داستان کوتاه

داستان کوتاه یاقوت کبود پریساتوکلی

نگاهمون توی هم گره خورد، یه غمی توی چشماش بود یه چیزی که منو برد به گذشته ها،وقتی توی کوچه سعادت زندگی می کردیم. 

 

یاقوت کبود

همونطور که سرم پایین بود و سعی میکردم پامو بگذارم وسط رد پاهای توی برف مونده ی دیشب، از کوچه پیچیدم سمت خیابون، که یهو محکم خوردم به یه خانم. سرش رو بالا کرد، شالش رو کشید توی صورتش و آروم گفت، مراقب باشید آقا. عذر خواهی کردم، نگاهمون توی هم گره خورد، یه غمی توی چشماش بود یه چیزی که منو برد به گذشته ها،وقتی توی کوچه سعادت زندگی می کردیم.

همسایه خانم اشرفی اینا بودیم. خونه بزرگ و حیاط باصفایی داشتن، پر از گلهای رنگ و وارنگ و زیبا. من به هوای بازی با افسانه دخترشون، بیشتر روزای تابستون اونجا بودم. دختر تنهایی بود، دوستی نداشت، یعنی دلش نمیخواست بیاد توی کوچه با بچه ها بازی کنه. چون یه ماه گرفتگی توی صورتش داشت،واسه همین اغلب تنها بود، خانم اشرفی هم بدش نمیومد من همبازی دخترش باشم. واسه من مهم نبود، دوستش داشتم، بهش می گفتم که تو گنج داری، یه یاقوت کبود، کی توی دنیا همیشه یه تکه جواهر همراهشه، افسانه میخندید اما میفهمیدم که ته دلش غصه داره.

هر کاری میکردم تا خوشحالش کنم.

تا اینکه از اون محله رفتن، رفتن و عشق کودکی منو با خودشون بردن.

حالا بعد از بیست سال….. نکنه خودش بود، نکنه افسانه بود، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم، نبود، نبود نه توی کوچه نه خیابون ، غیب شده بود….

حتی رد پاش هم توی برفا مشخص نبود.

#پریسا_توکلی