داستان کوتاه

داستان کوتاه “همسفر”رامک تابنده

دختر عزیز نازی و ته تغاری خانواده بودم‌، به گفته ی اطرافیان طناز و دلربا ، پررو و سرزبان دار. لوس بارم آورده بودند...

دختر عزیز نازی و ته تغاری خانواده بودم‌، به گفته ی اطرافیان طناز و دلربا ، پررو و سرزبان دار. لوس بارم آورده بودند. کلا در خانه حرف ،حرف من بود. اگر هم کسی خلاف میلم نظرمی داد آن چنان قیامتی راه می انداختم که افراد خانواده از خیر مخالفت با من می گذشتند. همین خود شیفته بودنم باعث تنهایی ام شده بود. دوستی و رفاقت صمیمی با کسی نداشتم و تمام روابطم حول مد و زیبایی و تجملات و چشم و هم‌چشمی های بچه گانه دور می زد و دلزده ام می کرد. اما جز این دنیای دیگری نمی شناختم. این روال ادامه داشت تا در دانشگاهی خارج از شهر زادگاهم در رشته ی مورد علاقه ام قبول شدم . عزمم را برای رفتن جزم کرده بودم ، مادرم می ترسید و پدرم از نگرانی دیوانه شده بود. انگار هر دو ایمان داشتند که دختر لوس و دردانه آن ها از پس زندگی دانشجویی، آن هم تک و تنها در شهری غریب بر نمی آید. اما من می خواستم زندگی مستقل را تجربه کنم ، حقم بود. دوست داشتم‌ سفر عمر و جوانی ام را با جسم و روح خود لمس کرده و تابلوی زیبای زندگی را از دریچه ی چشمان خودم ببینم . این بود که این بار هم هر دو پایم‌را در یک کفش کرده و برای سفر کردن و جداشدنم از خانواده پا فشاری کردم .
پدرو مادرم هر روز میزگرد می گذاشتند تا من را از رفتن منصرف کنند…
-” خب دخترم یک سال دیگه درس بخون ، این جا نزدیک خودمون که راحت تری “
پک محکمی به سیگارم زدم و دودش را با دلخوری به طرفشان فوت کردم. سیگاری بودن هم یکی از نشانه های کاذب لاکچری پرستی خانواده ی من بود…
جواب دادم: ” چرا به من اطمینان ندارید؟ فکر کنید من هم مثل برادرم دارم می رم سربازی ، مگه همیشه نمی گفتید پسر باید سرباز بشه تا راه و رسم زندگی رو یاد بگیره؟ من هم مثل اون”
پدرم گفت : “آخه دخترم‌ اون پسره و می تونه از خودش مراقبت کنه…” اخم هایم را در هم کشیدم‌و گفتم: ” یعنی فکر کردید این قدر دست و پا چلفتی ام که نمی تونم مواظب خودم باشم‌، به من اعتماد ندارید؟ ” دو قطره اشک تمساح که روی گونه هایم جاری شد هر دو تسلیم شدند و از صرافت مخالفت کردن با من افتادند. روز موعود فرا رسید ،پدر و مادر هردو با من عازم شهر و دیار جدیدم شدند. هر چه که به فکرم می رسید از کتاب و دفتر و لباس ها ی رنگ و وارنگم ،آینه ی بزرگ و کیف آرایشم و بقیه ی لوازم مورد نیازم را در چمدان بزرگم ریخته و خودم را برای زندگی دور از خانواده آماده کردم‌.‌ شهر کوچک دانشجویی محل دانشگاهم زمین تا آسمان با شهر شلوغ و پر زرق و برق من فرق داشت . حتی این جا از رنگ و لعاب و مد و پز های شهر من خبری نبود ، حتی ادم ها هم ساده تر و بی ریا تر بودند.
به دانشگاه که رسیدیم‌ ناخودآگاه شال نازک حریرم را با شال بلند آبی رنگم عوض و رژ لب ام را پاک کردم.
قدم بعدی پیدا کردن جای مناسب برای ماندن من بود که پدر و مادرم نسبت به آن وسواس عجیبی داشتند. بالاخره بعد از مدت ها دوندگی خوابگاهی پیدا کردند که شرایط لازم و کافی را داشت . اتاق دلبازی که در طبقه دوم جا داشت و پنجره بزرگش رو به محوطه سبز باغ با صفای دانشکده باز می شد. اتاق بزرگ، نوساز و تمیز بود و حس خوبی را به من القا می کرد. اطراف خوابگاه هم پر از فروشگاه های لوازم خانه و مواد غذایی بود و در کل محیط امن و آرامی را برای زندگی دانشجویی فراهم کرده بود.
از آن به بعد سه تخت ساده و سه هم اتاقی زیبا که مهربان و وپاک وصمیمی بودند و با محبت بی دریغشان الفبای رفاقت را از نو به من آموختند تمام زندگی ام شد. در جوار آن ها یاد گرفتم که رفاقت ربطی به شهر و زادگاه انسان ها و شکل و قیافه و رنگ مو و رخت و لباسشان ندارد، بلکه یک نوار نازک نقره ای است که قلب آدم ها را به هم‌وصل می کند و به آنها انگیزه ی زندگی بهتر و زیباتر را می دهد .
پایان تحصیلات دوره ی کار شناسی ارشدم برای منی که جز حلقه ی معیوب تجملات و روابط سرسری و سطحی درک درستی از زندگی و چالش هایش نداشتم نقطه ی عطف شد. دست در دست هم اتاقی ها و همکلاسی هایم جامعه ی اطرافم را هر روز بیشتر و بهتر شناختم. یاد گرفتم و خواندم و زندگی را از دریچه ی دیگری تجربه کردم . من با انسان هایی روبه رو شدم که با وجود رنج عجین شده در روزگارشان بلند طبع و بزرگوار بودند. آموختم که مهربانی و صداقت بزرگترین و زیباترین صفت نهاد آدمی است و تنها انسان هایی در این دنیا رها و شادمانند که مراقب قلب اطرافیانشان باشند و و راه ناهموار زندگی را با نیروی عشق و محبت هموار کنند.
و بالاخره در مسیر شناخت خود با مسیح، سلطان قلبم نیز آشنا شدم هم دانشگاهی ام بود. از من خواست که در سرکشی به خانه های نیازمندان همراهی اش کنم. مرید رفتارش شده بودم .او از خود گذشته و صادق و جوانمرد بود . زندگی بی ریا و ساده اش من را که تمام عمرم گرفتار زرق و برق دنیا بودم جذب می کرد. در مسیرم با او بیش از پیش به قلبم نزدیک شدم و به زندگی سالم روی آوردم . حالا زندگی و باورهای پوچ سال های قبل در نظرم مضحک به نظر می رسید . من دنیا را با مسیح از نو شناخته بودم و فرم نگاهم به جهان اطرافم به طور کامل عوض شده بود. آرزو داشتم که در کنار او زندگی کنم و با او پیر بشوم.
با پدر و مادرم صحبت کردم و این بار برای همیشه بار سفرم را بستم.
می دانستند که تصمیمم  برای زندگی مشترک با مسیح جدی است. برایم آرزوی موفقیت کردند. حلقه ی نقره ای را در دستانم فشردم . شاید اولین دختری بودم که برای داشتن مرد محبوبش خلاف سنت عمل می کرد…
وقتی رسیدم مسیح در ایستگاه اتوبوس منتظرم بود. قلبم از دیدنش اب شد . به سویش دویدم و در نگاهش غرق شدم . روبه رویش ایستادم و مشتم را باز کردم. با خجالت پرسیدم “مسیح! آمده ام که از تو بپرسم در راه زندگی با من همسفر می شوی؟” نگاهش روی حلقه ی نقره ای قفل شد و برق عشق آسمان چشمانش را ستاره باران کرد. لبخند زدم… جوابم را از عمق دیدگانش گرفته بودم …
پایان

رامک تابنده
مرداد ماه ۱۴۰۱