داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه نقطه سر خط از علیرضانژادصالحی

روز اول بین من و مهتاب بجز «سلام» حرفی رد و بدل نشد. فقط همدیگر را نگاه می‌کردیم. چشم‌هایش مثل مهین خانوم آبی و موهایش مثل عمو اردشیر خرمایی رنگ بود‌. با نمک می‌خندید‌. وقتی می‌خندید دوتا پرانتز از دو طرف دماغش تا زیر لب‌هایش باز می‌شد و پشت هرکدام از این پرانتزها هم یک چال کوچک نمایان می‌شد اندازه‌ی یک نقطه؛ نقطه سر خط!

داستان کوتاه از
علیرضانژادصالحی

نقطه سر خط

همین که از مطب خارج می‌شویم با خوشحالی می‌گویم: «خب… بردم؛ دختره. من باید انتخاب کنم. اسمش رو می‌ذاریم ستاره!»
پشت چشمی برایم نازک می‌کند و می‌گوید: «مگه این که خوابش رو ببینی. هر اسمی غیر از این اسم.»
می‌پرسم: «چرا مثلاً؟ قشنگ‌ترین خاطره‌ی زندگیم برام زنده میشه.»
رسیده‌ایم جلوی در خروجی. در را برایش باز می‌کنم و می‌گویم: «اصلاً تقصیر منه که همه‌ی گذشته‌م رو واست تعریف کردم و قصه‌ی این اسم رو برات گفتم. اگه نمی‌دونستی نه نمی‌آوردی.»
نگاهم می‌کند و با درماندگی می‌گوید: «علی جان! گفتم نه.»
سوار ماشین می‌شویم. اجازه بدهید تا به خانه می‌رسیم ماجرای این اسم را برای شما هم تعریف کنم.
داستان بر می‌گردد به ۲۰ سال پیش و تابستانِ ۸۲. آن موقع من کلاس سوم را تمام کرده بودم و باید می‌رفتم کلاس چهارم. وقتی بابا خبر آمدن خانواده‌ی مشتاق را داد خیلی هیجان‌زده بودم. عمو اردشیر، دوست دوران خدمت بابا بود. فاصله‌ی حدوداً هزار کیلومتری بین رشت و یاسوج باعث شده بود که این دو دوست قدیمی، بعد از خدمت، تنها یک‌بار همدیگر را ببینند. آن هم زمانی بود که من یک ساله بودم و طبیعتاً چیزی از آن دیدار در خاطرم نبود. همه چیز تا پیش از آمدن خانواده‌ی مشتاق عادی بود؛ جز هیجان من از دیدن آدم‌های جدید. البته شما که غریبه نیستید. این که یک دختر به سن و سال من داشتند هم در این هیجان غیرعادی بی‌تاثیر نبود.
وقتی آمدند بابا و عمو اردشیر که اندازه‌ی سال‌ها حرف مشترک برای زدن داشتند. مامان و مهین خانوم هم کمتر از چند ساعت زمان برای صمیمی شدن نیاز داشتند. اما من و مهتاب، دخترشان..‌.! قرار بود ۱۰ روزی بمانند؛ البته به شرطی که ما هم هروقت رفتیم یاسوج، همانقدر بمانیم. روز اول بین من و مهتاب بجز «سلام» حرفی رد و بدل نشد. فقط همدیگر را نگاه می‌کردیم. چشم‌هایش مثل مهین خانوم آبی و موهایش مثل عمو اردشیر خرمایی رنگ بود‌. با نمک می‌خندید‌. وقتی می‌خندید دوتا پرانتز از دو طرف دماغش تا زیر لب‌هایش باز می‌شد و پشت هرکدام از این پرانتزها هم یک چال کوچک نمایان می‌شد اندازه‌ی یک نقطه؛ نقطه سر خط!
یک سال از من کوچک‌تر بود و پاییز که می‌آمد می‌رفت کلاس سوم. همین موضوع هم باعث شد که مامان بگوید کتاب و دفترم را بردارم و اگر مهتاب دوست داشت جدول ضرب یادش بدهم. اینجوری من و مهتاب هم حرف داشتیم برای زدن؛ اولش کمی درباره‌ی جدول ضرب و املا و انشا، بعدش هم درباره‌ی داداش کایکو و آنه شرلی و حنا. صداش شبیه حنا بود؛ همان دخترِ توی مزرعه که من از صدایش خیلی خوشم می‌آمد. وقتی بهش گفتم صدات شبیه حناست خندید. وقتی خندید دوتا پرانتز از دو طرف دماغش تا زیر لب‌هایش باز شد و پشت هرکدام از این پرانتزها هم یک چال کوچک نمایان شد اندازه‌ی یک نقطه و من کلی ذوق کردم؛ نقطه سر خط!
آن موقع که عشق و عاشقی سرم نمی‌شد. ولی ازش خوشم آمده بود. از چشم‌هایش که من را یاد دریای انزلی می‌انداخت تا موهایش که شبیه فنر بود و صدایش که شبیه حنا بود و آن نقطه‌های سر خط! همه‌شان را دوست داشتم. وقتی گفتم دو ده تا می‌شود بیست‌تا، یادش آمد که ۲۰ روز دیگر تولدش است. همانجا خوره‌ی اول افتاد به جانم. چه خوره‌ای؟ این که آن گوشواره‌ای که توی مغازه‌ی نزدیک مدرسه بود و نگین فیروزه‌ای داشت را برای مهتاب بخرم. آن موقع اصلاً به این که میخواهم گوشواره را چطور بهش بدهم یا بگویم اصلاً چرا خریدمش و این‌ها فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که کاش می‌شد یک چیزی برایش بخرم تا یادگاری نگه دارد. اولین چیزی هم که به ذهنم رسید همان گوشواره‌‌ی فیروزه‌ای بود. صبحِ فردا رفتم قیمت گرفتم. چند بود؟ ۱۰ هزار تومن. ۱۰ هزار تومنِ آن موقع هم خیلی بود! من چقدر داشتم؟ ۲ هزار و ۵۰۰ تومن. از بابا یا مامان که نمی‌شد بگیرم. آن وقت باید می‌گفتم پول را برای چه می‌خواهم و حتماً نه می‌آوردند. همان روز وقتی داشتیم با مهتاب کارتون می‌دیدیم خوره‌ی دوم افتاد به جانم. پیرمردی که شخصیت اصلی داستان بود برای خارج کردن زندگی‌اش از یکنواختی، شروع کرد به عوض کردن کلمه‌های دورش. مثلاً به میز گفت صندلی، تخت‌خواب شد کمد و لباس شد اتو! بنابراین پیرمرد صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شد از کمد بیرون می‌آمد و اتوهایش را عوض می‌کرد! عصرِ همان روز که رفته بودم نان بگیرم، اول رفتم زمین چمن و سعید و رضا و همایون را صدا زدم. رفتیم کنار رودخانه نشستیم. گفتم یک بازی جدید کشف کرده‌ام. سه تایی پرسیدند: «چه بازی؟!»
گفتم: «بازی‌ای که هم راحت است و هم هرکس که برنده شود کلی پول گیرش می‌آید و می‌تواند زود هرچه دلش خواست بخرد.»

رگ خواب‌شان را بلد بودم. رو به سعید گفتم: «مثلاً آتاری.»
بعد رو به رضا گفتم: «یا دوچرخه.»
در آخر هم رو به همایون: «یا توپ چهل تیکه.»
همایون گفت: «بابام بفهمد شرطی بازی کرده‌ام کله‌ام را می‌کند می‌دهد سعید بخورد زبانش باز شود!»
سعید گفت: «پ پ پس… م م منم… نیستم!»
رضا شکمش را خاراند و پرسید: «حالا بازیش چی هست؟»
گفتم: «مثل بیخ دیوار و تیله بازی نیست که ببینند داریم بازی می‌کنیم.»
بعد بازی را برای‌شان توضیح دادم! رضا گفت: «این که خیلی باحال است. من هستم.»
و رو به بقیه گفت: «کسی هم در حال بازی کردن مچ‌مان را نمی‌گیرد!»
سعید از همایون پرسید: «ن ن نظرت… چیه؟»
همایون یک نگاه به من انداخت. بعد به رضا. گفت: «اگر کسی نفهمد قبول است!»
نفری ۵۰۰ گذاشتیم وسط. شرایط از این قرار بود: آخرِ هر روز، هرکس که هیچ کلمه‌ای را به اسم قبلی‌اش نگفت پول‌ها را بردارد. اگر دو یا سه نفر برنده شدند پول بین‌شان تقسیم شود و اگر یک روز برنده‌ای نداشتیم و یا همه برنده شدند، به پول دست نزنیم و کل پول به نوبت دست یکی بماند برای روز بعد. بعد از مشخص کردن شرایط دوتا اسم اول را من مشخص کردم. کوچه شد مدرسه و نانوایی شد آفریقا! بعد نوبت سعید شد. مسواک شد چکش و نان شد سماور. همایون گفت: «خب اینجوری اگر کسی توی خانه جرزنی کرد و از کلمه‌های اصلی استفاده کرد که ما نمی‌فهمیم.»
سعید گفت: «س س سگ… ت ت تو… روح… آ آ آن… آدم.»
همایون انگشت شستش را بالا گرفت. «ایول. فکر نکنم کسی بخواهد بخاطر یک بازی روحش را به سگ بدهد!»
رو کرد به من. «اسم آن دختره که مهمان‌تان است و از وقتی آمده کمتر می‌آیی توی کوچه چیست؟»
گفتم: «به تو چه؟»
با بدجنسی گفت: «می‌خواهم اسمش را عوض کنم. بازی‌ست.»
دلم نمی‌خواست اسمش را بدانند. اولین اسمی که به ذهنم رسید را گفتم: «ستاره.»
کمی فکر کرد و گفت: «ستاره می‌شود شهاب سنگ! باید صدایش کنی شهاب سنگ.»
توی دلم گفتم سگ که خوب است، روحم را به شیطان هم بدهم مهتاب، مهتاب است. رضا پرسید: «حالا چرا شهاب سنگ؟»
همایون گفت: «چون جفت‌شان اجرام آسمانی‌اند!»
و قهقهه زد. سعید پرسید: «ا ا اجرام… دیگر… چ چ چیست؟»
رضا گفت: «فکر کنم جمع مجرم است؛ مجرم‌های آسمانی. جرم‌شان هم زندانی کردن علی آقا توی خانه است.»
چرت و پرت‌های‌شان که تمام شد ۴ تا اسم دیگر هم عوض کردیم. پارچ شد آفتابه، دستشویی شد هتل پنج ستاره، بشقاب شد بیل و لیوان هم شد تبر! روز اول کسی برنده نشد. پول‌ها را سعید با خودش برد. روز دوم نفری ۲۵۰ گذاشتیم روی پول‌ها و ۸ تا کلمه‌ی دیگر عوض کردیم. کنار زمین چمن بودیم که بابای همایون صدایش زد و پرسید: «کی می‌روی خانه؟»
همایون جواب داد: «نان آماده شد می‌گیرم و می‌روم.»
همانجا سوخت. باید سماور آماده می‌شد! پول بین من و سعید و رضا تقسیم شد. دو بار هم سعید تنهایی برنده شد. البته از روز سوم یکی یک برگ کاغذ همراه‌مان داشتیم و قبل از دهن بازکردن نگاهش می‌کردیم که مبادا ببازیم. تعداد کلمات زیاد شده بود و داشتیم مثل پیرمردِ توی کارتون دیوانه می‌شدیم. هرکس یک گافی داده بود. رضا سرِ سفینه (همان سفره) به ملوان زبل (باباش) گفته بود آفتابه را بهش بدهد و ملوان زبل هم یکی زده بود پس کله‌ی رضا تا مثل آدم حرف بزند. همایون هم از جیب باباش ۱۵۰۰ تومن کش رفته بود. مادرِ سعید توی جیب پسرش یک کاغذ پر از کلمه پیدا کرده بود و خیال می‌کرد برای پسرش دعایی، وردی چیزی نوشته‌اند! تنها کسی که گند بالا نیاورده بود من بودم که گندم هنوز از راه نرسیده بود!
دو روز مانده بود به رفتن خانواده‌ی مشتاق و خون داشت خونم را می‌خورد. ۲۰۰ تومن بیشتر توی جیبم نداشتم. صندوقِ بازی ۸ هزار و ۵۰۰ تومن موجودی داشت و هیچکس هم قصد باختن نداشت. کار به جایی رسیده بود که قانون توی خانه بازی کردن را برداشته بودیم. وقتی با هم بودیم هم انگار داشتیم به یک زبان جدید حرف ‌می‌زدیم. آن روزی که فردایش قرار بود خانواده‌ی مشتاق راهی یاسوج شوند هم هیچکس برنده نشد. آن روز نوبت من بود که پول‌ها را با خودم به خانه ببرم و همانجا خوره‌ی سوم به جانم افتاد! فرداش صبحِ زود، صبحانه نخورده به مامان گفتم میخواهم بروم بیرون و با سعید کار واجب دارم. پول‌ها را برداشتم و رفتم دم مغازه‌ی نزدیک مدرسه بست نشستم. ساعت نزدیک ۱۰ بود که مغازه باز شد. کلی التماس کردم تا راضی شد گوشواره را به قیمت ۸ هزار و ۷۰۰ تومن بفروشد. آن موقع هم به این که جواب سعید و رضا و همایون را چه می‌خواهم بدهم فکر نکرده بودم. با خوشحالی به خانه برگشتم، اما وقتی واردِ حیاط شدم پیکانِ آقای مشتاق را ندیدم. چون رفته بودند! عمو اردشیر گفته بود شب رانندگی سختش است و بهتر است صبح بروند. صبحانه نخورده رفته بودند و به بابا و مامان گفته بودند از علی جان هم خداحافظی کنید. همین! من کوه را کنده بودم و شیرین نبود که ببیند.

داشتم توی اتاقم دور از چشم بقیه ضجه می‌زدم که صدای عربده‌ی بابا بلند شد. رفتم حیاط و همایون و پدرش را دم در دیدم. دوزاریم افتاد که گند من هم از راه رسیده! چک اول را بخاطر شرط‌بندی خوردم.
چک دوم را بخاطر خوردن پول بچه‌ها. چک سوم را بخاطر شرمنده کردن بابا پیش بابای همایون که اگر وساطت نمی‌کرد آنقدری چک می‌خوردم که محمدعلی کلی توی رینگ نخورده بود. چک آخر را هم وقتی خوردم که بابا فهمید پول را برای چه کاری خرج کرده‌ام! ولی حقیقتش را بخواهید، همین حالا که دخترم توی راه است، باز هم اگر برگردم عقب حاضرم ده‌تا چک دیگر هم بخورم. حالا شما بگویید، چه اسمی قشنگ‌تر از ستاره؟
همسرم مشتی به بازویم می‌زند و می‌گوید: «از مطب دکتر تا اینجا یک کلمه هم حرف نزده‌ای. این فسقلی نیامده هوو بازی‌هایش شروع شد؟»
اخم ریزی می‌کند و ادامه می‌دهد:
«خودت میدانی دوست ندارم اسمش را بگذاری ستاره، چون هر وقت صدایش کنم یاد چک‌هایی که بخاطر من خورده‌ای می‌افتم. اصلاً اگر اسمش را بگذاری ستاره، منم صدایش می‌کنم شهاب سنگ!»
و می‌خندد. دوتا پرانتز از دو طرف دماغش تا زیر لب‌هایش باز می‌شود و پشت هرکدام از این پرانتزها هم یک چال کوچک نمایان می‌شود اندازه‌ی یک نقطه؛ نقطه سر خط!

#علیرضانژادصالحی
با اجازه‌ی پیتر بیکسل و مصطفی مستور!

تنظیم
پریسا توکلی