می‌ترسیدم. شاید مهم‌ترین علتش هم این بود که نمی‌دانستم دلیل او برای بروز ندادن احساسش چیست. شاید چون احساسی در کار نبود و من اشتباه فکر می‌کردم؟
۲۲ تیر ۹۹ بود که به کافه نیامد. در طول‌ ماه‌های گذشته، فقط روزهای تعطیل را در کافه سپری نمی‌کرد. اما آن روز تعطیل نبود. ۲۳،۲۴،۲۵… روزها می‌گذشتند و میزِ خالیِ کنار پنجره، هر روز بیشتر از روز قبل توی ذوق می‌زد. با شماره‌اش تماس گرفتم. خاموش بود. تا چند روز این شماره‌ی خاموش تنها امید من برای دسترسی دوباره به عجیب‌ترین آدمی که می‌شناختم بود. اسم و فامیلش را به هزار شکل توی اینستاگرام جست‌وجو کردم، اما انگار نه انگار. علی فرهمند وجود خارجی نداشت. تنها یک روح ناشناس بود که ناگهان آمد، مرا از پیله‌ی تنهایی‌ام بیرون کشید، و همانطور ناگهانی هم رفت…
چیزی حدود یک سال بعد، ۱۰ تیر ۱۴۰۰، مرد و زنی وارد کافه شدند. مرد موهایی یک دست سفید داشت و بنظر بیشتر از ۶۰ سال از عمرش می‌گذشت. زنی که همراهش بود، و به نظر همسرش بود هم، صورتی پُر چین و شکسته داشت. زن به سمت نیلوفر رفت و پرسید:
«آرزو شمایی دخترم؟»
نیلوفر با شک و تردید به من اشاره کرد و گفت:
«نه مادر جون. ایشون آرزوئه.»
زن به طرف من برگشت. کمی نگاهم کرد و لبخند کم‌رنگی زد. دفتری که توی دستش بود را باز کرد. در نیمه‌ی آخر آن، انگار که صفحه‌ای را از پیش آماده کرده باشد، توقف کرد و سپس به من نزدیک شد و دفتر را به من داد.
«دفتر خاطرات پسرمه.»
شروع به خواندن کردم:
«۹۸/۱۰/۱۸. امروز اولین روزی بود که باهاش حرف زدم. بالاخره بعد از دو ماه به خودم جرئت دادم بهش پیشنهاد حرف زدن بدم. اسمش آرزوئه. لبخند که میزنه لپاش چال نمیفته. ولی چشاش زودتر میخنده. اونم مثه من عاشق فاضل نظری و کاظم بهمنیه. با هزار بدبختی یواشکی ازش عکس گرفتم که اگه بعده عمل زنده موندم عکسشو نشون عزیز بدم…»
سرم را از دفتر بلند کردم. دهانم خشک شده بود و زبانم درست نمی‌چرخید.
«عمل چی؟»
مادر علی به سختی سعی در کنترل احساساتش داشت. قبل از این‌که شروع به توضیح دادن کند، همسرش کافه را ترک کرد. انگار تحمل شنیدن چیزی که قرار بود گفته شود را نداشت.
«بچه‌م مشکل قلبی داشت. مادرزادی دریچه‌های قلبش تنگ بودن. دکترا بهمون گفته بودن قلبش نهایتاً تا ۳۰ سالگی دووم بیاره و بعدش…»
چشم‌هایش بیشتر از این توان کنترل اشک‌هایش را نداشتند.
تپش‌های قلبم آنقدر تند شده بود که انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بزند و روی دفتر بیفتد. تند تند ورق زدم تا صفحه‌ی آخرش را بخوانم:
«۹۹/۴/۲۱. بالاخره امروز همه چیو به عزیز و بابا یوسف گفتم. گفتم که ۷ ماهه از شرکت زدم بیرون چون دکتر بهم گفت قرار نیست بیشتر از ۴.۵ ماه زنده بمونم و شاید حتی به عملم نرسم. بهشون گفتم تموم این ۷ ماه پاتوقم پارک نزدیک شرکت و نگاه کردن به بازی بچه ها بود تا حس زنده بودن تو این روزای آخر عمرم یادم نره. گفتم تموم بعد از ظهرا رو توی یه کافه سر بلوار بهشتی سر میکردم تا مبادا بفهمین سرکار نمیرم و چه اتفاقی قراره بیفته. بهشون گفتم این دو ماه آخرم معجزه بوده که زنده موندم. گفتم فردا نوبت عملمه. امروز همه چی رو بهشون گفتم، بجز یه چیز. نگفتم عاشق شدم. نگفتم مطمئنم که عشق دلیل این معجزه چند ماهه بوده. نگفتم معجزه من با چشمای دریایی و موهای خرمایی توی اون کافه سر بلوار بود و هر روز برام اسپرسو میاورد و کلی باهم حرف میزدیم. نگفتم، چون خودشم نمیدونه عاشقش شدم. خودش نمیدونه چون نخواستم بگم عاشقتم و برم واسه همیشه. نخواستم رفیق نیمه راه بشم. خدایا خودت هوامو داشته باش. به قول کاظم بهمنی آرزوی منه ای کاش به گورش نبرم…»
قطرات درشت اشکم روی آخرین خطوط دفتر چکید. مادر علی بغلم کرد و گفت:
«این دفترو دیشب تو وسایلش پیدا کردم. وقتی داشتم لباساشو بغل می‌کردم. علی من یک ساله تو کماست. دکترا گفتن کاری از دستشون بر نمیاد. فقط یه معجزه میتونه برش گردونه.»
از بغلش بیرون آمدم. اشک‌هایم را با کف دست پاک کردم و به نیلوفر گفتم:
«به اشرفی بگو برام کار فوری پیش اومد.»
دست‌ مادر علی را توی دستم فشردم. در حالی که به معجزه ایمان داشتم، و می‌دانستم میز خالیِ گوشه کافه قرار نیست خالی بماند، پرسیدم:
«پسرتون کدوم بیمارستان بستریه؟»

نویسنده:

#علیرضانژادصالحی

 

تنظیم پریسا توکلی 

دبیر بخش فرهنگی