آثار داستانی مخاطبان رسانه

سکوت هم نوعی فریاد است- آذر منش،انشإ ، زهره رحمان

هر پنج شنبه با آثار داستانی مخاطبان ایرانیان اروپا.

 

آذر منش هستم. از نوجوانی عادت به خواندن داشتم و رویایم نوشتن بود.

 دفترچه خاطراتی داشتم که گهگاهی در آن از خاطراتم می نوشتم. به  رشته علوم تربیتی علاقه مند بودم و در همان رشته ادامه تحصیل دادم.

در امریکا دوره دستیار پزشک را تمام کردم. 

افتخار این را داشتم که از سال ۲۰۱۷ در کلاس های خاطره نویسی و داستان خوانی خانم منیرو روانی پور شرکت کنم.

سکوت هم نوعی فریاد است 

     جارویی را که برایم سوغاتی آورده بودند به کنار در تکیه دادم و دستمال گردگیری را برداشتم. خاک روی شیشه  قاب عکس  را تمیز کردم.  سه جفت چشم از توی پنجره نقره ای که در دستم بود نگاهم می کردند هر سه در کنار هم نشسته بودند. هما خانم کنار مامان، با لبخند کمرنگی که بر روی لب داشت و موهای بافته اش که به دو طرف صورت رها شده بود درست مثل همان روز که برایم گفت:

 

روز اول که  مامانتون را دیدم. مثل دختر بچه ها بود. یک جفت چشم سیاه  تو صورت مهتابی رنگش برق می زد. لبهای قیطونی اش به قرمزی توت فرنگی بود.  دنبال اتاق خالی می گشتم که در خانه شما را زدم. مامانت در را باز کرد:

 – دختر جون بابات خونه اس؟

هاج و واج  نگاهم کرد:

– نه شوهرم خونه اس!  

بابات با قد بلند و موهای روغن زده جلوی در آمد. 

سلام کردم :

– اتاق خالی دارید؟ من دو محله  آنطرف تر از شما زندگی می کنم. اگر اتاق خالی داشته باشید اجاره سه ماه را پیش می دهم.

 حرفهای آن روز در ذهنم تکرار شد.

هما خانم از ته گلوش گفت: 

  • بابات  مرد خوبی بود. از من  پرسید؟سجلی، شناسنامه ای  داری؟ شوهرت کجاست؟ من از کجا بدونم تو کی هستی و از کجا میایی؟ چی شد در خانه ما را زدی ؟ 

یک کلمه گفتم: 

  • آقا سجل دارم. اسم شوهرم هم توش هست. طلاق نگرفتم. شوهرم منو ترک کرده همونطوری که پسرم یه روزی رفت و دیگه برنگشت.»

     پدرت آرام به من نزدیک شد. ابروهاش را بالا انداخت و از زیر عینک دسته سیاه ذره بینی اش نگاهم کرد:

– آن حرف ها را ولش کن. حالا چی می خواهی؟

– هیچی یک  سقف بالای سرم، تا کار پیدا کنم و خرجی ام را در بیارم.

 صدای گریه و جیغ و داد شما بچه ها می آمد. پدرت اشاره کرد به داخل خانه و گفت: 

  • زنم را که دیدی جوانِ و چهار تا بچه قد و نیم قد داریم بهت اتاق میدم به شرط اینکه کمک دست زنم بشی و مادری کنی . دنبال کار هم نباش بمون همین جا خودم  بهت  اتاق میدم. حقوق ات  هم محفوظه.

 

” آن وقتها اینطور بود. به همین سادگی! به چشمهای هم که نگاه می کردیم کافی بود که بهم اعتماد کنیم.”

 این حرف ملکه ذهن من شد و بارها و بارها از او این جملات را شنیدم. درِ خانه  نیمه  باز بود و کسی چند ضربه به در زد. قاب عکس را روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم. همسایه دیوار به دیوار بود که بدش نمی آمد سر حرف  را باز کند اما تا آن لحظه سلام وعلیکی بین ما رد و بدل نشده بود. هاها خندید: – خیلی وقته از این جاروها ندیدم. یادش بخیر!

سرا پا گوش به  حرف هایش بودم که وسط چارچوب در ایستاد و پرسید:

  • دخترم شما اهل کجایی؟ شمالی هستی؟ بخاطر جارو می پرسم! تازه به این محله آمدید؟ 
  • تازه تازه نه! چند تا خیابون آنطرف تر بودیم به خاطر مدرسه بچه ها به این محله  آمدیم. 

جارو را به دستش دادم:

  • سوغاتیه ایرانه. 

جارو را در دست تکان داد و با انگشتهای کوتاهش دسته جارو را نوازش کرد و زیر لب یک چیزهایی گفت. به صورتم نگاه کرد:

  • می دونی چیه دخترجون؟ بابام جاروباف بود. آقا جونم خیلی خسته میشد از صبح تا غروب جارو می بافت. قربون اون دستاش برم همیشه بریده بریده بود بخاطر او رشته های نایلونی که دور دسته های جارو می پیچید و پرس می کرد …. ای تی جان قوربان….

بعد با لهجه شیرینش یک ترانه محلی را زمزمه کرد. نگاهش کردم. دو طرف صورتش دو موی بافته شده خاکستری مرا به یاد هما خانم انداخت. عجب شباهتی! پرسیدم:

– شما خیلی وقته کانادا هستید؟  

– آره بابا پسر کوچیکم نزدیک پنجاه سالشه اینجا بدنیا اومده.

جملات او را تکرار کردم و دستم را گرفتم جلوی دهانم و با صدای یواش پرسیدم:

– ببخشیدا شما وقتی اومدید اینجا حجاب داشتید؟ آخه پنجاه سال پیش بوده. 

دستش را زد به کمرش و سعی کرد قدش را صاف کند:

  • من همان موقع هم که ایران بودم به زور این پیر شده چادرم را برداشتم. یعنی اونم مقصر نبودها…. 

ساعت دیواری سه بار دینگ دانگ کرد. وقتش بود که دنبال بچه ها بروم. کیف و سوئیچم را از روی مبل برداشتم و اشاره به جارو کردم: 

  • این جارو پیش شما امانت من باید برم دنبال دخترهام.
  • نه نه! خانم جارو را بگیر الان بابای بچه ها اگه جارو را دستم ببینه، دعوام  می کنه میگه تو بعد از این همه سال زندگی اینجا هنوز تو گذشته سیر می کنی!  اینو از کجا آوردی؟ 

همانطور که دستهایش را از پشت به هم قفل کرده بود  از جلوی در خانه چند قدم به عقب رفت:

  • برو تا دیرت نشده  این حرفها را ولش کن.

لهجه شیرینش و رنگ گلبهی پوستش من را به گذشته و خانه پدری برد.  یکی از روزهای سرد پاییزی بود. هما خانم مریض بود. مامان یک کاسه آش ساده به دستم داد و گفت: 

  • این رو ببر براش و زود هم برگرد. نشینی مزاحمش بشی حال نداره!

از زیر سقف چوبی راهرو رد شدم و جلوی در اتاق هما خانم ایستادم. در زدم و اجازه خواستم که بروم داخل. با صدای بریده بریده ای گفت بیا تو!

وقتی پا به اتاقش گذاشتم از دیدن آن همه عکس و چند تا آلبوم قدیمی که  پخش و پلا بود جیغ کشیدم و بلافاصله  دستم را جلوی دهانم گرفتم. از جا پرید:

  • چی شد جیگر بالا؟ نترس، بیا بشین زیر کرسی گرم بشی!

سرفه کرد. چند قدم به جلو رفتم. یک پایم را از روی عکسها و آلبوم بلند کردم و خودم را رساندم به زیر کرسی، هما خانم خندید: 

  • مواظب  پاهات باش تا  به منقل نخوره حسابی داغ شده می سوزی.
  • چیکار می کردی؟
  • داشتم عکس های قدیمی را نگاه می کردم. می خوای ببینی شون؟

چین های صورتش که هنگام خنده تکان تکان میخورد همراه چند قطره اشک از کنار چشمش بر روی گونه هایش غلتید و بعد سکوت کرد.

 

کلید ماشین از دستم افتاد. به زمین نگاه کردم و خم شدم سوئیچ را برداشتم با خودم فکر کردم : «چیکار میکردم؟ جایی باید برم؟ آهان دیرم شده باید دنبال بچه ها برم! »

 دم در  مدرسه، دخترها منتظرم بودند. ترمز کردم و شیشه ماشین را پائین کشیدم و داد زدم:

– بپرید بالا تا ماشین ها بوق نزدن. 

دختر کوچیکم با گریه سوار ماشین شد. تا خواستم بگم  دخترم چرا ناراحتی،  موهای بلند فرفری اش را نشان داد: 

  • موهام را امروز  خوب نبافتی. 

دوباره زد زیر گریه…. دخترها  اتفاقهای  مدرسه را تعریف کردند. از توی آینه ماشین نگاهشان میکردم و گوشم با آنها بود ولی حواسم جای دیگر. خدای من دوباره هما خانم از نظرم گذشت. آنوقت ها  منهم موهای بلندی داشتم. هفته ای یکبار او موهایم را شانه می زد.  داستان چهل گیس و ملک محمد را تعریف می کرد و موهایم را چهل گیس می بافت. یکبار سی ونه تا شد. مجبورش کردم تا موهایم را باز کند و  دوباره ببافد. زیر لب غر می زد: 

  • از دست تو دختر از قدیم گفتن ها: « از  تو عباسی از ما رقاصی! »

دماغم به خارش افتاد  و چند عطسه پشت سر هم  کردم. نشد یک دفعه  گردگیری و جارو  کنم و به این حال و روز نیفتم. به در خانه رسیدیم. همسایه را دیدم که در پیاده رو‌قدم می زند و بالای سرش حلقه های دود سیگار در هوا پخش بود و به جای نامعلوم نگاه می کرد. درست مثل هما خانم، آن شبی که هیچکس خانه نبود. من بودم و او!  وارد اتاق شد. دستش را در جیب برد و جعبه سیگار سفید رنگی که وسطش عکس تاجی به رنگ قرمز داشت در کنارش بر روی زمین گذاشت.

چشمم به اسم سیگار افتاد بلند خواندم:

  • چه جالب سیگار هما! 

خنده ای بر لبش نشست دگمه ژاکتش را بست تک سرفه ای کرد و روی پتو نشست :

خب چیه؟ هما باید هما بکشه دیگه!  

هر دو خیلی ریز زدیم زیر خنده، بدون اینکه به من نگاه کند، سرش را بالا گرفت و حلقه های دود را رها کرد. ابروها را بالا کشید و زیر لب تکرار کرد؛ هما یا همایون؟

کلید را در قفل در چرخاندم  و در خانه را باز کردم. تا دخترها دستهایشان را  بشویند من ناهار را آماده کردم. سر میز غذا، از ماجراهای روز  مدرسه تعریف کردند. گاهی خنده بود و گاهی  تعجب، ناهار را خوردند و هر کدام به اتاق خود رفتند. منهم رفتم و جلوی تلویزیون نشستم. از این کانال به آن کانال چرخیدم.هی کانال عوض کردم. ولی تمام حواسم به همسایه بود. زن جالبی بود. رفتارش بی شباهت به هما خانم نبود.من از بچگی به او نزدیک بودم و حالا با دیدن همسایه تمام خاطراتم زنده شده بود. 

دلم هوای هما خانم را کرده بود. هر شب در کنار ما تلویزیون میدید. بچه بودم وقتی فیلمی شروع می شد دست من را محکم می گرفت تا من جلوی تلویزیون راه نروم تا حرف می زدم انگشتان تپل و کوتاهش را روی موهایم می کشید و هی می گفت : «هیس دارم فیلم می بینیم.» یادم می آید، فردای روزی که تولد دوازده سالگی ام را جشن گرفته بودیم.  از توی حیاط با صدای بلند صدایم کرد: 

  • جیگربالا بیا بشین زیر کرسی تا برات قصه خودم رو بگم.  

سر از پا نمی شناختم و به سرعت باد خودم را به او رساندم. برایم همه جور خوراکی روی کرسی گذاشته بود و منهم به زیر کرسی خزیدم. اینطور تعریف کرد:

  • دوازده سالم بود که  به میرزاده شوهرم دادند. مرد قد کوتاهی که کلاه مخملی به سر داشت و  همیشه چرتکه ای در دستش بود و در بازار تهران کار میکرد. مادرش هم با او زندگی می کرد.   قرار بر این بود که بعد از عروسی به تهران برویم.  خدا آقا میرزاده و مادرش را بیامرزه،  با همه کسایی که میشناختم فرق داشتند. وقتی زنش شدم و اسمم در شناسنامه اش نوشته شد و رفتیم زیر یک سقف صدام کردند هما! تا پیش از آن اسمم همایون بود. غریبه ها  نمی دانستند که پدرم دختر هم دارد. اما چند تا برادر داشتم را همه می دانستند. زمانه  اینطوری بود هیچکس دختر نمی خواست. تا اینکه بعد از عروسی من و میرزاده و مادر شوهرم  به طرف شهر حرکت کردیم. 

از حرف هاش اینقدریادم می آید:

– برای اولین بار جلوی کاروانسرایی  در نزدیکی شهر تهران توقف کردیم. هوا ابری بود و باد تندی کمابیش می وزید.  وقتی از اتوبوس پیاده شدیم چادر دور پاهایم از شدت باد لوله شد  آقا میرزاده ما را یک گوشه ای دور از همه در نزدیکی جویی نشاند و خودش وارد کاروانسرا شد. بر روی تخته سنگی نشسته بودم و صورتم را در آب میدیدم که به یکباره سایه مردی را پشت سرم احساس کردم  بر رویم خم شده و چادرم را از سرم می کشد و فریاد میزند: «این لچک و چادر را از سرت بردار غربتی!» 

 

اینطور که تعریف می کرد جیغ می کشد و از حال میرود و  قزاق ها او را رها می کنند. می گفت: 

  • وقتی به هوش آمدم  خیس عرق بودم. مادر شوهرم  را دیدم که چادر و روسری را برداشته و یک کلاه بر سرش گذاشته. با دهان باز و چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم. یواش بدون اینکه دادی بزند گفت: «اینجوری مات منو نگاه نکن! دستور دولته  باید این چادر و چاقچور را تو هم از سرت برداری. میرزاده رفته بود که از صاحب کاروانسرا اتاق بگیره که اینجوری شد.» مِن و مِنی کردم  و خودم را  بیشتر لای چادری که بر روی خاک کشیده شده بود پیچیدم.

 لب و لوچه ام را کج و معوج کردم و بروبر نگاهش کردم.  «ببین  هما هیچ  اتفاقی نمی افته تو همان هما هستی که بودی. چیزی ازت کم نمیشه.» مکثی کرد و گفت:« برای منهم آسان نبود. آن سفر هم که آمدیم همین جوری بود. من سه تا روسری روی هم پوشیده بودم زیر چادرم، آژانِ  همچین از پشت سر چادر را کشید که روسری هایم همه باز شدند.»  با شنیدن این حرف ها گریه را سر دادم و هق هق ام بند نمی آمد.  . ساعتی بعد که آرامش گرفتم. میرزاده لبخندی از سر مهربانی  زد و دندان های زرد و کج و کوله اش نمایان شد. دستی به سر و صورتم کشید و گفت: غصه نخور  تازه تو دیگه همایون هم نیستی. قول میدم همه چیز خوب می شه. میگن ما می خواهیم عین فرنگی ها بشیم. شال بزرگی با گلهای درشت گل سرخی بر دوشم انداخت. چند تا سنجاق سر به  دستم داد. و گفت:« بیا با اینها موهایت را مرتب کن. چادر و روسری را گرفت و مچاله در گوشه ای انداخت.» دو دل در چارچوب در اتاق کاروانسرا ایستادم. چشمها را بستم و سکوت کردم. 

هما خانم دستش را بر روی دلش گذاشت. دست رو دلم نذار  چند سالی در خانه ماندم  و فقط برای رفتن حمام صبح های زود از خانه بیرون می رفتم. تا مدتها از سایه خودم می ترسیدم. تا کم کم عادت کردم. یک روز کنج اتاق نشسته بودم که آقا میرزاده از در وارد شد و گفت: « چیه هما همچین ته اتاق نشستی که انگار کنج اتاق ته دنیاس!»  

با صدای جیغ دخترها از خیالم بیرون آمدم. منهم تکیه به مبل داده بودم و در ته خیالم  قدم می زدم. 

– مامان شام چی داریم.؟ 

– حالا کو تا شام ! اسپاگتی چطوره می خورید؟

دخترها ورجه وورجه می کردند و در عالم خود می رقصیدند و بازی می کردند. تکیه به گوشه مبل دادم و یاد حرف های صبح همسایه افتادم. « چادر را به زور از سرم برداشتند.» 

 پنجره اتاق باز بود. به طرف پنجره رفتم تا شاید همسایه را بببنم احساس عجیبی نسبت بهش داشتم یک حس آشنا؟، که انگار دلم را قلقلک میداد.  سرم را از پنجره بیرون کردم . هوای سرد صورت و موهایم را نوازش کرد. درست مثل آن روزها که آرزو داشتم بادی نسیمی یا بارانی بدون روسری دست نوازش به  سرم بکشد. یک روز وقتی سرم را از پنجره بیرون کردم تا با پستچی حرف بزنم. مردی از آن طرف پیاده رو رد می شد  فریاد زد. « استغفرالله خواهر موهات را بپوشون.» اینقدر این حرف را  شنیده بودیم که عادت داشتیم. منهم داد زدم برادر تو چشمهات را درویش کن. یاد آن روزها آزار دهنده بود.

برگشتم به طرف مبل، کنترل تلویزیون را به دست گرفتم و از این کانال به آن کانال عوض کردم. دختران با تی شرت های زرد و شورتهای بنفش به دنبال توپ  می دویدند و چشم از  حلقه گل بر نمی داشتند.   شبکه دو اخبار بود. دیدم  جمعی از زنان در کناری ایستاده بودند و گروهی از مردان پلاکاردهایی در دستشان بود.صدای تی وی را زیاد کردم شنیدم  از دستمزد برابر حرف میزدند و گهگاهی زنان پرچم های سفیدی را تکان می دادند مثل  پرنده هایی که بال بال میزدند. یاد هزاران دختر افتادم که در سر هر گذر و بلندی ایستادند و در سکوت  بر سر  چوبی روسری آویزان کردند. دختری  در مونترال تکه پارچه ای را به نشانی از آزادی بر سر چوبی زد. اینجا بود که یاد حرف آن روز میرزاده افتاد که گفت: هما ته اتاق آخر دنیا نیست.  

یاد اوری آن روزها هم  تلخ و هم  شیرین بود. به سرعت به آشپزخانه رفتم و دیگ را پراز آب جوش کردم. با جوشیدن آب اسپاگتی ها را در دیگ ریختم و خیلی زود  بساط شام را آماده کردم.  با دیدن رشته های اسپاگتی رشته خیالم پاره شد. دیس غذا را وسط میز گذاشتم . از صدای ظروف و قاشق و چنگال، دخترها با خنده و جیغ سر میز آمدند. یکی بیشتر می خواست و دیگری گفت: من اول ته دیگ می خواهم. دخترم جعبه کوچک قرمز رنگ دختر بالرین را کوک کرد و با موزیک آن شروع به چنگال زدن به رشته ها کرد. 

یاد جعبه های شهر شهر فرنگه از همه رنگ افتادم. آرنج ها را به میز تکیه دادم. به نور شمع وسط میز نگاه کردم که در روشنایی پیچ و تاب می خورد. به ساعت نگاه کردم و بشقاب بچه ها که با غذا بازی می کردند. زود باشید بخورید تا غذا سرد نشده.  

– مامی امشب اگر زود بریم تو تخت خواب  برامون قصه می گی؟

– ببینم چی میشه.

-هورا مامی قصه میگه.

لبخندی زدم و هردو را بغل کردم. چشمهایشان برق می زد. لپ های گرد و قلمبه شان را به صورتم چسباندم. هر دو همزمان پرسیدند: «مامی چه  قصه ای می گی؟»

  • قصه هما خانم. 

دخترها با قدم های محکم به طرف اتاقشان رفتند. صدایشان را از پشت سر شنیدم که گفتند:

«مامی نه!  ما قصه جدید دوست داریم.»

                                                                                         اذر منش

                                                                                       

موضوع انشا : نوروز را چگونه گذراندید؟

نوروز برادرِ مائده است و من هنوز نتوانسته ام اورا از سر بگذرانم. عیدها که میشود مائده را لای مهمانهای خاله اینها می بینم(از شما چه پنهان دید میزنم بیشتر).مائده دخترعمه ی پسرخاله ی من است.قشنگ است موهای لخت طلایی دارد با چشمهایی که آدم را وادار میکند هی دید بزند هی دید بزند اما امان از پای چپش که شَل میزند(فدای سرش، عوضش وقتی یک جا نشسته است شبیه شاهزاده های خارجی ست)
من عیدها را دو بار دوست دارم.از عیدها بوی مائده می آید بوی عرقش،که وقتی بعد بازی کنارش می ایستم از پوستش بخار میکند و پخش میشود
آخر چون پایش شل میزند توی بازی ها دوبار گرگ میشود دوبار بالای بلندی میپرد دوبار قلبش تند تند میزند دوبار زمین میخورد و دوبار زانویش زخم میشود.اما وقتی ما مسابقه ی نوشابه کانادا میگذاریم او تنها دختری ست که میتواند شیشه را یک ضرب سر بکشد بعدش هم آروغ نزند و مثل شاهزاده های خارجی مودب بماند مائده خیلی کیسِ ازدواج است اما خاله میگوید بچه های شلی بدنیا خواهد آورد
و من هرچه سعی میکنم توی گل کوچیکها از پای چپ آسیب ببینم یا موقع دوچرخه سواری با پای چپ زمین بخورم یا وقت دویدن از پای چپ پیچ بخورم نمیشود
به خالی کردنِ کتری داغ هم فکر کرده ام
ولی سوختگی اگر درجه یک هم باشد پای آدم را شل نمیکند
نوروز دراز است دندانهایش صافکار لازم است از بوی دختر و غذا بدش می آید اما اگر خون مرا هم بخورد سیر نمیشود یک بار وقتی داشتم شیلنگ آبی که مائده از آن آب خورد را میبوسیدم مچم را گرفت.دعوایمان شد و حسابی کتکم زد(آخر مائده دوست ندارد برادرش کتک بخورد) عیدهایِ با نوروز رادوست ندارم
نوروز تعطیل است از گاو هم خرتر است حتی بلد نیست با دخترها یواش بازی کند حتی بلد نیست توی مسابقه ها خودش را از دخترها عقب بیاندازد حتی بلد نیست به خاله اش ثابت کند بزرگ شده است حتی بلد نیست از کسی خوشش بیاید
اما من آنقدر خوشم آمدن از مائده را بلدم که اگر خواهری با موهای طلایی داشتم اجازه میدادم نوروز شیلنگ آبی که خواهرم از آن آب خورده است را دهن بزند

زهره رحمان
نوروز ۱۴۰۱

دبیر سرویس  داستان رسانه ایرانیان اروپا: مینا احمدی