داستان کوتاه

داستان کوتاه_جمعه مستانه_پریساتوکلی

روزی که با همه ی جمعه ها فرق داشت. بدون اینکه برنامه خاصی توی ذهنش باشه، تصمیم گرفت حالش خوب بشه. بلند شد پنجره ها رو باز کرد، نسیم ملایمی سُر خورد میون حریر پرده ها ،...

“جمعه مستانه”

 

عجب جمعه کسالت آوری بود واسه مستانه، اون دختر شوخ و ‌شنگ و سرحالی بود و همش دلش میخواست دور و برش شلوغ باشه و مهمونی و شادی با‌شه، اما امروز تنها مونده بود توی خونه، پدرش، خسرو خان از صبح زود با دوستش رفته بود سر ملک و املاکش که اطراف شهر بود، مهناز جون، مادرش هم رفته بود برای رسم  هر ساله ی سمنو پزون خونه یکی از آشناها،هرچی مادر اصرار کرد، مستانه قبول نکرد که باهاش بره چون میدونست باید بعدش جوابگوی یکی دوتا خواستگار احتمالی باشه.
امروز دورهمی هفتگی همیشگی شون رو نداشتن. نه بوی غذایی پیچیده بود توی خونه، نه سر و صدای پای هم گذاشتن بساط ناهار میومد، نه نوای آهنگهای مورد علاقه بابا، نه فرمون دادن های طاق و جفت مامان.
خواهر و برادرش هر کدوم سرشون به زندگی خودشون و همسر و بچه هاشون گرم بود و امروز که نیومده بودن برای خودشون برنامه داشتن.
امروز حتی گوش دادن به آهنگها و برنامه های جمعه رادیو هم حالش رو خوب نکرد.
باید حتما یه فکری به حال خودش میکرد. اینطوری نمیشد اون روز خسته کننده رو طی کرد. مستانه پیش خودش فکر کرد حالا که هرکس برنامه خودشو داره، چرا من بیکار بشینم.
بدون اینکه برنامه خاصی توی ذهنش باشه، تصمیم گرفت حالش خوب بشه. بلند شد پنجره ها رو باز کرد، نسیم ملایمی سُر خورد میون حریر پرده ها ، صدای مرغ عشقای بابا خسرو و عطر بهاری که در راه بود با نور کم جونِ خورشید آخر زمستون هل خورد توی اتاق. یه اهنگ آروم گذاشت، موهای تابدارش رو ریخت دورش، چین های دامنش رو مرتب کرد و شروع کرد نرم نرمک دور خودش چرخیدن و رقصیدن.
توی خیالاتش با یه گروه دخترای بالرین این رقص رو ادامه داد.
حس میکرد روی ابرها قدم برمیداره، نرم و سبک و بیخیال.
همینطور که در رویاهای شیرینش، با دستهای باز، گرد خودش می چرخید، انگشتای بلند و ظریفش خورد به طاقچه و سردی سوییچ ماشین رو حس کرد. یه جرقه توی ذهنش، یهو حالتش رو از اون آرامش تبدیل به شور و شوقی تازه کرد. به سرعت رفت طرف اتاقش، از بس عجله کرد انگشت پاش گرفت به پایه مبل و آه از نهادش بر اومد ولی هیجانش، درد رو از یادش برد. لباسش رو عوض کرد، دوید توی کوچه، در خونه همسایه که رسید فکر کرد اگه خواب باشن، بد میشه، یه سنگ کوچیک برداشت و طرف پنجره اتاق دوستاش پرت کرد. دریچه باز شد و لیلا با اخم سرشو بیرون آورد، مستانه رو که دید هلال لبخندش جای گره ابروش رو گرفت. پرسید چه خبره این وقت روز؟لاله هم اومد توی قاب پنجره. مستانه با حرکت تند یه دستش اشاره میکرد بیاید پایین و با یه دست دیگه اش سوییچ رو نشون میداد. دخترا هم که مشتاق یه شیطنت جدید بودن در عرض چند دقیقه دم در بودن.
مستانه دو سه هفته بود که گواهینامه گرفته بود ولی هنوز خسرو خان اجازه نداده بود پشت فرمون بشینه و معتقد بود باید یه مدت کنار دست خودش رانندگی رو تمرین کنه. و اونروز اولین باری بود که مستانه میخواست با ماشین خودشون رانندگی کنه.
اون هم فولکس که با پیکان تعلیم رانندگی خیلی متفاوت بود.
تا مستانه ماشین رو روشن میکرد، دخترا رفتن در خونه مریم تا اون رو هم برای این تجربه تازه و هیجان انگیز صدا کنن…
وقتی همه سوار شدند، مستانه به سمت بلوار جدیدی رفت که پهن تر از خیابونهای عادی شهر بود و به تازگی افتتاح شده بود و خلوت بود. اونجا میتونست با خیال راحت رانندگی کنه و نگران عابر یا ماشین های غیرمنتظره نباشه.
چهارتایی بعد از ظهر پر هیجان و شادی رو گذروندن. با خنده هایی از سر شوق و سرخوشی های جوانی. چقدر خندیدند به اینکه لیلا دنبال دستگیره درعقب میگشت، به چشمای گرد شده مریم وقتی بهش گفتن میدونستی فولکس صندوق عقبش جلو هست و موتورش عقب و قاه قاه بهش خندیدن. و به لاله که تپل بود و از کنار صندلیِ خم شده ی جلو به سختی خارج شد.
قبل از غروب به خونه برگشتن و مستانه راضی از حال خوبی که برای خودش و دوستاش آفریده بود وارد خونه شد. لباسش رو عوض کرد. چایی دم کرد و منتظر شد تا مامان و باباش برگردن. وقتی مهناز خانم در زد و با یه کاسه سمنو وارد خونه شد همه چیز عادی به نظر میرسید. مستانه هم خودش رو خیلی آروم و بیخیال نشون داد.
خسرو خان نیم ساعت بعد رسید. وقتی که زن و شوهر در حال خوردن چای و خستگی در کردن بودند، رویدادهای روز رو برای هم تعریف میکردند. مستانه به ظاهر در حال گوش دادن به اونها بود، اما با مرور اتفاقات اون روز، بی هوا لبخند قشنگی روی لبهاش میومد که نمیتونست پنهانش کنه و ترجیح داد قبل از رسوا شدن به اتاقش بره و از یادآوری سرخوشیِ اون روز در تنهایی لذت ببره. شیرینی خاطره اون روز و رضایت از تجربه کردن یه حس تازه تا مدتها در دل ذهنش باقی موند و تصمیم گرفت حسرت هیچ شادمانی رو، روی دل میانسالی و پیریش نگذاره.     

#پریسا_توکلی