داستان کوتاه

داستان کوتاه (نامه ای برای سارا) از علیرضا نژادصالحی

دست گذاشت روے شونه م؛ با صداے آروم تر از قبل گفت: - ماهم همیشه همینجا قرار میذاشتیم، میگفت این بیدمجنون رو خیلے دوست داره...

داستان کوتاه از
علیرضانژادصالحی

“نامه اے براے سارا”

– منتظر نباش ، نمیاد…!

از صداے ناگهانیش جا خوردم…!
به سمتش برگشتم…
صداش انگار از ته چاه اومد.
یه جوون لاغر با صورت نیمه سوخته و چهره اے درهم و شکسته کنار نیمکت وایساده بود.
اولین بار بود میدیدمش.
موهاش کوتاه بود و سیاهِ سیاه؛ مثل شب…
ریش بلند و پرپشتے داشت…
پیراهن مشکے بزرگے تنش بود…
فکر کنم یه سایز بزرگتر از خودش بود!
دکمه هاشم تا به تا بسته بود…
داشتم کامل براندازش میکردم که صداش منو به خودم آورد؛

– نترس مریضے ندارم…!

به دستش که به سمتم دراز کرده بود اشاره کرد…
اسمم شهابه.

لبخند محوے زدم و باهاش دست دادم.
اونقدر یهویے شد که حتے یادم رفت خودمو معرفے کنم…!
به بید مجنون پشت سرمون اشاره کرد و گفت:

– اینجا قرار نذار ، نمیاد…!
+ منتظر دوستمم.
خونشون همینجاست…الان میاد!

دست گذاشت روے شونه م؛
با صداے آروم تر از قبل گفت:

– ماهم همیشه همینجا قرار میذاشتیم، میگفت این بیدمجنون رو خیلے دوست داره…

بعد دست کرد توے جیب شلوارش؛ یه عکس با کلے تمبر از جیبش در آورد…
تمبر هارو دوباره گذاشت جیبش و عکس که تقریبا مچاله شده بود رو گرفت سمتم…
همون بیدمجنون و دخترے با شال آبے و کوله اے روے دوشش که به دوربین زل زده بود…
ادامه داد؛
– دانشجوے ترم سه گرافیک بود که باهم آشنا شدیم.
هم دانشگاهے بودیم…
خونشون همین تهرون بود.
با پوزخند گفت ، بچه بالاشهرم بود.
منم بچه شیرازم.
خیلے همو میخواستیم،ولے خب مثل بیشتر دختر و پسراے دیگه خانواده هامون مخالف ازدواج مون بودن…
منم بخاطرش قید خونواده و درس و دانشگاه رو زدم و رفتم سرکار.
میخواستم واسش یه زندگے عالے بسازم…
واقعا میخواستمش…
خونواده اونم مخالف بودنا…
ولے مهم این بود که ما همو میخوایم ، مگه نه؟

من که از حرفاش گیج شده بودم فقط سرے به نشونه تایید تکون دادم…

عکسو گذاشت رو نیمکت کنارِ خودش…

– این عکسو خودم ازش گرفتم،آخراے تیر بود…
خیلے روز خوبے بود،اصن فوق العاده بود…
اول رفتیم سینما…
بردمش یه فیلم کمدے ببینیم ، اگه گفتے چرا کمدے؟

با کمے مکث پرسیدم؛
+ چرا؟
– آخه خنده هاشو خیلے دوست داشتم…
همه کار میکردم تا بخنده…
خنده هاش خیلے قشنگ بود،باید میدیدے…

رفت تو فکر…

بعد از چند ثانیه با حالتے عصبے و چشماے قرمز گفت؛
– تو واسه چے خنده هاشو ببینے؟
خنده هاش فقط واسه منه…

داشتم ازش میترسیدم ، به نظر حالت طبیعے نداشت…

دوباره تُن صداش اومد پایین…

– بعد از سینما رفتیم پارک.
هه ، خرس گنده از تاب میترسید!
در عوض عاشقِ چرخ و فلک بود…
میگفت از اون بالا دیدن آدما کیف داره.

دوباره رفت تو فکر؛
نیشخند زد و تو چشمام نگاه کرد؛

– دیدن آدما از بالا کیف داره؟

نمیدونستم از حرفاش باید چه برداشتے کنم؛نمیفهمیدم منظورش چیه.
واسه همین بهترین و راحت ترین جواب رو انتخاب کردم:

+ نمیدونم…شاید آره ، شایدم نه…!
– معلومه که نه!!
بعد از پارک هم میخواستم ببرمش شام بیرون که گفت دیرش شده و باید بره…
موقع رفتن بهم گفت رسیدم خونه بهت زنگ میزنم.
مثل همیشه کلے قربون صدقه ش رفتم و خداحافظے کردیم.
ساعت حدوداے یازده بود که زنگ زد.
بعد از سلام بدونِ هیچ حرف دیگه اے گفت دیگه نمیتونیم باهم باشیم.
اولش فکر کردم داره سر به سرم میذاره.
اما وقتے گفت فردا پسرعموش میاد خواستگاریش جا خوردم.
بعدشم تاکید کرد که اینا فقط تشریفاته و آخرهفته احتمالا مجلس عقدشونه!!!
نمیفهمیدم چے میگه…
پسرعموش آلمان پزشکے میخوند.
خونه زندگیشم همونجا بود.
لال شده بودم.
زبونم بند اومده بود.
بهش گفتم ولے قرار ما یه چیز دیگه نبود؟
با حالتے حق به جانب گفت: واقع بین باش شهاب.این به نفع هردومونه…ما نمیتونیم باهم خوشبخت شیم ، اونم بدون حمایت خونواده هامون.
سرش داد کشیدم…
به نفع هردومون؟
نه…فقط به نفع توئه…
من بخاطرت قید همه چے رو زدم،یعنے چے که نمیتونیم باهم باشیم؟
فکر کنم اولین وآخرین بارے بود که تو این دو سه سال سرش داد زدم.
در جواب تموم حرفام فقط گفت سعی کن فراموشم کنے و گوشے رو قطع کرد.
دوباره شماره شو گرفتم…
جواب نداد…
دوباره و دوباره و دوباره….
واسش sms فرستام:
” فردا ، ساعت۵ زیر همون بیدمجنون که دوست داشتے.باید ببینمت.
میخوام واسه آخرین بار باهات حرف بزنم. ”

از ساعت ۲ اینجا بودم.
زیر همین بید مجنون…
رو همین نیمکت…
ساعت ۵شد؛ نیومد…
۶؛ نیومد…
رفتم در خونشون…
درو باز نمیکردن…
داد و بیداد کردم و آخرشم با سنگ زدم پنجره خونشونو آوردم پایین!

نمیدونستم دارم چیکار میکنم!!
کم آورده بودم.
باباش زنگ زد پلیس اومدن بردنم.
بعد از کلے مکافات دو روز بعدش اومدم بیرون.
یه راست رفتم در خونشون.
همسایه ها گفتن از اینجا رفتن.
میگفتن خونه رو هم به یکے دیگه فروختن.
همه چے تموم شد.
به همین سرعت….
تموم دنیا دست به دست هم داده بودن زندگے منو به آتیش بکشن.
باورت میشه؟
به همین راحتے تموم شد.

تو شوک حرفاش بودم…
نمیدونستم باید چیکار کنم یا چے بگم که آرومش کنه.
وقتے داشت حرف میزد لرزش دستاشو به وضوح میشد حس کرد.

+ چرا برنگشتے شیراز پیش خونواده ت؟

سرشو انداخت پایین.

– خونواده؟
کدوم خونواده؟
مادرم یک سال بعد از اینکه ازشون جدا شدم دق کرد و مرد.بابام حتے واسه مراسمش راهم نمیداد.
الان برم بگم چے؟
بعدشم، من بهش گفتم ازدواج کردم و زندگیم خوبه و نمیخوام ببینمش.
هه…
زندگے…….!

بلند شد که بره…

لبخندے کاملاً مصنوعے زد و گفت:

– تا حالا باکسے درد و دل نکرده بودم.
حالم خیلے بد بود.
ممنون که به حرفام گوش دادے.
دیرم شده…هرروز ساعت ۵ باید این نامه رو پست کنم.
خداحافظ.

بعد یه پاکت نامه از جیب پشتے شلوارش در آورد و راه افتاد که بره…

+ نامه واسه کیه؟

برگشت و عکس رو که روے نیکمت جا گذاشته بود برداشت ، یکم نگاهش کرد و بعد گذاشت توے جیبش.

– واسه سارا…
+ پس اسمش ساراس…
– سارا بود…..!

چند قدم رفته بود که دوباره صداش زدم؛

+ مگه آدرسشو دارے؟

برگشت…
یکم بهم نگاه کرد و بدون اینکه جواب سوالمو بده گفت؛

– منتظر نباش ، نمیاد…!

چند دقیقه بعد از رفتنش هنوز تو شوک حرفاش بودم…
کلے سوال توذهنم بود که دوست داشتم ازش بپرسم…

شهاب خله چے میگفت؟!!

صداے عمو رحمان بود ، رفتگرِ محل…
با تعجب پرسیدم شهاب خله؟
گفت همین پسره که پیشت بود…
صداش میزنن شهاب خله…
میگن دیوونه س…

دلم براش سوخت…

+ عمو رحمان این خونه زندگیش کجاست؟
+ چے بگم والا…
فکر نکنم خونه زندگے درست حسابے داشته باشه.
اکثر شبا که روے همین نیکمتے که نشسته بودین میخوابه…
یکے دوبار جمعش کردن از اینجا…
بازم میاد…
ولے کارے به کسے نداره…
روزا هم کمتر اینورا پیداش میشه…
میگن یبار بردنش تیمارستان و فرار کرده…
خب دیگه ، من برم به کارم برسم…

از عمو رحمان خداحافظے کردم…
گوشیم رو از جیبم درآوردم که به دوستم زنگ بزنم…
دوساعت گذشته بود؟؟!
گوشیم رو حالت بیصدا بود و احسان سه بار زنگ زده بود و یه پیام هم داده بود…
پیام رو باز کردم؛
“داداش شرمنده حال مادرم خوب نیست دارم میبرمش دکتر…
امروز نمیتونم بیام…”
پیام احسان منو بے اختیار یاد حرف شهاب انداخت…
” منتظر نباش ، نمیاد…! ”
لبخند تلخے زدم و به سمت خونه راه افتادم.
تموم شب فکرم درگیر حرفاے شهاب بود.
دوست داشتم کمکش کنم.
منتظر بودم صبح بشه و دوباره برم شاید بتونم ببینمش.
باید باهاش حرف میزدم.

صبح زود صبحونه خورده نخورده از خونه زدم بیرون.
با دیدن اون جمعیت زیادے که توے محوطه پارک جمع شده بودن معلوم بود خبریه…
دوتا جوون از بین جمعیت خارج شدن و داشتن از بغلم رد میشدن که ازشون پرسیدم چه خبره؟
با جوابشون انگار یه پارچ آب یخ رو سرم خالے کردن…
شهاب خله خودشو حلق آویز کرده…..
با اینکه هیچے ازش نمیدونستم و نمیشناختمش اما بے اختیار پاهام شل شد…
حس فلج شدن بهم دست داد.
خیسے اشک رو روے گونه م احساس کردم…

شهاب خودشو از همون درخت بیدمجنون حلق آویز کرده بود…
درست همونجایے که سارا عکس گرفته بود…
ماموراے پلیس داشتن مردم رو از اون محوطه دور میکردن.
چند نفر دیگه هم مشغول حرف زدن با مامورا بودن.
هرکس یچیز میگفت؛
یکے میگفت کشتنش…
نفر بعدے میگفت نه بابا دیوونه بود پسره،خودکشے کرده و…..

یه نامه هم روے نیمکت بود که روش عکس مچاله شده سارا قرار داشت…

تنها چیزے که روے نامه جلب توجه میکرد آدرس گیرنده و فرستنده بود…!

آدرس فرستنده:
شهاب عبدے
آدرس گیرنده:
سارا محتشم

خیلے دلم میخواست بدونم شهاب توے نامه هاش چے براے سارا مینوشت…
نامه هایے که مطمئنم هیچوقت به دست سارا نرسید…………..

#پایان

نویسنده: علیرضانژادصالحی

تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی