داستان کوتاه مهر مادری از پریساتوکلی

داستان کوتاه “مهرمادری” از پریسا توکلی

تصمیم گرفتم اگه خاله ماه منیر، همسایه ی مهربون و پر انرژی که برای یه محله حکم خاله و داشت ، سفره دلش رو باز کرد، از زندگیش به داستان بنویسم...

مهر مادری

خاله ماه منیر در ظرف ترشی هاش رو بست روی همه رو برچسب زد گذاشت کنار شیشه های سرکه سیب و آبلیمو خونگی و رب گوجه هایی که خودش آماده کرده بود. 

گفتم‌: “محصولات خاله منیر حرف نداره. نمی دونید خونه و آشپزخونه مون چه عطر غذایی می گیره. شما این کارها رو از کی یاد گرفتید خاله؟ حتما مادر کدبانویی دا‌شتید” 

گفت: “خدا سایه مامانت رو، بر سرت نگه داره، بچه بودم بی مادر شدم، فرصت نکرد چیزی یادم بده.” آهی کشید که احساس کردم غم رو دلش داره سنگینی میکنه. برای اینکه جَو عوض بشه، گفتم :” خاله منیر من توی محل کارم کلی تعریف تون رو کردم. همه همکارام میخوان از محصولات شما سفارش بِدَن، آدرس بِدَم، یکی یکی بیان از خودتون بگیرن یا خودم یکجا سفارش ها رو ببرم؟ “گفت هر جور راحتی خاله، برای من فرقی نمی کنه. “

 گفتم: “عوضِ مشتریهایی که براتون میارم، باید یه روز مفصل برام تعریف کنید کدبانوگری رو از کی یاد گرفتید.” 

همراه لبخند شیرینش، پلکاشو به نشونه تایید روی هم گذاشت، منم روی ماهش رو بوسیدم و تصمیم گرفتم اگه خاله ماه منیر، همسایه ی مهربون و پر انرژی که برای یه محله حکم خاله و داشت ، سفره دلش رو باز کرد، از زندگیش به داستان بنویسم. 

 

” هنوز نُه سالم نشده بود که مادرم یه مرض لاعلاج گرفت. نه دوا و دکتر، نه توصیه های حکیم های سنتی، افاقه نکرد. مادرم نموند. یکسال بعد از مرگش برای آقا جونم زن گرفتن. خیلی دلم گرفت، نه که زن خوبی نباشه ها، ولی هیچکی برای آدم مثل مادر نیست.

من آغوش و محبت مادر خودم رو میخواستم. شبا با تنها عکسی که ازش داشتم دردل می کردم. 

چارده ساله بودم که شوهرم دادن. سخت بود بی مادری، درسته خودش نبود، اما همیشه وجودش رو مثل یه فرشته توی زندگیم حس میکردم، از بس که از همه، تعریف دلِ رحیم و خانمیش رو می‌شنیدم. حُکماً، مهر و محبت اون جلوی پای من اومد که خدا بیامرز مادرشوهرم، برام مهربون تر از مادر شد. این کارها رو هم از اون یاد گرفتم. 

توران خانم با مادرم یه نسبت دور فامیلی داشت، وقتی که اومد خواستگاریم، گفت: “ماه منیر نیازی به جهاز نداره. میبرمش پیش خودمون، خونه مون بزرگه. جمشید هم کار رسمی داره، دستش به دهنش می رسه.”

زن بابام هم از خدا خواسته من رو بی جهاز فرستاد خونه بخت. فقط از آقا جونم خواستم چرخ سینگر هندلی مادر رو که توی پستو بی استفاده مونده بود، به یادگار ببرم.

 

ساعت‌های بیکاریم، بعد از ازدواج، به عشق مادرم خیاطی میکردم. خیلی چیزی بلد نبودم ولی توران خانم کلی تشویقم می‌کرد. با هم می رفتیم بازار برام پارچه میخرید تمرین کنم. اولین لباس کامل و تر و تمیزی که دوختم، هدیه دادم به مادر جمشید. خودم خیلی ذوق داشتم، با دستمریزادی که توران خانم بهم گفت، قندی تو دلم آب شد که هنوزم شیرینیش رو حس می کنم.

جمشید هم خیلی از این کارم خوشش اومده بود . هر چند همیشه یه ماهی جون میگفت صدتا ماهی جون از گوشه لبش می شکفت ولی اون روز به معنای واقعی حلوا حلوام کرد.

گفته بودم؟ همه منیر یا ماه منیر صدام میکردن، ولی برای جمشید ماهی جون بودم. کمتر مردی زنش رو اینجوری صدا می کرد و این برای من خیلی باارزش بود. 

همه رفتار نیکش رو مدیون توران خانم بودم که زن به غایت مهربون و با کمالاتی بود و البته پدر جمشید که آقا منش و بامرام بود. 

خلاصه که با تفننی خیاطی کردن یواش یواش ماهر شدم و هر از گاهی برای همسایه ها لباس می‌دوختم و یه درآمد جزئی داشتم. توران خانم میگفت خیلی خوبه زن یه مال ذخیره ای برای روز مبادا، از خودش داشته باشه، الانم چشمام دیگه سو نداره وگرنه خیاطی رو ول نمی کردم، بچسبم به رب و ترشی و سرکه درست کردن. البته نیاز مالی نداریم شکر خدا، حقوق بازنشستگی جمشید خان هست، زیاد هم میاد. حتی راضی هم نیست به این جور کار کردنم. ولی من خودم آدم نشستن و خوردن_ خوابیدن نیستم، اگه کار نکنم دلم می پوسه، دست و پام خشک می شه.

همینه که دائم مشغولم خاله.”

 

من که با لبخند کمرنگی مشتاقانه به خاله ماه منیر نگاه می کردم و محو سرگذشتش شده بودم، یهو به خودم اومدم و گفتم: ” قربونت برم خاله. ارادتمند جمشید خان هم هستیم که اجازه میدن با هنر شما، مائده های زمینی مون پر از عطر و طعم غذاهای بهشتی بشه. 

لیست سفارش هایی رو که آورده بودم، آماده ست؟ نقدی حساب کنم یا بریزم به حساب؟ “

خاله ماه منیر گفت:”چه قابلی داره، خرید اولشون رو مهمون من باشن.

میگم خاله، راست راستکی میخوای زندگی من رو قصه کنی، یعنی کسی میخونه؟ ” 

همزمان با صدای جمشید خان که صدا زد:” ماهی جون! “

گفتم:” چرا که نه، ماهی جون؟ هم میخونن هم عاشق خودت و قصه ات می‌شن “

خاله خندید و گفت: “جمشید خان قهوه درست کرده، بوی عطرش توی خونه پیچیده، حتما آماده ‌شده که داره صدا میزنه، برم بیارم که حیفه نخورده بری دختر جان”

نویسنده:

#پریسا_توکلی

بخش فرهنگی