داستان کودک و نوجوان

داستان کودک (نابینای شجاع) از پروین داوری

خانم معلم گفت چه خبره ؟ اتفاقی افتاده؟ به درس توجه کنید. یکی از دانش آموزان گفت: خانم صدای ترسناکی می آید، یک نفر دیگه گفت: شبیه صدای مار که توی کارتونهاست.

داستان کودک از پروین داوری

 نابینای شجاع

چند روزی از شروع سال تحصیلی گذشته بود.

در کلاس سوم ارکیده باز شد؛ خانم ناظم در حالی که دست دانش آموزی با عینک تیره به چشم را گرفته بود به خانم درفشی جوان گفت: حنانه جان از امروز دانش آموز کلاس شماست، سپس وارد کلاس شد.

همه دانش آموزان جلوی پای خانم ناظم ایستادند، برپا …

خانم ناظم به دانش آموزان سلام کرد و از آنها تشکر کرد بعد ادامه داد: بچه ها حنانه جان از امروز هم کلاسی شماست او تازه به مدرسه ما آمده، دوست جدیدتان نابیناست یعنی نمی تواند ببیند، شما باید همه کمکش کنید. دانش آموز را به معلم سپرد و از کلاس خارج شد.

خانم معلم یک صندلی کنار خودش گذاشت و حنانه را روی آن نشاند.

چند روزی گذشت و کسی با او دوست نشد، فقط بچه ها می آمدند سوالاتی در مورد بیناییش می پرسیدند و می رفتند.

روز شنبه بود . دانش آموزان بعد از دو روز تعطیلی مدرسه آمده بودند، نیم ساعت از زنگ دوم گذشته بود که ناگهان بچه ها سر و صدا کردند.

خانم معلم گفت چه خبره ؟ اتفاقی افتاده؟ به درس توجه کنید.

یکی از دانش آموزان گفت: خانم صدای ترسناکی می آید، یک نفر دیگه گفت: شبیه صدای مار که توی کارتونهاست.

سپس بچه ها همه با سر و صدا و ترس از کلاس بیرون آمدند.

معلم که خودش هم ترسیده بود متوجه شد حنانه در کلاس جا مانده است رفت و او را هم بیرون آورد.

خانم مدیر آمد و کلاس را دید اما دیگر صدا قطع شده بود.

بچه ها به کلاس برگشتند و درس ادامه یافت.

روز بعد در زنگ سوم دوباره همین اتفاق افتاد، این صدای عجیب و غریب تا چهار روز شنیده می شد.

روز پنجم حنانه تصمیم گرفت اگر یک دفعه دیگر صدا شنیده شد از کلاس خارج نشود و به معلم گفت: اگر دوباره آن صدا آمد من از کلاس بیرون نمی آیم.

خانم درفشی جوان مشغول درس پرسیدن از بچه ها بود که دانش آموزان همهمه کردند و به سمت بیرون از کلاس رفتند.

این بار حنانه از کلاس خارج نشد.

وقتی همه کلاس را ترک کردند، با دقت به صدا گوش داد و به طرف آن حرکت کرد.

خانم مدیر که بی صدا نزدیک در کلاس ایستاده بود، به حنانه نگاه می کرد.

او آرام آرام به سوی صدا رفت تا به شوفاژ کلاس رسید آنجا صدا بلندتر بود، حنانه خوب گوش داد شنید که صدای جیر جیر می آید، آرام و با احتیاط دستش را زیر شوفاژ برد ناگهان نوک انگشتانش به یک جوجه کوچکی برخورد کرد، نترسید او را با دست گرفت و بیرون آورد، با مهربانی نوازشش کرد و گفت: نازی… تو همکلاسی های منو می ترسوندی شیطون ؟! بعد به طرف در کلاس حرکت کرد.

خانم مدیر که مشغول تماشای این صحنه بود، اشک در چشمانش جمع شد، به طرف حنانه آمد و گفت: آفرین دختر شجاع مهربان، من به بودن چنین دانش آموزی در این مدرسه افتخار می کنم. دست حنانه را گرفت از کلاس خارج شدند و جوجه را به حیاط بین همکلاسی ها بردند.

خانم مدیر گفت: بچه ها این جوجه شما را می ترساند، حنانه توانست آن را با استفاده از شنواییش پیدا کند و با شجاعتش او را از زیر شوفاژ نجات دهد.همه حنانه را تشویق کردند و برایش هورا کشیدند.

معلم پرسید حنانه جان چطور این کار را انجام دادی؟

حنانه گفت: من نابینا هستم پس باید بیشتر از شنواییم استفاده کنم، صداها را بخاطر بسپارم، وقتی همه از کلاس بیرون رفتند خوب گوش دادم، صدا برایم آشنا بود شبیه صدای صبح های خونه مادربزرگم در روستا. به طرف صدا رفتم و به این جوجه کوچک رسیدم . با استفاده از دست و حس لامسه ام او را پیدا کردم و برداشتم.

فردا صبح هنگامی که همه بچه ها در صف ایستاده بودند تا بعد از مراسم صبحگاهی به کلاس بروند خانم مدیر در حالی که یک جایزه در دست داشت حنانه را به عنوان شجاعترین دانش آموز کلاس سوم معرفی کرد و از همه خواست او را تشویق کنند.

از آن روز به بعد او دوستان زیادی در مدرسه پیدا کرد و همه همکلاسیها به نوبت کنارش مینشستند تا هرچه خانم معلم روی تخته مینوشت برای حنانه بخوانند و در یادگیری درسها به او کمک می کردند، در فعالیتهای گروهی هر بار با چند نفر مختلف همگروه می شد.

دیگر کلاس برای حنانه مکان گیج کننده و یکنواختی نبود؛ و از بودن کنار همکلاسیهایش لذت می برد.

نویسنده :پروین داوری

بخش فرهنگی رسانه

بخش کودک