نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
استاد “نصرتالله مسعودی” شاعر و بازیگر تئاتر و سینما، زادهی سال ۱۳۳۲ خورشیدی در خرمآباد و فارغ التحصیل جامعهشناسی است.
او به مدت ۱۶ سال به عنوان رئیس انجمن نمایش خرمآباد فعالیت کرده است و کارگردانی بیش از سی نمایش و بازی در چندین فیلم سینمایی را در کارنامه کاری خود دارد.
او در قصهنویسی هم رتبههایی را در کارنامهی خود دارد از جمله «قصهی مسافر مشکی پوش» برندهی جشنوارهی کانونهای ایران و همچنین ردی بر برف فیلم نامهی مشترک او با آقای جزایریست که در جشنوارهی قصهنویسی روستاهای کل کشور رتبه دوم را به خود اختصاص داد.
▪کتابشناسی:– کی بر میگردی پارمیدا (برگزیده کتاب کنگرهی ملی شعر ایوار) – به لهجهی برگ به بام آبان (کتاب برگزیدهی کتاب استان) – بوی دست حوا– چقدر شبیه هماند این دوستت دارمها– شمایل گردان (برگزیده کتاب کنگرهی ملی شعر ایوار) – آه فاریانا و…
▪نمونهی شعر:(۱)به دیدنت میآیم بیگل، بیشیرینی و میبینی آنقدر گیسوان تو راورق زدهام که تاریکم.در من خیره میشویو میشوم، آسمانی که مشت مشت ستارهبه صورتش پاشیده باشند اما باغهای در آ ستیناششرمسار سبدهای خالیاند.به دیدنت میآیم بیگل، بیشیرینی و به دل نگیر که ما راچون پاربیکارخواستهاند.
(۲)[ريل چاه ويل] هرگز حيرانی من چون هيچ چرايی اينچنين تابلو نبوده است.تو چند قدم آنسوتر ازحلقهی مفقودهی داروين كنار گل وُ لای صخرهها به دنيا آمدهای كه بَدَلْ عكست هم رنگ آب را تاريك میكند و اين ريل بیقطار اكنوندر بینواختی خودحضور آدم رااز ياد برده است.جنون جنون زدهی تو كنارِ هر خط خُلی كه من میشناسم چنان میچرخد كه آخرين آجر هر تيمارستانی از آن جا میمانَد.اين خط را كی عوض كردهایكه هيچ مسافری حتا تا موی سپيد هم رنگ آغوش گشودهایدر چشمش گل نمیكند!هي!اين تاريكی راچاه ويل وُ اين چهار راهاز سايهی تو داردو اين باغ شسته دست از نجواپس افتادهی عربدههايیست كه پلك پرستو از آن میلرزد.هرگز آدم ابوالبشر با هيچ چرايی در هرگز روزگاراينچنين تابلو نبوده است.
(۳)[باغهای بیسحر] زيباترين نه!هيچ زنی هرگز تو راآنگونه كه تويی نخواهد زاييد و جهان برای هميشه يائسه خواهد ماند و اين شب كه رنگش يكدست بر پيشانیام هاشور خورده است چنان قشنگ رنگ پرنده وُ ساعتهای پنج بهار راسقط كرده است كه من تمام باغهای بیسحر به جان سحر وُ به بال كبوتر از فرازِ فراموشی پلی كه عكس برگردان نرسيدن وُ مرگ است درخت به درخت به آب دادهام.زيباترين نه!به آناهيتا وُ اين آب كه سالهاست در شوكت بیطاقت اين طاقطعم گونه شيرين راگريه میكند آن كه با لنزهای رنگی و تير “تتو” با بادهای شرمساربیتاب تاب میخورد“سرو چمانی”ست كه با صدها شمارهی آریبه ميدان در آمدهو ناخواسته خاك وُ خوار بوقهاست.دوستی كه هرگز دوستم نبودهاینگفتم بس است!تو را به خداديگر اين دستمال كاغذیو آن جمله رابه گونهام نكش بگذار سر بر اين شمايل سنگی در انعكاس آبهای عزيز طاقبستانلااقل بخوانم:“امشو له دیريت فَرَ هُلِمه”
(۴) با حبابهای رود رازی داشتم و با پرندهکه رنگ آبی آسمان رابه زخم بال بسته بود رازی.این کهربای کهکشان وُ رنگ به کجا میکشانَدَم؟رهایم نمیکند شاید شعری بنویسم به رنگ لاجورد!بادا بادهای همیشهی من به کول بادند با دیوانهای ناسرودهای از عتیقهی عشق.گیجی چه میزبان گنگیست،شبیه واژهای در نابینایی خویش و پرتم میکند در چشمانی کورتر و میگویم: به درک!تنها نگران توام ای التهاب گذشته از تاب التهابها که نه الاههگان آب تو را میفهمند نه تو دوست داری از بارانهای این آسمان کف پایت را تر کنی.بیا با سرودی که ضرباهنگش نگاه در نگاهست.زبانت را روی آن رژ کم رنگ بکش و رهایم کن در بغل بهارانهی بارانی که مست میبارد!تاریکیست وُ عربدهو سنگ برای سنگ دندان تیز میکند.معلومم کن در این خطوط همه مجهول در تجریش خاطره وُ گلنارکدام ترانه را باید در پیچک مویه بپیچانم تا شب شوق عاشقانهگی بازدر آتشگاه کولیان دیروز اهوازو تشگاههای دیگ بر بالین بلوطهای بیطاقت ”گرین” پایکوبی کند.دارم تلو تلو میخورم در راهی که نمیروم.به قشنگ راه رفتنت قسم این راهخود پاپی رفتن خود است.دستت را با دلبستگی پیچک در دستم بگذارمباد با این سکندرهایی که از جا تکانم نمیدهد،جهان در جا و یکجا مرا بدزدد از مهربانی ماه وُریگهای چشمکزن چشمه و بدزدد از لاجورد کاشیهای تر و چشمبند بزند به ریسههای خوشتابی که عروساز زیرشان زیباتر میگذرد.مرا بپیچان در خودمرا گوشهی لبخندی پنهان کن که هوای هوایی شدن یاسهای دیروز رادر نفس تازهی و عمیق شب داردچیزی دارد دیوانهام میکند از ناپیدای درد.گفتم دارد دیوانه…و چه کیفی دارد اگر با بازی آن لب،با آن آن لبها بگویی: به درک!چه پرندهی خیسی شدهام در این باران بیگریز مرا در گریبان پیراهنی عریانتر از تن بر ملا کن تا به تجربهی زیستن برسم مثل پرنده در آشیانهی بهارتا پا بکشد از روزگاراین سرمای سگی که خودش هم از دست خودش کلافه است.و دنبال شاخهای میگردد که طنابی به آن آویزان باشد.
(۵)خودت که سنگ صبور باشی به نیابتِ سنگ صدای چند تکه شدن سینهاَت را میشنویآدمی شبیه چه میشود در برودت ویرانی؟هی نازنینی که چَشمهایت آیین آتشکدههاست به اندازهی یک ترانه برف رااز دهانم دور کن…
گردآوری و نگارش:#زانا_کوردستانی دبیر سرویس شاعران معاصر
این مطلب بدون برچسب می باشد.