سید کریم امیری شاعر فیروزکوهی

شاعران عصر ما با زانا کوردستانی – سید کریم امیری

سیدکریم امیری فیروزکوهی، فرزند  "سید مصطفی‌ قلی منتظم‌ الدوله" با تخلص "امیر"  شاعر تهرانی، زاده‌ی سال۱۲۸۹ خورشیدی در فرح‌آباد فیروزکوه است...

زنده یاد “سیدکریم امیری فیروزکوهی” فرزند  “سید مصطفی‌ قلی منتظم‌ الدوله” با تخلص “امیر”  شاعر تهرانی، زاده‌ی سال۱۲۸۹ خورشیدی در فرح‌آباد فیروزکوه است. او در هفت سالگی به تهران رفت. پدرش همان سال درگذشت و او تحت تربیت مادر قرار گرفت. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در تهران در «مدارس سیروس»، «ثروت»، «سلطانی» و «کالج آمریکایی» گذراند؛ سپس به تحصیل منطق و کلام و حکمت همت گماشت.


وی یکی از چهره‌های ماندگار ادبیات و از شاخص‌ترین شاعران کلاسیک ایران بود که توانست سبک اصفهانی را احیا کند. آیت‌الله خامنه‌ای وی را یکی از بهترین غزلسرایان زمان معرفی و به سید الشعراء ملقب کردند.

وی شاعر غزل و قصیده و از شیفتگان صائب بود و به سبک هندی شعر می‌سرود. در زبان عربی تبحر داشت و به آن زبان نیز شعر می‌سرود.

سرانجام در ۱۸ مهر ماه ۱۳۶۳ خورشیدی در تهران درگذشت و در آستانه امامزاده طاهر در صحن  عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شد.

“امیربانو کریمی”، همسر “مظاهر مصفا” و مادر “علی مصفا”، فرزند اوست. از او آثار مختلفی به جا مانده، من‌جمله «دیوان اشعار» در دو جلد که به همت دخترش امیربانو کریمی چاپ شده‌ است.

 


▪︎نمونه شعر:
(۱)
ای وطن! ای مفخر من! لطف حقت یار باد
لطف حقت یار و دشمن خوار و خواری عار باد
ای وطن! ای خاک پاکت توتیایِ چشم ما!
توتیایِ چشم ما در پرده از اغیار باد
آنکه خوارت می­‌شمرد از طبعِ خوار خویشتن
تا ابد چون آرزویِ خواریِ ما خوار باد
وآنکه ما را از سَفه می­‌خواند موری در حساب
خود چو مرداری شد از ذلّت که طعمه مار باد
ضربه تیغ شما زد صدمه‌ای صدام را
کز نشانش تا ابد صدّامیان را عار باد
بهر آبی، خاک ما شد عرصه بیداد او
مرگ بر بیدادگر، اُف بر جنایتکار باد
گرچه صد دام از جنایت بهر ما گسترده بود
خود به دام افتاد و دامش گوری از هر تار باد.

 

(۲)
زندگی با یاد ایام جوانی می‌کنم
با خیال زندگانی، زندگانی می‌کنم
گرچه از روز ازل با مرگ پیمان بسته‌ام
باز هم از سست عهدی سخت جانی می‌کنم
پیش از این از ذوق هستی بود برجا ماندنم
وین زمان از بیم مردن زندگانی می‌کنم
بر لب من خنده از عهد جوانی مانده است
من به یاد شادمانی، شادمانی می‌کنم
نفس من در ناتوانی هم خطاست
گر توانم، کارها با ناتوانی می‌کنم
من که هرگز ناگهان، آهنگ رفتارم نبود
از جهان آهنگ رفتن ناگهانی می‌کنم
خنده‌ی مهری ندیدم از کسی بر روی خویش
من که با نامهربان هم مهربانی می‌کنم
دل ز غم چون اختران آسمان لرزد مرا
هر زمان یاد از قضای آسمانی می‌کنم
بهر مشتی استخوان کآخر سزاوار سگی است
روز و شب چون سگ به زحمت پاسبانی می‌کنم
سیر هر برگ از کتاب سرنوشت خویش را
در تماشاگه اوراق خزانی می‌کنم
گر چه رنج عمر و عیش این جهانم می‌کشد
آرزوی عمر و عیش آن جهانی می‌کنم
روز پیری هم گناهی دیگر از یاد گناه
در نهانگاه خیال خود، نهانی می‌کنم
آرزوها تا به عمر جاودان پاینده‌اند
گر کنم کاری، به عمر جاودانی می‌کنم
من که بودم از سبک‌روحی عنان‌دار نسی
این زمان بر خاطر خود هم گرانی می‌کنم
زندگی با محنت بی‌عشقی و پیری (امیر)
من به حکم عادت از عهد جوانی می‌کنم.

 

(۳)
[افسرده‌ام]
هیچ دستی سوی من یارب نمی‌گردد دراز
چون گیاه رسته در کنج خراب افسرده‌ام
سردی من از دم گرم جوانی مانده است
زان گل شاداب اکنون چون گلاب افسرده‌ام
گنج استعدادم اما در خراب افتاده‌ام
بحر شور و ذوقم اما در سراب افتاده‌ام
بس که شد صرف کتاب ایام عمر من (امیر)
چون گل خفته در آغوش کتاب افسرده‌ام.

 

(۴)
نه مشوشم ز پیری و نه خوشدل از جوانی
که نبود هر دو الا که فریب زندگانی
به رضا نبود اگر لب ز شکایت از تو بستم
که ز لب برون نیاید سخنم ز ناتوانی
چو میسر است صحبت، مکن از حضور غفلت
تو که ناگهان نمانی، چه روی به ناگهانی!
به وصال هم ندارم دل از فراقِ غافل
همه دل به خویش لرزم، ز قضای آسمانی
بنگر به برگریزان که زبان هر ورق را
به فغان گشوده بینی، ز تطاول خزانی
به هزار گونه خواهش نفس از تعب برآید
که برآوری زمانی، نفسی به شادمانی
چه کنی به خیره دعوی که شناختی کسی را
تو ضمیر کس چه دانی؟ که ضمیر خود ندانی
به عدم ز ناتوانی نرویم ورنه نبود
نه ز مرگ سست عهدی، نه ز خلق سخت جانی
نبود (امیر) در تو هنر مرید یابی
به تو هیچ کس نماند، تو به هیچ کس نمانی.

(۵)
گریه و خنده سر دهد، شمع من از لقای من
خنده ز خنده‌های من، گریه ز گریه‌های من
با چو منی به همدمی، شکوه مکن که گم کند
گریه‌ی آبشار من، ناله‌ی همنوای من
گر به دعا برآورم دست گناهکار را
ترسم از اینکه بشکند دست مرا دعای من
قصه‌ای از گذشته‌ام، زنده به عمر رفته‌ام
زندگی دوباره‌ام، ذکر گذشته‌های من
ماند چو بوی خوش ز گل، یاد تو یادگار تو
گر تو روی، نمی‌رود یاد تو از سرای من
طایر قاف غربتم در دل شهر خویشتن
نیست در آشیان من، هیچکس آشنای من
بال و پر همای بخت ار نکند مرد مرا
رشته‌ی آرزوی من، بند نهد به پای من
گر چه که پیر و جاهلم، با همه ناسزایی‌ام
در پی عقل اگر روم، عشق دهد سزای من
یاد کن از امیر خود، شمع خود و اسیر خود
صبحدمی چو بنگری اشک مرا به جای من.

 

(۶)
کاش یک شب می‌شنیدم بوی آغوش تو را
خوابگاه از سینه می‌کردم بر و دوش تو را
در خیال من نمی‌گنجد وصال چون تویی
حیرتی دارم چو می‌بینم هم آغوش تو را
از غرور حسن چون مهرت به قهر آمیخته است
لذت شهد است، هم نیش تو هم نوش تو را
جلوه‌ی صبح جوانی یاد می‌آید مرا
هر زمان در جلوه می‌بینم بناگوش تو را
انتخاب عشق را نازم که چون من برگزید
از میان حسن‌ها، حسن سیه پوش تو را
تا ز یادم برده‌ای، از یاد عالم رفته‌ام
هیچ کس جز غم نمی‌پرسد فراموش تو را
بوسه‌ای زان لعل آتشناک می‌باید امیر
تا کند گرم سخن لب‌های خاموش تو را.

 

گردآوری و نگارش:

#زانا_کوردستانی
دبیر سرویس شاعران عصر ما