داستان کوتاه

داستان کوتاه (پند پدر) از پریساتوکلی

دخترک آلرژی داشت به غذا به خاک، به لباسهای الیاف مصنوعی، حتی به آب سرد و سرما .

پند پدر

کارش سخت نبود اما دقت میخواست باید طوری برچسب میزد که هیچ نوشته ای از لبه های آن پیدا نباشد.
نمی فهمید نوشته های روی برچسب و زیرش چه فرقی با هم دارند. برایش مهم هم نبود. یک سر داشت و هزار سودا. دیگر حوصله فکر کردن به مسائل جانبی را نداشت. همین قدر که کاری در کارگاه بسته بندی گیر آورده بود و پولی آخر ماه کف دستش میگذاشتند، بس بود. حداقل سر گرسنه به بالین نمیگذاشتند. خرج مریضی دختر کوچکش هم کمابیش درمی آمد.
دخترک آلرژی داشت به غذا به خاک، به لباسهای الیاف مصنوعی، حتی به آب سرد و سرما .
دیروز دکتر برایش لوسیون دارویی ضد التهاب تجویز کرده بود. زنش در هیچکدام از داروخانه های اطراف، دارو را پیدا نکرده بود. خیلی از کالاهای دارویی و بهداشتی، بخاطر تحریم، مدتها وارد نشده بود. گفته بود: “برادرم را میفرستم بگردد. شاید لوازم آرایشی ها داشته باشند.”
اتفاقا به زحمت و قیمت بالا گیر آورده بود. خوشحال بودند که دخترک از خارش و بی تابی و گریه های بیقرارش رها میشود.
عصر زنش زنگ زد، بیمارستان بودند.گفت که لوسیون اثر عکس داشته.
وقتی به بیمارستان رسید، پرستار در حال آماده کردن آمپول ضد حساسیت بود.
دخترک کهیر ریخته بود. از التهاب می سوخت، چنگ می انداخت به دست و پایش و پوستش را خراش و خون می انداخت.
به زنش توپید که: “این چه مزخرفی بوده که برادرت خریده، حتما تقلبی ست” . زنش که جعبه لوسیون را نشانش داد، انگار دنیا روی سرش خراب شد. صدای پدر خدا بیامرزش توی گوشش پیچید: “هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی”
#پریسا_توکلی
تیر ١۴٠٠