داستان کوتاه

داستان کوتاه “معجزه ی عشق ” رامک تابنده

لیلی دست هایش را تاجایی که می توانست بالا آورد و به انگشتان ظریف و بی حرکتش خیره شد. چشمه ی اشک ازگوشه ی چشمانش آرام و غمگین جوشید. چقدر دل تنگ بود...

لیلی دست هایش را تاجایی که می توانست بالا آورد و به انگشتان ظریف و بی حرکتش خیره شد. چشمه ی اشک ازگوشه ی چشمانش آرام و غمگین جوشید. چقدر دل تنگ بود. دلتنگ سازی که قدرت دردست گرفتن و نوازش تارهای ظریفش را نداشت. چقدر احساس بدبختی می کرد. گویی اززمین و آسمان جدا شده و هیچ کس را یارای کمک به او نبود. ٱه جانسوزی از اعماق روحش خارج شد و تار و پود قلبش را به ٱتش کشید.
شب شده بود… اما او باز هم ٱن قدر در افکار شوم خود غرق شده بود که گذر زمان را حس نکرده بود. معراج او کجای این جهان خاکی بود؟ کجا بود که این هشت سال اخیر خبری و اثری از او نبود؟ او که دستانش تکیه ی دستان لیلی و سینه های ستبرش بهترین پناه اشک های او بود. او که شعارش” لیلی تا اخر دنیا باتو می مانم”بود پس چه شد که از صحنه ی روزگار لیلی محو شده و سراغی از پاره ی قلبش نگرفته بود. مدتی بود که دوباره خواب او را می دید،عشق او مانند طلسمی در قلبش نشسته و جادویش کرده بود و بعد از گذشت سال ها رهایی از ٱن برایش ممکن نبود.
عشق این رویای دست نیافتنی…
چشمانش را روی هم گذاشت تا از کشمکش روحش در امان باشد. یاد حرف های روانکاوش افتاد که گفته بود باید بیشتر روی قلب و ذهنش تمرکز و از هیجانات مغزی دوری کند. اما مگر می توانست! مگر قلب او بدون معراج ٱرام می گرفت..! اصلا مگر بدون معراجش قلبی برای تپیدن وجود داشت؟ سرش را با بیچارگی تکان داد. دست هایش را بلند کرد تا شقیقه هایش را بگیرد اما در میان راه یادش امد که دست هایش هم در کنترل اعصاب مغزش نیستند. فریادی بلند بی هوا ازا اعماق جهنم سینه اش به فضای بیرون پرتاب شد. به ساز غبارگرفته اش نگاهی انداخت و در انبوه خاطراتش غرق شد. هشت سال پیش، درست در شب تولد بیست و دو سالگی اش رقص دستان هنرمند لیلی بر روی ارشه ی ویولون طلایی رنگش غوغا کرده و پیر و جوان را از شنیدن صدای روح نوازش مست عشق کرده بود. لیلی یک شبه معروف شد . دختر جوان ٱن سال های دور در میان آن همه شعر و شور می درخشید و به خود می بالید و معراج پله ی عروج او بود معلم موسیقی اش. اما کم کم لیلی از ابهت وجود عاشقش‌، غافل و از دنیای او دور شد و فاصله، این فاصله ی بی رحم بلور شفاف عشقشان را کدر کرد.
معراج عزم سفر کرده بود. لیلی اما می خندید! گمان نمی کرد که معراج بتواند او را تنها بگذارد آن هم با این همه عشق و خاطرات نابی که با هم داشتند.
سلول های مغز لیلی دوباره جدال با روحش را اغاز کردند. خاطرات آن شب نفرین شده جلوی چشمانش نقش بست.
-“لیلی! سلام، کجایی؟”
-“بله معراج مهمون دارم ،کاری داری؟”
سکوتی سنگین فاصله ی تلخ بینشان را تلخ تر کرد…
-“کاری نداشتم خواستم خداحافظی کنم . عازم سفرم ، سفری دور …”
-“هه چه بی خبر، باشه برو خوش بگذره..”
و صدای شکستن قلب معراج را به گوش جان شنیده بود…
اما همان شب با پشیمانی برای برگرداندن معراج عازم فرودگاه شده بود. افسوس که راننده ی تاکسی خسته و عاصی که از تلفن بی وقت لیلی کلافه بود آن شب او را به فرودگاه نرسانده بود، ان شب منفور…
صدای ترمز گوشخراش و بعد از ٱن دست هایی که هیچ گاه دیگر به فرمان مغزش کار نکرده بودند. انگار که معراج با رفتنش ، زندگی لیلی را نیز با خود برده بود…

دو قطره اشک از چشمان زیبایش به روی انگشتانش چکید. گرمی و خیسی اشک را در نوک انگشتانش حس کرد ، با تعجب به ٱن ها خیره شد و صحبت های پزشک معالجش در گوشش طنین انداخت. -” با توجه به عکس و مدارک جدید با اطمینان می تونم بگم که اعصاب مغزی شما به طرز خارق العاده ای به معالجات جواب داده و از شوک خارج شده. حالا انگیزه است که می تونه حس سلامتی رو بهتون برگردونه”
اما لیلی سال ها بود که برای چیزی انگیزه نداشت. صدای مادر که در فضای خانه پیچید او را از قعر خاطرات به بیرون کشید.
-“مادر کجایی ، باز مشغول کتاب خواندنی ؟ چرا دوباره خودتو تو اتاق زندانی کردی؟ بیا عصرانه بخور ، برای شب مهمون داریم”
مادر عزیز تراز جانش را می پرستید ، فقط پدر و مادرش در تمام این سال ها کنارش مانده و دردهایش را درک کرده بودند. با بدعنقی هایش ساخته و آرام او را به زندگی باز گردانده بودند.
حوصله ی مهمان نداشت با کلافگی گفت :”کی یاد ما کرده مادرم؟ حوصله ی کسی رو ندارم! “
صدای مادر در گوشش پیجید که هیجان زده
گفت:” باور کن حوصله ی این یک نفر رو داری …”
ساعت هفت زنگ درخانه به صدا در آمد. در باز شد از پشت پنجره در سایه روشن کوچه کسی را ندید. اما اهنگ صدایی قلبش را لرزاند. حس کرد کسی گریه می کند. مادرش بود ، یا پدر یا آن غریبه؟
به آرامی در را باز کرد و به اتاق نشیمن قدم گذاشت. آنچه می دید را باور نمی کرد. معراج بود که به اندازه ی تمام سال هایی که از هم دور بودند پیر شده بود. با دیدن لیلی آهی کشید و سیل اشک خانه ی چشمانش را پر کرد…
لیلی آرام به سوی او قدم برداشت و رو به رویش ایستاد. معراج گفت:” آن شب نفرین شده مطمئن بودم که دنبالم می آیی ، اما وقتی نیامدی از زندگی نا امید شدم . به یونان سفر کرم، پناهنده شدم ، در اردوگاه آن ها زندگی می کردم. دسترسی به فضای مجازی نداشتم، هفت سال تمام، هر شب خواب چشمانت را دیدم اما از تو خبری نبود… پارسال کار اقامتم درست شد و راهی اتریش شدم .کار پیدا کردم، در دانشکده ی موسیقی! روزگارم خوب می گذشت . اما حال دلم خوب نبود. گمشده داشتم، گم شده ام تو بودی ، تویی که ثانیه ای از صفحه ی خیالم محو نشدی! در صفحات مجازی پیدایت نکردم ، نگران حالت شدم .بالاخره هفته ی پیش دل به دریا زده وبه پدر و مادرت تلفن کردم و… مابقی را جلوی رویت می بینی… تا از حالت با خبر شدم به ایران آمدم و” دوباره سیل اشک از خانه ی نگاهش جاری شد … لیلی جلوتر رفت دست هایش را بالا اورد، کمی بالاتر و با نوک انگشتانش اشک های گرم معراج را پاک کرد. معجزه به وقوع پیوسته بود… معجزه عشق…

رامک تابنده  دبیر بخش فرهنگی