نقدی بر فیلم ماجرای نیمروز:

نقد فیلم ماجرای نیمروز ۲:رد خون، ماجرای بی ماجرایی ،ماجرای روزها و شب های بی هویت یا ماجرای نیمروز؟! از: شعیب یوسفوند

نقد فیلم ماجرای نیمروز ۲:رد خون، ماجرای بی ماجرایی ،ماجرای روزها و شب های بی هویت یا ماجرای نیمروز؟! از: شعیب یوسفوند به اعتقاد نویسنده این نقد اگر به تاریخ رجوع کنیم در بخشی از فیلمنامه تحریفاتی صورت گرفته و فیلمساز بنا بر ملاحظاتی دست به اندکی تحریف زده.

توضیح :این تحلیل  ونقد نظر رسانه نیست و مسوولیت آن بر عهده نویسنده است.

نویسنده و تحلیل از :

شعیب یوسفوند
لیسانس کارگردانی

نویسنده و پژوهشگر

نویسنده مستند” حقیقت سرخ” ،نویسنده مستند ۱۴قسمتی “آبگینه” پخش شده از شبکه” مستند”، پژوهشگر مستند ده قسمتی” بند آزادی” از شبکه مستند،مدرس نویسندگی رادیو و تلویزیون و داستان نویسی،داستان نویس و شاعر

در همین ابتدا علاقه دارم بحثی را به طور مختصر در مورد وفاداری یا عدم وفاداری فیلمسازان به واقعیت تاریخ و وقایع تاریخی بنویسم.ممکن است این سوال پیش بیایر که اگر فیلمسازی به سمت داستانگویی، با توجه به قصه ای واقعی رفت ملزم است که به قصه ی تاریخی وفادار باشد؟ جواب این سوال شاید خود کتابی است اما به نظر نگارنده ی این سطرها خیر؛ لازم نیست.فیلمساز لزوما همیشه ملزم به روایت واقعیت نیست .روشن تر از آفتاب ترین دلیل هم این است که فیلمساز به عنوان خالق اثر حق انتخاب دارد که به قصه ی واقعی وفادار باشد یا این که قصه ای را خود در دل آن واقعه ی تاریخی بسازد و به آن دل ببندد و به آن هم وفادار باشد و گاهی واقعیت را هم تحریف کند البته اگر فرم آن فیلم اجازه ی تحریف واقعیت بدهد!.در واقع به زبان روشن تر ، بعضی فیلمسازان علاقه به بها دادن به واقعیت قصه و تاریخ دارند و برخی پررنگ کردن روایت واقعه ای در دل وقایع تاریخ را با اسانس کم کردن بار واقعیت می پسندند و از همین جاست که بحث نمایش و مستند و زیرشاخه هایشان به وجود می آید و در نهایت اگر در داستان فیلمسازی مثلا تم عشق حکمفرما بود و احیانا‌ در بستر جغرافیایی – تاریخی این عشق ،تناقضات ،تضادها یا در حالت رقیق تر مانند هر اتفاق تاریخی ، آرا و نظریات گوناگونی از جانب تاریخ دانان و اهل علم در مورد آن زمان که در فیلم هم وجود دارد وجود داشت ، ایرادی بر فیلمساز نیست چون فیلمساز می خواهد معرف عشق باشد و نه تاریخ. در چنین مواقعی پس از ساخت فیلم هم قضاوت اثر او در دیده ی منتقدان بهتر و درست تر است فقط خود اثر فیلمساز باشد و نه عوامل دیگر.اما گاهی فیلم فیلمساز ادعای تاریخ گویی دارد و ماجرای نیمروز (۱)نیز چنین بود (علی رغم همه ی انتقادات وارد شده یا وارد نشده ی صحیح تاریخی به ماجرای نیمروز (۱)، این فیلم توانست با شیوه ی ماکیومنتری(داستانی مستندنما) که برای بسیاری از مخاطبان ایرانی تازگی داشت، شخصیت پردازی درست، بازی های همدلی برانگیز،فیلمنامه ی نسبتا خوب، اجرای خوب ، ایده ی عالی و بکر و … به اثری زیبا و جذاب تبدیل شود) .قاعدتا محققان تاریخی می توانند ماجرای “ماجرای نیمروز (۱)”را از نظر سندیت تاریخی مورد نقد قرار دهند و این بحث در نقدهای منتقدان هم اگر گنجانده شود بحث درستی است چون در ماجرای نیمروز (۱)،مهدویان به عنوان کارگردان فیلم، ادعای تاریخ گویی دارد .برای مثال طبق تاریخ،موسی خیابانی در ماجرای محاصره ی خود و همراهانش ، همان لحظات ابتدایی کشته می شود و مهدویان هم دقیقا در فیلم این سندیت تاریخی را رعایت می کند یا حتی بچه ی کوچکی در پایان ماجرای نیمروز وجود اارد که در واقعیت هم چنین بوده و ده ها مورد دیگر.بماند تطبیق کلیت قصه ی اثر ماجرای نیمروز (۱) ، با قصه ی واقعی که فیلمساز تا حدود زیادی به نظرم موفق به رعایت آن شده است.حال اگر در ماجرای (۱) نیمچه عشقی هم در فیلم وجود داشت دیگر ربطی به سندیت تاریخی ندارد چون تحریف تاریخی انجام نگرفت.افزودن کمی عشق به درام برای پیشبرد ماجرا بود و این ها از بدیهیات است .مهم تر از همه خود سبک فیلمسازی مهدویان است که این توقع را به وجود می آورد که در فیلم هایش هم روایت ببینیم و هم تصاویر مستندگونه.هم حال و هوای مستند ببینیم و هم روایتی که رنگ و بوی مستند داشته و بر اساس واقعیت تاریخ باشد. اما یک سوال در مورد ماجرای دوم! آیا حساسیت های هنری و نه سیاسی باید در مورد وفاداری فیلمنامه ی “ماجرای نیمروز :رد خون” به واقعیت وجود داشته باشد؟ به نظر من بله هرچند کمتر از ماجرای ۱.از آن رو می گویم کمتر چون در این جا فیلم به آن صورت ادعای بازگویی واقعیت ندارد هرچند فیلمساز با نوشتن روزهای بی هویت تقویمی در خلال فیلم، ذهن مخاطب را به دیدن عملیات مرصاد تربیت می دهد و مخاطب علاقه دارد واقعیت تاریخ را ببیند ولی از عملیات مرصاد هم رگه هایی می بینیم و کاش این روزهای بی هویت که ما را در فیلم به عملیات نزدیک می کند سازماندهی می شدند که امتناع فیلمساز از نمایش حقیقت کامل تر یک واقعه ی تاریخی را بفهمیم.پژوهش، وقت می گیرد و “ماجرای نیمروز :رد خون ۲” فقط با یک هلیکوپتر و چهارتا تیر و دوربین سرگردان و دره ای که واقعا فضای دره ای که خوانده ایم را تداعی نمی کند شکست طرف مقابل را نشان می دهد.هر چند انتخاب فیلمساز و در واقع خود فیلم برای روایت، داستان یک زن است اما فیلمساز به هیچ عنوان در پیاده کردن همین هم موفق نبوده است جدا از آن که یک ساعت ابتدایی فیلم زیبا نیست و ایجاز بصری که در آن

دیده نمی شود هیچ؛ احساس می کنیم فیلمی که می بینیم روایت هیچ است ؛ یعنی یک ساعت هیچ دیدن .در “ماجرای نیمروز:رد خون۲” فاکتورهای برتری “ماجرای نیمروز۱” یا رقیقند و یا ظاهری و سطحی اند
این فاکتورها واقعا پرداختِ درست نشده اند برای مثال پرداخت شخصیت مسعود در “ماجرای نیمروز:رد خون” (با بازی مسعود زمین پرداز) واقعا روی زمین مانده و علنا مسعود ِ رد خون اضافیست و کمکی به پیشبرد روند داستان و یا فهم اتمسفر داستانی و افزایش حس قصه نمی کند در حالی که مسعود در ماحرای(۱)چنین نبود.وجود یا عدم وجود شخصیت افشین علی السویه است و حتی کاش نقش افشین در فیلمنامه وجود نمی داشت؛نقشی که بسیار منفعل،بدون کنش درست و آب دوغ خیاری است.مخاطبینی که ماجرای نیمروز(۱)را ندیده اند و صادقِ آن ماجرا را ندیده اند صادقِ “ماجرای نیمروز:رد خون” را درک نمی کنند.و حتی کسی که ماجرای(۱) را هم دیده صادق ماجرای (۲ )را فراتر از تیپی دوست داشتنی نمی داند.”ماجرای نیمروز:رد خون” خودبسندگی ندارد بدین معنا که منجر نمی شود که بیشتر شخصیت ها بدون اتکا به ماجرای(۱) هویتی داشته باشند.خودبسندگی ندارد به این معنا که رفتارهای کمال را بدون در نظر گرفتن ماجرای (۱)زیاد درک نمی کنیم .کمال که در ماجرای (۱)شخصیتی انقلابی و به نسبت عاقل تر بود در ماجرای (۲) بی منطق و از کوره در برو است آن هم به صورت خیلی تیپیکال و سطحی و عقب افتاده و غیر همدلی برانگیز و واقعا ما نشانه هایی نمی بینیم از این که چگونه یک فرد در طول چندسال می تواند چنین تغییر کند .محض مزاح بگویم که شاید عده ای بگویند مثلا مظاهر تغییر رفتار کمال این هاست و کمال بی منطق نیست:۱-این که به خواهرش در پایان فیلم شلیک نمی کند… و با این استدلال ها بگویند شخصیت کمال به کمال رسید و چه اسمی هم برایش انتخاب کردند ؛ کمالی که به کمال می رسد !! و این حرف ها جز یاوه گویی ، چیزی دیگر نیست.بگذارید صادقانه تر بگویم که حتی اطلاق ترکیب “بی منطقی” برای کمال
هم به دور از واقعیت است چون فرد باری به هر جهت و خیره سر و رفتار متناقضی است که دلیل رفتارهایش را درک نمی کنیم و بی منطقی هایش هم بی منطقی نیست.در پایان فیلم واقعا کمال چرا خواهرش را نمی زند ؟ با توجه به ماجرایِ فیلم ما چرا باید کمال و این رفتار و برخی رفتارهای دیگرش را درک کنیم؟ چون مثلا در صحنه ای معترض می شود به رفتار نامتناسب با یک خانم ؟! یا … .در واقع هیچ دلیل منطقی یا هیچ نشانه گذاری قابل باوری برای فهم ِ امتناعِ کمال ار شلیک کردن وجود ندارد.با خودمان می گوییم کاش نزند! و با خودمان می گوییم کمال را چه به بخشش؟! و وقتی می گوییم کمال را چه به بخشش ، در واقع بیشتر قبول داریم که کمال باید به خواهرش شلیک کند اما می گوییم کاش شلیک نکتد؟! .کمال به خواهرش شلیک نکرد و باز تکرار می کنم این سوال پیش می آید که کمال را چه به بخشش؟! .نه که آدم هایی مثل کمال نتوانند ببخشند بلکه از این کمالی که فیلمساز به ما نشان می دهد چنین کاری ساخته نیست؛ از کمالی که عاشق تصمیم گیری بدون تفکر است بخشش بر نمی آید.باور کنید جنگ مسخره نیست که یک دختر بتواند به زور بی سیم را از چنگ مافوقش بگیرد و با خیال راحت با برادرش حرف بزند؛ صحنه ی بی سیم دزدیاز “زریباف” را می گویم‌.این چه فیلمنامه
این چه فیلمنامه ای است که چنین ساده لوحانه نوشته شده است.مگر “عباس زریباف” آدم ساده لوحی بوده؟!.این جاست که فیلمساز باید به تاریخ وفادار باشد!.هرچند این جا داستان نیست که مثلا فیلمساز عزیزمان”آلبر کامو”بشود و کتابی به نام “بیگانه” بنویسد و در ابتدای داستان ، قریب به مضمون بنویسد:”مادرم مُرد .دیروز بود یا امروز ؛ نمی دانم و حتی با وجود این که بقیه ی کتاب را هم نخوانیم ، بتوانیم بپذیریم نویسنده حداقل با همین چند کلمه چه میکرو فیکشن(داستانِ کوتاهِ کوتاه) خوبی نوشته و چه شخصیت عجیب و تازه ای ساخته است؛شخصیتی که نمی دانر مادرش دیروز مرده یا امروز .در واقع “آلبر کامو” در همان خط اولیه داستان به خوبی و زیبایی ،شروع به شخصیت پردازی ِ قهرمانش “مورسو” می کند و “مورسو” را شخصیتی می بینیم که نمی داند مادرش ، دیروز مرده یا امروز و برای مادرش گریه هم نمی کند.به هر روی از فیلمساز انتظار داریم در طول ۲ ساعت ،لااقل تیپ های دوست داشتنی برای ما بسازد و یا روایتی میخکوب کن برای ما تعریف کند‌.به “کمال” باز می گردیم.کمال و ویژگی هایش آن قدر غیر قابل باور و پرداخت نشده اند که ما بخشش را از او باور نداریم .مهدویان به عنوان کارگردانِ”ماجرای نیمروز:”رد خون” با ۲ ساعت فیلم نتوانسته همدلی برانگیزد .زمانی که در حینِ عملیات ، خواهر کمال بی سیم را از عباس زریباف به قولی کش می رود ، ما بی سیم دزدی اش را هم.

باور نمی کنیم.اما شخصیت “مورسو”ی بیگانه را با تمام وجود باور می کنیم ؛ حتی آن زمان که چندنفر را به قتل می رساند ، باز طرفدار اوییم چون پرداخت زیبا در هر رسانه ای جواب می دهد ولی کمال پرداخت نشده .کمال یک آدم عادی است که هیچ جذابیتی ندارد.راستی شخصیت سازی پیشکش ، یعنی واقعا انقدر تیپ سازی سخت است؟ .در مورد این فیلم حرف های زیادی می تواند وجود داشته باشد ولی در انتها این که :
اگر به تاریخ رجوع کنیم در بخشی از فیلمنامخ تحریفاتی صورت گرفته و فیلمساز بنا بر ملاحظاتی دست به اندکی تحریف زده(در این جا اسمش “تحریف در تاریخ” است چون نه فیلمساز ما “تارانتینو” ست که در فیلمش چنین کند و نه شیوه ی فیلمسازی و فیلمنامه و… چنین تحریفی را به خود می پذیرد قابل باور می کند) .کاش می شد در مورد این اتفاق بیشتر بنویسم ولی شاید گفتنش به مصلحت نیست .بگذریم! سپاس که این نقد را به مهر خواندید.