پاورقی داستانی

داستان کوتاه “یک تصمیم” رامک تابنده

چشم‌هایش را با بی حوصلگی باز  کرد. هاج و واج به آسمان‌پشت پنجره ی روبه روی تختش خیره شد...

چشم‌هایش را با بی حوصلگی باز  کرد. هاج و واج به آسمان‌پشت پنجره ی روبه روی تختش خیره شد. چه رنگ عجیبی داشت. سرخ ، نارنجی ، سرخابی ، بنفش ، انگار آسمان هم آبستن خشم بود ، شاید هم‌ناامیدی ، شاید هم … دهانش بدمزه شده بود و معده اش می سوخت .‌دوباره جر و بحثی را که با او داشت به خاطر آورد ونم اشک مهمان چشمان زیبایش شد.دلش برای خودش می سوخت ، کاش زودتر می فهمید.آه و افسوس که این عشق بلای جانش شده بود ، نه می توانست تمامش کند و نه قدرتی برای ادامه ی راه داشت! پریشان بود. با درونی پر از فریاد ، پر از خشم ، می خواست این حجم بی قراری و ناامیدی را از دهان بیرون بریزد .اما فریاد هم راه به گلویش باز نمی کرد، او هم در درونش خفه شده بود. نفس عمیقی کشید ، کشوی کنار تخت را بیرون کشید و بی نگاه یک  آرامبخش را در دستش فشرد. با خود گفت: ” این کوفت ها هم به جای آرام کردن خفه ام می کنند.”  این حال خرابش را دوست نداشت باید کاری می کرد.
از شیشه ی کنار تخت دو قلپ آب خورد و با بی میلی از جا بلند شد. قهوه جوش را روشن کرد و به صفحه ی تلفنش خیره شد. عکسی از خودش و او ، عاشق،آرام ،در آن سبزه زار رویایی. اما چه سود! زیباترین عشق های دنیا هم با خنجر دروغ زخمی می شوند و این آغاز ماجرا بود.
اگر می دانست که او آزاد نیست هیچ گاه پا به  این کارزار نفرین شده نمی گذاشت.  به حماقت خودش زهر خندی زد.
بوی قهوه فضای آشپز خانه را پر و اعصاب مچاله شده اش را نوازش کرد.لیوان قهوه ای ریخت و سیگارش را آتش زد، با ولع پکی به آن زد و ابر خاکستری را از بینی و دهانش خارج کرد. از پشت دود به نارنجی زیر خاکستر خیره شد و خاطراتش دوباره جان گرفت. سیگار را با غیظ زیر پاهایش له کرد و
به خودش گفت:” آه دختر،  این آشغال هم چاره ی درد تو نیست” جریانی از امید ناخودآگاه از تارهای قلبش عبور کرد. دوباره فکر کرد: ” من از این غم‌ قوی ترم ، هیچ کس نمی تونه با من و وجدانم بازی کنه حتی تو، تویی که…”
تلفن را در دست چرخاند و سریع تایپ کرد. خاطرات خوبی بود اما برای من تمام شد. تمام…روزگارت خوش!

شماره را از تلفنش پاک کرد و بازدمش را با صدا از  سر شوق بیرون داد.
یقه ی کت زمستانی اش را بالا کشید و به  قلب سرد  آسمان که دانه های ریز و رقصان برف صفحه ی سرخ و شفافش  را زینت داده بودند نگاهی انداخت. هوا سرد بود اما او امروز دلگرم به محل کارش می رفت. شیشه ی پنجره ی قطار، امروز، آینه‌ی صورت دخترکی بود که بعد  از ماه ها لبخندی رضایت بخش سمت انحنای لب‌هایش را عوض کرده بود. دختری که با خودش رها زمزمه می کرد:” هیچ کس نمی تونه با من و وجدانم بازی کنه ،حتی تو …”
پایان .