سبزه ی عیدی متفاوت ...

«سبزه سفره هفت سین» و مرکز توانبخشی معلولین -صدیقه وحدت

عید، عید است باور کن بچه های سمر مرتب جلوی چشمم هستند. آنها در مرکز توانبخشی شبانه روزی معلولین شهر خرم اباد نگهداری می‌شوند. هر صبح با شنیدن آواز خوش پرندگان و اومدن فصل زیبای بهار و عید نوروز این بچه های معصوم از نظرم دور نمیشدند.

چند روزی است صدایی در سرم می پیچد و میگوید:
عید، عید است
باور کن بچه های سمر مرتب جلوی چشمم هستند. آنها در مرکز توانبخشی شبانه روزی معلولین شهر خرم اباد نگهداری می‌شوند. هر صبح با شنیدن آواز خوش پرندگان و اومدن فصل زیبای بهار و عید نوروز این بچه های معصوم از نظرم دور نمیشدند. من راسش بهانه ای ندارم که در جشن عید نوروز آنها شرکت نکنم. من خانه دار و همسرم بازنشسته آموزش و پرورش هست. تنها فرزندانمان لیسانس بیکار که هنوز کاری پیدا نکرده است.
به جای گله و شکایت می‌توانم کاری در حد توانم برایشان انجام بدهم. گندم خریدم و این فکر به نظرم رسید که برای بچه های سمر سبزه عید درست کنم. دست به کار شدم و هر روز با عشق الهی براشون از اشعار جان بخش حضرت مولانا را می خواندم. سبزه ها گویا با شنیدن این اشعار بهتر رشد می‌کردند و بزرگ و بزرگ‌تر میشدند. روزی دوستی که متوجه شد من دارم اینکار را انجام میدهم. با خوشحالی گفت چه ابتکار جالبی من هم شریک این کار خیر میشوم. از او تشکر کردم و در دلم غوغایی به پا شد. خدایا سپاس این کار کوچک من سبب خیر شود. روز بعد، برای من مبلغ صدهزار تومن پول فرستاد و گفت کیک یزدی برای آنها خریداری کن. خدا را شکر کردم و با پول او می توانستم صدو پنج عدد کیک یزدی خریداری کنم. برای سبزه ها خواندم:


چنان روزی رسان روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بمانند

امیدوارانه به سبزه ها اب میدادم. احساس کافی بودن را در اینکار ساده برای خودم بوجود آورده بودم. باور کنید فقط چهار ساعت مانده به بردن هدایای من و دوستم به مرکز توانبخشی، دوستی دیگر که مدتها از او بیخبر بودم. تماس گرفت و درباره کار من پرسید. ولی نمیدانم چرا با شنیدن صدای او قلبم گواهی خبر خوشی را میداد. طولی نکشید که گفت:
لطفا مبلغ پانصد هزار تومن هم از طرف من با سبزه و کیک برای آنها ببر.
در آن لحظه اشک شوقم جاری شد و با صدای بلند خواندم:

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مر قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد


این بود داستان اشعار حضرت مولانا که جان را صیقل میدهد و هواهای نفسانی را سر کوب.
با فرزندم راهی مرکز شدیم. روح من در آسمان‌ها پرواز میکرد و احساس سبکی میکردم. با سبزه ها حرف می زدم و از آنها تشکر می کردم. چه سبزه های قشنگی که تنها نیامدید. پول و کیک جذب کردید. آنهاهم با لبخند به من نگاه می کردند. خدایا سپاس میدانم در درگاه احدیت کار خیر، خیر است حتی اگر مقدارش کم باشد.
صدیقه وحدت اسفند ماه ۱۴۰۰