یادداشت های یک نویسنده

دلنوشته های یک نویسنده، “دختری به زیبایی خورشید” به قلم “سارا میری”

امروز شاید می تونم به جرات بگم یکی از بهترین خاطرات زندگیم رو دارم ثبت می کنم .طبق معمول برنامه اون روز ام بعد از خوردن یک فنجون قهوه ،فیلتر شکن موبایلمو روشن کردم تا طبق عادت یه سری بزنم you tube و یک پادکست فلسفی انتخاب کنم تا در طول مسیر خونه به باشگاه گوش کنم .حسابی دیرم شده بود...

 دختری به زیبایی خورشید

امروز شاید می تونم به جرات بگم یکی از بهترین خاطرات زندگیم رو دارم ثبت می کنم .طبق معمول برنامه اون روز ام بعد از خوردن یک فنجون قهوه ،فیلتر شکن موبایلمو روشن کردم تا طبق عادت یه سری بزنم you tube و یک پادکست فلسفی انتخاب کنم تا در طول مسیر خونه به باشگاه گوش کنم .حسابی دیرم شده بود ، آخه باید یک سری هم به بیمه میزدم .
عجب! یونگ چقدر از سایه ها قشنگ حرف میزد .لعنتی اینقدر خوب می گفت که دوست داشتم بزنم کنار یک کاغذ قلم بگیرم دستم و همشو بنویسم و با کل آدمای کره زمین اشتراک بگذارم .آخ که چقدر قشنگ می شد اگه همه میدونستن که راه زیبا شدن دنیا اینه که اول سایه درون خودشون رو بشناسن .

وقتی رسیدم باشگاه با عجله بدون توجه به پسر بچه ای که روی پله ها جلوی بساطش نشسته بود ، رفتم سمت درب که ناگهان پسر بچه صدام کرد خاله چیزی نمی خوای ؟

برگشتم سمتش از پله ها پایین رفتم کنارش نگاهش کردم چه موهای بامزه ای درست کرده بود موهاش کوتاه بود اما جلوش بلند بود و با کش بسته بود زده بود عقب ..ظاهرش حسابی سوسولی بود و بامزه .گفتم خاله چی داری؟
به نظرم اونایی که با بچه های کار با خشونت و بی احترامی حرف میزنن دیگه راه نجاتی براشون نمونده یعنی یه جورایی از نظر انسانی مشکلات لاینحلی دارن !
داشتم وسایلش رو میدیم که گفت خاله این دستبندتو چند خریدی؟
یک دستبند نارنجی خیلی خوشگل سنگ نما بود که چند بار حلقه شده بود دور دستم .تازه خریده بودم خیلی هم دوستش داشتم.
گفتم :سی و پنج هزارتومان
گفت :خاله چهل هزار تومان بهم می فروشی
کمی من من کردم رفتم جلو بساطش و گفتم خوب خاله من اینو خیلی دوست دارم اما به شیلا منشی باشگاهمون میگم برات یکی درست کنه ،خوبه؟
گفت :صورتی هم داره ؟ابی چی؟
گفتم :آره همه رنگ داره توکی میای اینجا؟ قرار میزاریم من برات می گیرم بهت میدم
قبول کرد .خواستم ازش چیزی بخرم گفت :خاله میشه پولشو برام از اون سوپری یه نوشیدنی بخری ؟
گفتم :خوب بزار برم تو باشگاه برات موز بخرم الان عجله دارم
گفت خاله موز دوست ندارم از اون نوشیدنی ها دوست دارم
در این حین پشت دستش رو که حسابی خشک شده بود خاروند که همون موقع خون اومد
گفتم آخ چی شد؟خون اومد؟
گفت :پشه که میزندم بخارونم اینطوری میشه .نمی دونست چیکار کنه .دست خونیش رو به شلوار جینش کشید .

دلم سوخت دستمال نداشتم . خلاصه که رفتم پول از عابربانک پشت سرش برداشتم ازش یه بسته کش و یک جوراب خریدم بیست هزارتومان هم بهش دادم
گفت :خاله اینو زیاد دادی
گفتم:برای اینکه از اون نوشیدنی ها بخری برای خودت دیگه
نگاهم کرد نگاهی زیبا که
احساس کردم من یک عمر خوشبختی رو به اون بچه بدهکارم
برگشت دسته گل قرمز رنگشو گرفت جلوم
گفت :یکیشو انتخاب کن خاله
گفتم :آخه چرا
گفت :انتخاب کن
یکیشون رو انتخاب کردم .من همیشه عاشق گل رز بودم.
نگاه باوقار و قشنگی بهم کرد و اون گل رو بهم داد و گفت مال تو خاله.
ماتم برده بود اون لحظه از محبت خالصانه و دل بزرگ اون پسر بچه منقلب شدمه بودم.
گفتم :اسمت چیه؟
گفت :زینب
شوکه شدم و با تعجب گفتم :زینب که اسم دختراس عزیزم تو پسری
سرشو انداخت پایین و گفت :خاله من دخترم .ظاهرمو اینطوری کردم کسی اذیتم نکنه

خدایا چه دردی پشت این جمله خوابیده … چطور میشه که ما با دیدن این صحنه ها می تونیم همچنان به زندگی روزمره ادامه بدیم.
فکر کنم اگه کل کارای لعنتی دنیا متوقف می شد و فقط یک‌کمپین حمایت از کودکان فعال می موند همه چیز از این که هست بهتر بود .خوب این بستگی به این داره که پیشرفت رو در چه چیزی ببینی .در شکفتن لبخند یک‌ کودک یا ساختن بمب اتم.

بعد از چند لحظه مکث
گفتم ببین زینب من می خوام دستبندمو یادگاری بدم به تو

گفت :خاله آخه تو اونو خیلی دوست داری
گفتم :باشه اماچون تو خیلی مهربون و مودب دوست داشتنی هستی من تصمیم گرفتم اینو بدم به تو
اگر دوست داری ازم بگیر اگر نه برات صورتیشو می خرم

گفت :خاله هر چی تو بگی
دستبندمو در آوردم از دستم دور دستش پیچوندم
بعدش رفتم عقبتر
با گل زدم آروم به دماغش
گفتم :اما یادت باشه نباید همیشه توقع داشته باشی آدما حتما از چیزی که دوست دارن بگذرن ها و خندیدم
ازش خداحافظی کردم
گفت :خاله دوستت دارم

می دونم که از این به بعد دیگه اسم زینب برام معنای دیگری میده …معنای دختری به زیبایی خورشید🌹

سارا میری _دلنوشته
#کودکان_کار
#انسانیت#معصومیت

تنظیم کننده:رامک تابنده

دبیر بخش فرهنگی