معرفی کتاب ققنوس همین جاست از فاطمه سرمشقی

ققنوس همین جاست – رمان کودک و نوجوان

فاطمه سرمشقی در یکی از روستاهای بیجار متولد شد اما خیلی زود همراه خانواده‌اش به کرج رفت و در سال ۱۳۷۶ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد. او اولین نوشته‌ها و داستان‌هایش را در مجله دانشگاه به چاپ و کارشناسی ارشد را در سال ۱۳۸۴ در پژوهشگاه علوم انسانی به پایان رساند. سرمشقی برای کودکان، […]

فاطمه سرمشقی در یکی از روستاهای بیجار متولد شد اما خیلی زود همراه خانواده‌اش به کرج رفت و در سال ۱۳۷۶ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد.

او اولین نوشته‌ها و داستان‌هایش را در مجله دانشگاه به چاپ و کارشناسی ارشد را در سال ۱۳۸۴ در پژوهشگاه علوم انسانی به پایان رساند.

سرمشقی برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالان کتاب هایی نوشته است.


ققنوس همین‌جاست عنوان رمانی نوشته‌ی فاطمه سرمشقی، نویسنده کودک و نوجوان است. نشر پیدایش رمان ققنوس همین‌جاست را از دسته‌ی رمان نوجوان منتشر کرده است.

رمان های این مجموعه با موضوعات متنوع، خواندنی و پرکشش از نویسندگان و مترجمان مطرح برای آشنایی نوجوانان با ادبیات داستان ایران و جهان انتخاب شده‌اند.

از پشت جلد ققنوس همین‌جاست

ماهیتسا دچار حادثه‌ی آتش‌سوزی می‌شود و زیبایی‌اش را از دست می‌دهد. همزمان با این حادثه‌ سودابه که مدت‌ها مشکل قلبی داشته با عمل پیوند قلب از مرگ نجات پیدا می‌کند. اما سودابه از روز بعد از عمل، مدام کابوسی تکراری می‌بیند‌؛ دختری که در آتش می‌سوز و مردی که پشت او ایستاده و دستش را به سمت دختر در آتش دراز کرده. راز این کابوس تکراری چیست؟ جز همزمانی آن حادثه و این پیوند چه ارتباطی بین این دو دختر وجود دارد؟

گزیده‌ای از کتاب ققنوس همین‌جاست

مریم چند بار زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و سرش را می‌خاراند. قبل از اینکه چیزی بگوید، نرگس می‌گوید: «قبلا صدای تالاپ‌تولوپ می‌داده.» از روی طاقچه یک عروسک دیگر برمی‌دارد و ادامه می‌دهد: «توی ظرف غذای گربه‌های بیمارستان پیدایش کرده.» و می‌زند زیر خنده. سودابه حس می‌کند عطر دکتر بینی‌اش را قلقلک می‌دهد. می‌گوید: «تقصیر خودم است که برای‌تان تعریفش کردم.»

مریم در کیفش را باز می‌کند. شیشه‌ای را که تویش قلب بزرگ و سرخ‌رنگی هست درمی‌آورد.

سودابه شیشه را می‌گیرد. می‌پرسد: «از کجا؟»

قبل از اینکه مریم فرصت کند جواب بدهد شیشه را بالای سرش می‌برد و می‌پرسد: «راستی‌راستی قلب است؟»

مریم سرش را تکان می‌دهد. از نگاه سودابه خوشش می‌آید. نفس راحتی می‌کشد و کیف را می‌گذارد پایین تخت، کنار پایش. مادر پیش‌دستی‌ها را می‌چیند. به استکان‌های چای نگاه می‌کند و می‌گوید: «اینها که سرد شدند. چرا نخوردید؟»

سودابه شیشه را جلوی صورت مادر می‌گیرد. مادر خودش را عقب می‌کشد. سودابه می‌گوید: «نگاه کن. یک قلب واقعی است.»