سروده های شاعران جوان در رسانه ایرانیان اروپا: “جنگ و صلح و هیاهوی درون! “

"جنگ و صلح و هیاهوی درون! "

“جنگ و صلح”

 

جنگ،
به پایان رسیده است
و زنی که
سپیدی موهایش را
به پرچم های صلح بخشیده است
هر روز
در میدان شهر
از تندیس ترک خورده سربازی گمنام،
نشان پسرش را می پرسد
اینجا
مردی تمام خاطرات اسارتش را
در خیابانی خلوت
جار می زند
و هر روز
سیگارهایش را
با باروت های جا مانده از جنگ در جیبش،
روشن می کند
اینجا
کودکی وطنش را
به وسعت جهانی نقاشی کرده است
شاید
دیگر هیچ سرباز عاشقی
نامه های معشوقه اش را
بی جواب نگذارد
و شاید
مادرانی که هر شب
در کابوس مرگ پسر به خواب رفته اند،
با آواز پرنده ای
که نشان آفتاب را می داند،
بیدار شوند.
به راستی
جنگ به پایان رسیده است؟…

شعر از : مهدی زرین
لیسانس فلسفه غرب از دانشگاه علامه طباطبایی تهران
فوق لیسانس مدیریت آموزشی از دانشگاه تهران .

 


هیاهوی درون!

من از دریچه ی چشمم به اتفاق پریدن
هبوط می کنم از خود به احتمال رسیدن
که فکرهای عدم را خزیده ام به اتاقم
و دود منتشر از من به روی پرده و طاقم
که جیغ می کشد از من هزار برده ی در بند
گزیده لب به تماشای این تناسخ و تلخند
که خنده های ژکوند است و جیغ های مصور
از انعقاد زمین بر مدارهای مدور
بساط عالم هستی درون من جریان داشت
و ناله ی منولوگ ها درون رگ شریان داشت
که واژه واژه بریزد رگ از غنای شنیدن
به گوش باد مخالف و اِحتمام وزیدن
به لرزه های ستون در خرابه های وجودم
و انقلاب دوباره میان بود و نبودم
به چرخه های تجلی میان شعله ی عصیان
و رگ بریدن از انکار یک حقیقت  عریان
به چیستی به تأمل به اکتشاف مکان ها
به ریشه های کهنسال و اختلاف زمان ها
به حفره های مدرن و  سیاه چاله ی ارواح
قطارهای روانه به شهر حامل اشباح
که زیر و روی جهان را بسنده کن به تصور
به جبر ناطق مذهب به التفات تحجر
کدام خط جهانم به ابتکار خودم  بود
که خط به خط گناهم به اعتبار خودم بود
که درک کاذب هستی عقوبت نفسم شد
نفس کشیدنِ ازخود دریچه ی قفسم شد
که حبس حادثه بودیم و بیگ بنگ اسارت
نوادگان شریف عشیره های حقارت
حقارتی که به مسخ هزار صورت در هم
و هر ژنوم که درون هزار نطفه ی مبهم
که از هزاره ی چندم به این هزاره رسیدم
به انتحاری مغزم در این گذاره رسیدم
که خارج از قفس جسم و احتکار تفکر
عروج روح و ضمیر همیشه های تذکر…
گذر کن از برهوتی که در احاطه ی تن شد
تنم  بنای عظیمی که در اسارت زن شد
چه عقده ها که ندارم من از مصائب خلقت
به گنبد ملکوت و جهان مخفی علت
عناد علت و معلول و فلسفیدن کیهان
خطابه های طبیعت به روح خسته ی انسان
و گله های چرایی به سمت کوچ روانه
و تق تتق تتَ تق تق بکوب های شبانه
به مرگ زیر پتو تا سفر به خواب موازی
به صبح برزخ و ترس از  ادامه دادن بازی
هبوط می کنم و دل به استغاثه نبستم
خدنگ حلقه به گوش کدام زنگی مستم

من از دریچه ی چشمم به اتفاق پریدن
هبوط می کنم از خود به احتمال رسیدن
که فکرهای عدم را خزیده ام به اتاقم
و دود منتشر از من به روی پرده و طاقم
که جیغ می کشد از من هزار برده ی در بند
گزیده لب به تماشای این تناسخ و تلخند
که خنده های ژکوند است و جیغ های مصور
از انعقاد زمین بر مدارهای مدور
بساط عالم هستی درون من جریان داشت
و ناله ی منولوگ ها درون رگ شریان داشت
که واژه واژه بریزد رگ از غنای شنیدن
به گوش باد مخالف و اِحتمام وزیدن
به لرزه های ستون در خرابه های وجودم
و انقلاب دوباره میان بود و نبودم
به چرخه های تجلی میان شعله ی عصیان
و رگ بریدن از انکار یک حقیقت  عریان
به چیستی به تأمل به اکتشاف مکان ها
به ریشه های کهنسال و اختلاف زمان ها
به حفره های مدرن و  سیاه چاله ی ارواح
قطارهای روانه به شهر حامل اشباح
که زیر و روی جهان را بسنده کن به تصور
به جبر ناطق مذهب به التفات تحجر
کدام خط جهانم به ابتکار خودم  بود
که خط به خط گناهم به اعتبار خودم بود
که درک کاذب هستی عقوبت نفسم شد
نفس کشیدنِ ازخود دریچه ی قفسم شد
که حبس حادثه بودیم و بیگ بنگ اسارت
نوادگان شریف عشیره های حقارت
حقارتی که به مسخ هزار صورت در هم
و هر ژنوم که درون هزار نطفه ی مبهم
که از هزاره ی چندم به این هزاره رسیدم
به انتحاری مغزم در این گذاره رسیدم
که خارج از قفس جسم و احتکار تفکر
عروج روح و ضمیر همیشه های تذکر…
گذر کن از برهوتی که در احاطه ی تن شد
تنم  بنای عظیمی که در اسارت زن شد
چه عقده ها که ندارم من از مصائب خلقت
به گنبد ملکوت و جهان مخفی علت
عناد علت و معلول و فلسفیدن کیهان
خطابه های طبیعت به روح خسته ی انسان
و گله های چرایی به سمت کوچ روانه
و تق تتق تتَ تق تق بکوب های شبانه
به مرگ زیر پتو تا سفر به خواب موازی
به صبح برزخ و ترس از  ادامه دادن بازی
هبوط می کنم و دل به استغاثه نبستم
خدنگ حلقه به گوش کدام زنگی مستم

از پرتگاه زندگی در خود پریدم  باز
نت های رازآلود تکراری شنیدم باز
در این پلان پر جسد روحی ندیدم باز
از غربتی به غربت دیگر رسیدم باز
نعش  مرا در مسجد و ایوان بسوزانید
من میخزم در  چاله هایی از تن انسان
ماهیت من مستفیض از قطره باران
فرسوده از افسارجسم این روح بی پایان
از این هیاهوی درون این افتراق جان
نعش مرا در قصر واتیکان بسوزانید
من لمس میکردم زمان را در سکوت شب
وصبح استمرار شب با تاولی بر لب
سمت شقیقه این قمرهایی که در عقرب
اینجا زمان فرسوده شد در بستری از تب
نعش مرا در  معبد کنعان بسوزانید
با گاوها فیگورهای تازه می گیرم
از ماغ تا فریاد را اندازه می گیرم
دوشیدگان را هم بلندآوازه می گیرم
با دیدن خواب خدا خمیازه می گیرم
نعش مرا در کوچه ی رندان بسوزانید
اندوه ذهنم را تجسد میدمد در روح
از انعکاسی که زبانه می‌کشد مجروح
تا این جراحت را بپوشاند تن مفتوح
در یک هبوط بی نظیر از ساحتی مشروح
نعش مرا در خانه ی شیطان بسوزانید
از سنبله تا تارهای تیره همگون
از ماه تا مهری نشسته بر دل ملعون
در پوست دنیا نمی گنجد ضمیر خون
بیزارم از دنیای مادرمرده ی محزون
نعش مرا در گوشه ی زندان بسوزانید

شعراز: فاطمه موسوی

تحصیلات: مهندسی نرم افزار
شغل: دوبلور
کتاب شعر : از ماغ تا فریاد


باتشکر از :احسان امیری

دبیر سرویس شعر رسانه ایرانیان اروپا