معرفی شاعر و نویسنده

معرفی نویسندگان معاصربا سعید فلاحی-استاد سعید شیری

استاد "سعید شیری" نویسنده، شاعر، مصحح و پژوهشگر اراکی در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در روستای...

 

استاد “سعید شیری” نویسنده، شاعر، مصحح و پژوهشگر اراکی در سال ۱۳۳۶ خورشیدی در روستای اناج دیده به جهان گشود.
این شاعر، که بدر بیشتر قالب‌هایی شعری طبع‌ازمایی کرده، شعر را آيينه‌ای می‌داند كه واقعيت و حقيقت اطرافش را انعكاس می‌دهد، و همین تعریف از شعر سبب می‌شود که كمتر شعری از او ببخوانیم كه شعر باشد و از طبيعت بهره‌ای نبرده باشد. شعرهایش عجيب رنگ و بوی طبيعت دارد و جالب است كه از ميان شاعران نيمايی به سهراب كه او نيز شاعرِ طبيعت است، عشق و علاقه‌ای وافر دارد.

 

اشعار و نوشته‌های ایشان در نشریات سراسری مانند دنیای سخن، چیستا و گوهران و نشریات استانی مانند لاله سرخ و رازان منتشر شده است و با شادروان مرتضی ذبیحی نیز در نوشتن بخش مطبوعات تاریخ اجتماعی اراک همکاری و مشارکت داشته‌اند.

 

▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
دور از تو در سکوتِ خودم پیر می‌شوم
همچون هوای مانده نفس‌گیر می‌شوم
روزی هزار‌ مرتبه بر سفره‌ی ملال
از عمر و زندگانی خود سیر می‌شوم
چون جنگلِ خزان‌زده در بادِ مهرگان
با خاطرات سوخته تسخیر می‌شوم
خوابم هنوز و صحنه‌ی کابوس مانده‌ام
با این خیالِ خام که تعبیر می‌شوم
وقتی برای گریه مجالی نمانده است
چون هق‌هقِ بریده گلوگیر می‌شوم
چون چشمه‌ای که حسرتِ دریاست در دلش
در این کویرِ تف‌زده تبخیر می‌شوم
با جرم این‌که تن به تباهی نمی‌دهم
محکومِ تازیانه و تعزیر می‌شوم
تنهاتر از مسیح در این جٌلجَتای وهن
بر دار می‌کشندم و تکفیر می‌شوم
آیینه‌ای به‌ خانه‌ی ‌متروک ‌مانده‌ام
کی از تو باز صاحبِ تصویر می‌شوم؟

(۲)
شبی بخوابی و خوابِ زلالِ آب ببینی
درخت و سبزه و باغ‌ و‌ بهار خواب ببینی
در آسمان و افق، شسته‌ از طراوتِ‌ باران،
وفورِ آبی و اسرافِ آفتاب ببینی
به چشمِ بازِ تماشا، در آفتابِ بهاری
نسیم و موجِ علف را به پیچ‌ و تاب ببینی
فقط رهاییِ راحت، فقط فراغتِ دلخواه
نه ردّ‌ِ هول‌ و‌ هراس و، نه اضطراب ببینی
هرآنچه پرسشِ پاسخ‌ نداده هست به جانت
در آن مکاشفه‌ی لب‌به‌لب، مجاب ببینی
در این تراکمِ تاریکِ خواب‌های گل‌آلود
شبی بخوابی و خوابِ زلالِ آب ببینی.

(۳)
ای‌کاش بشر به صلح عادت می‌کرد
هنجارِ حیات را رعایت می‌کرد
قانونِ شکوفاییِ آغازِ بهار
از گل به بشر نیز سرایت می‌کرد.

(۴)
مقصد به کار نیست
تنها مناظرِ مسیر حقیقت دارند
تنها همین درخت‌های سرِ راه
تنها همین صدای باد.
مقصد درونِ ماست.

(۵)
صبح‌ است
زنده‌ام هنوز
در خانه نانِ یک شبانه‌روزِ دیگر هست
الکل، مواد ضدعفونی، ماسک
صابون و دستکش.
امروز هم نیاز به بیرون‌ رفتن نیست.

صبح است
گنجشک‌ها کنار پنجره می‌خوانند
باران زده است
آمار مردگان هنوز در نیامده‌ست.

(۶)
گلِ‌ سرخ
گلِ‌ سرخ
درآورده باز از کنار چپر سر.

گلِ‌ سرخ
گلِ‌ سرخ می‌کوبد انگار پشت چپر در.

در این صبحگاه بهاری
چه پیغام دارد به لب، باز آیا
گلِ‌ سرخ با آن دهانِ معطّر.

(۷)
شب، شب، شبِ پاییز و
اورادِ عاشقانه‌ی باران
در گوشِ خسته‌ی زمین.
همین.

(۸)
باران
یعنی خدا هنوز از زمین
قطعِ‌ امید نکرده‌ست.

▪نمونه‌ی نوشته‌ها:
(۱)
[حنای عید]
با اکبر زیر درخت‌های سیبِ حیاطشان نشسته‌ایم و مثل روزهای قبل با گِل مجسمه می‌سازیم. از پای سیب‌ها گِل بر می‌داریم و ورز می‌دهیم و بعد گاو و گوسفند و اسب و خر درست می‌کنیم.گاهی حیاط و خانه و ایوان هم می‌سازیم. هر روز کارمان گِل‌بازی‌ست. هر وقت مادرم سراغم می‌آید دست و لباس من گلی‌ست. با اخم و تَخم دستم را می‌گیرد و می‌بردم خانه. اکبر تنها می‌ماند و نگاه می‌کند، دلم برایش می‌سوزد.
در خانه مادرم اول تمیز دست و رویم را می‌شوید، و بعد رخت‌های تمیزی را که صبح تنم کرده است و من کثیف کرده‌ام، بیرون می‌آورد، و باز رخت‌های شسته تنم می‌کند. سرکوفت می‌زند که انضباط ندارم. تا نیم‌ساعتی مراقب‌ من است، اما دوباره سرگرم کار و بارِ خانه می‌شود و من دزدکی از خانه بیرون می‌آیم و می‌روم تا با اکبر بازی کنم. اکبر هم رخت‌های شسته‌اش را پوشیده و مادرش با او دعوا کرده است.
اما حالا سه چهار ساعت است با‌ گل مجسمه می‌سازیم، و مادرم نیامده‌ست سراغم. دیگر خودم نگرانم. دارد غروب می‌شود. باید به خانه‌ی خودمان برگردم. آن وقت مادرم لباس‌های کثیفم را خواهد دید، و باز دعوا خواهد کرد. اکبر هنوز سرگرم گل‌بازی ست. از پای سیب‌ها گل می‌کَند، و ورز می‌دهد. یک لحظه انگار مادرش را می‌بیند و گُندهٔ بزرگِ گل تالاپی از دستش می‌افتد. من چشم باز می‌کنم. در خانه‌مان توی اتاق روی تشک خوابیده‌ام. لحاف هم رویم هست. صبح است مادرم نزدیک رختخوابِ من ساکت نشسته و دارد خمیر ورز می‌دهد. صدای ورز و تاپ تاپِ خمیرش می‌آید. پس صحنه‌ی گل بازی را من خواب دیده‌ام! خوشحال می‌شوم اما احساس می‌کنم زیر لحاف دستم گِلی‌ست!، گل لای انگشتانم خشکیده‌ست!.
از ترس پیش از آن که سر از بالش بردارم اول شروع می‌کنم به گریه؛ با این هدف که مادرم دلش به رحم بیاید و کاری به من نداشته باشد. وقتی دلیل گریه‌ام را می‌پرسد می‌گویم: «دستم گلی‌ست». اما این بار برخلاف روزهای قبل، همچنان که سرش پایین است و به کارش‌ مشغول است، لبخند می‌زند و مهربان و صمیمی می‌گوید: «گِل نیست گُلم، دستات رُ شب که خواب بودی خودم حنا گرفته‌ام، فردا عیده؛ حالا هم می‌خوام برات فطیر درست کنم». من با خیال راحت لبخند می‌زنم و می‌روم زیر لحاف. اما دیگر از ذوق عید و دست حنایی خوابم پریده است.

(۲)
[خوابِ سفید]
شب‌های آخرِ پاییز است. در خانه‌ی قدیمی‌مان هستم، در دهکده. از شب سه‌چار ساعتی گذشته و خوابم می‌آید. خوابِ کنارِ کرسی دلچسب است. اول کمی ادامه‌ی بازی در کوچه است. و بعد، پشت پلک‌هایم گویی از بامِ خانه خوش‌خوشک صدای بالِ کبوتر می‌آید. من روی بام ایستاده‌ام، و دسته‌دسته هی کبوترِ سفید از هوا فرو می‌آید و، آرام روی بام می‌نشیند و… باز از نو؛ آرام و ساکت و پیوسته. تا این‌که نرم‌نرم، بام و حیاط از فرودِ کبوترها یک‌دست ساکت و سفید می‌شود؛ یک‌دست، ساکت و سفید و تماشایی. خوابم لبالبِ کبوتر است و پر از پرواز.
آهسته پلک باز می‌کنم. صبح است. نورِ زلالِ پشتِ پنجره این را می‌گوید؛ نورِ سپیده و سفیدیِ صریحِ برف؛ برفی که بر حیاط و پشت‌بام نشسته‌است و، توتِ حیاط را سفید‌پوش کرده است. از سمتِ جاده‌ی قلمستان، تک‌تک صدای برفیِ کلاغ‌ها شنیده می‌شود. یک‌دست کوچه‌های دهکده سفیدِ سفید است؛ یک‌دست، ساکت و سفید و تماشایی. گویی ادامه‌ی خوابم را می‌بینم، اما کنارِ پنجره‌ی صبح و، با پلک‌های باز‌ِ باز.

 

تهیه و تنظیم :

سعید فلاحی : نويسنده و پژوهشگر ادبی