پاورقی داستانی دنباله دار

نرمک ، قسمت چهارم-رامک تابنده

خلاصه قسمت سوم دکتر البرز بیات لو که نرمک بیات لو را مانند دخترش دوست می دارد با دیدن عکسی که نرمک به همراه دارد "سه دختر در نرگس زاری رویایی: مطمئن می شود که نرمک برادرزاده خودش و نوه گمشده ی عمه تاجی می باشد. با عمه تاجی صحبت کرده و نرگس را به ویلای خانوادگیشان دعوت می کند. و ادامه ی ماجرا در قسمت چهارم ...

نرمک ، قسمت چهارم


بعد از اون روزی که به خاطر از بین رفتن یکی از مریض های تصادفیمون تعادل اعصابم رو از دست دادم تا به امروز دکتر البرز رو ندیده بودم. هم‌خوشحال بودم که به دکتر بیات لو نزدیک تر شدم و هم خجالت می کشیدم‌ که اون من رو دختر ضعیف و ترسویی بدونه. از یک طرف راضی بودم که بالاخره برای اولین بار خاطرات تلخ کودکی ام رو برای یک فرد قابل اعتماد تعریف کردم و از طرف دیگه نگران‌ بودم‌که اون من رو قضاوت کنه. قیافه اش بعد از دیدن عکس معروف نرگس زار و شنیدن نام پدر و مادرم دیدنی شده بود. اشک توی چشم هاش حلقه زده بود و حس می کردم که می خواد من رو بغل کنه و دلداری بده، اما من‌گیج شده بودم و دلیل این همه همدردی رو نمی فهمیدم. آخه من و دکتر به جز رابطه خوب شاگرد و استادی کاملاغریبه بودیم و برای من عجیب بود که یک غریبه آن‌قدر نسبت به من احساس همدلی و دلسوزی نشون بده. امروز هم دکتر سرزده به بخش پرستاری اومد و من رو برای ناهار به خونه اشون دعوت کرد. گفت که به خاطر شباهت نام فامیلم با اون خانواده اش دلشون می خواد که با من آشنا بشوند! مضطرب شده بودم و نمی دونستم چه جوابی

بدم. من کجا و مهمونی دکتر البرز کجا! ضعف شخصیتی ام‌ دوباره به سراغم اومده بود و اصلا حس خوبی به این دعوت نداشتم. اما دکتر به من اطمینان داد که یک مهمانی ساده خانوادگیه و دلیلی برای ترس و بدگمانی نیست. قبول کردم و قرار شد فردا که جمعه بود، ساعت یازده، دکتر بیات لو من رو از خوابگاه دانشجوییه محل اقامتم برداره. دل تو دلم نبود. صبح زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم. ابروهای پر پشتم رو مرتب کردم و روی پوستم کرم زدم و با دقت آرایش ملایمی بر روی چشم های درشت و مژه های بلندم‌ انجام دادم‌. موهای موج دارم‌ رو شونه کردم و طبق عادت همیشگی با روغن معطر نارگیل و یاسمن ماساژ دادم‌، پیچ وتاب خدادادی موهام‌ آن قدر زیبا بود که به سشوار یا آرایش دیگه ای احتیاج نداشت. از کمد لباسم تنها لباس مجلسی ام‌ رو که یک شلوار مشکی کمر دار و یک بلوز دانتل آستر داربود به تن کردم‌ و کفش های سیاه پاشنه بلندم رو باهاشون ست کردم‌. از گل‌فروشی بغل خوابگاه سبد ظریف گل نرگس زیبایی رو که سفارش داده بودم‌ خریدم و جلو گل‌فروشی منتظر دکتر البرز موندم . سر ساعت یازده یک پاترول قدیمی سفید جلوم نگه داشت و دکتر بیات با سر اشاره کرد که سوار بشم‌. توی راه برام تعریف کرد که این ماشین ،‌ماشین دوران دانشجویی اش بوده، اما دکتر آن‌قدر به ماشینش ارادت داره که حاضر نشده تو تمام این سال ها اون رو عوض کنه. الان هم سال هاست که فقط با همین‌ پاترول رفت و آمد می کنه و خانمش و دختر و پسرش نتونستن اون رو مجاب به خرید یک ماشین بهتر بکنند. دکتر تعریف کرد که خانمش رویا را که دختر خاله اش هم هست، می پرسته و از عشق رویایی شون یک پسر سی ساله به اسم‌نیما و یک دختر بیست و دو ساله به اسم نازان داره. با این حساب نیما از من بزرگ تر و نازان سه سالی از من جوان تر بود. صبر نداشتم که باهاشون آشنا بشم‌. سرانجام به مقصد رسیدیم. دکتر ماشین رو جلو درب باشکوه یک باغ مجلل پارک کرد و ما از ماشین پیاده شدیم‌. دکتر بیات برام‌تعریف کرد که این‌باغ بسیار بزرگه و سه ویلایی که توی محوطه اش ساخته شده متعلق به پدرش ، عمه اش و خانواده خودش هست که امروز هر سه خانواده در مهمانی حضور دارند.
ادامه دارد…