نقد و بررسی

نقد و نظر با چند شعر “حمید رضا شکارسری”به قلم استاد فیض شریفی

نقد و نظر با چند شعر حمید رضا شکارسری شکارسری هم کهن می گويد و هم نيمايی و سپيد، در هر صورت و شکل ، از قوه به فعل، شعر شکارسری زيباست:" ای باران شهاب در چشمانت می آویزم ستاره‌ بر دامانت...

نقد و نظر با چند شعر حمید رضا شکارسری

شکارسری هم کهن می گويد و هم نيمايی و سپيد، در هر صورت و شکل ، از قوه به فعل، شعر شکارسری زيباست:”
ای باران شهاب در چشمانت
می آویزم ستاره‌ بر دامانت

امشب با من بمان که می اندازم
قرص جوشان ماه در لیوانت. ”
شعر شکل ترانه‌ دارد ، قالبی کلاسیک دارد ، المان ها و نشانه‌های رمانتيکی ” باران شهاب ، ستاره ، شب ، قرص جوشان ماه ” دارد ، اما زيباست. شاید مدرن نباشد اما زيباست، دو تشبيه بلیغ ” باران شهاب ” و ” قرص جوشان ماه ” کار را در آورده اند .
فعل های مضارع ” می آویزم ” و ” می اندازم ” به شعر ، حرکت و پویایی داده‌ اند .
بعضی ها می خواهند با یک برچسب، هر شعری را با اتهام رمانتيکی، کنار دیوار بگذارند.
در حالی که الآن، همین حالا ، هنوز شکسپير، لامارتین ، پوشکین و امثالهم نام و آوای شان از هر شاعر رئالیستی، سمبولیستی، سوررئالیستی بلندتر است .

شعر دیگری از شکارسری، که ریتم و موزیک و وزن نيمايی دارد ، موضوعی حواس پرتانه ای دارد ، شاعر سؤال می کند :” راستی چرا ، مدتی ست روزها ، می رسند ناگهان به شب ؟ ، پس غروب کو ؟
گرگ ها ، سیر سیر سیر ، هر طرف لمیده اند ، هيچ میش دیگری نمانده است، روزهای بی نوا ، روزهای جان به لب ، بی غروب ، می رسند ناگهان به شب .”
شاعر دقیق با یک حرکت فرمیک ، اسم مشتق- مرکب‌ ” گرگ و میش ” را با دو استعاره ” روز و شب ” پیوند داده‌ است .درهم ادغام کرده است و می گويد ” پس غروب کو ؟ ” ، شاعر ” میان روز و شب ، دنبال یک غروب شاعرانه است ، نیست .
شعر شکارسری یک نمای بیرونی دارد و یک نمای درونی،
اگر شاعر چهار سطر پایانی را هم نمی آورد ، شعر بسنده بود و انسجام بیشتری داشت .
شاعر در واقع با یک استعاره و کنايه ” گرگ و میش ” چند استعاره ساخته است .
شکارسری با هر و در هر قالب ، ممیزات خودش را می آورد و انتقال می دهد . او وقتی کلاسیک و نوقدمایی می گويد، از شاخصه های
همان سبک و مکتب استفاده می کند و اگر شعر نيمايی می گويد، مثل نیما ، شکل شعرش ، یک استعاره ای می شود .مثلأ نيما در شعر ققنوس و اجاق سرد و چهارده شعر دیگرش ، یک نمای بیرونی و مکانیکی دارد و یک نمای درونی و فشرده ، مثلأ شعر ” اجاق سرد ” نیما استعاره از ” آرزوهای بر باد رفته ” است . نيما در این شعر همه ی مصالحه ی شعری اش را صرف همین مضمون می کند .
تفاوت کار نیما با کار شکار سری در این است که نیما می داند و می گويد، نیما مضمون را اول به نثر در می آورد و با اشراف کامل و حواس مشرف بر محتوا، نمای بیرونی را با چند بند می بندد و در پایان هر بند قافيه و گاه ردیف می آورد ولی شکارسری چنین نمی کند ، شکارسری با جنون و حواس پرتی می نویسد و با عقل امضا می کند ، کاری که گاهی رمانتيک ها و سوررئالیست ها انجام می دهند :” دریا و کوهستان همان بیابان اند ؟
اگر مشتی از شن های کویر برداریم ، کویر را کشته‌ ایم ؟ یا با یک چتر ، باران را بند آورده ایم ؟ صبح فردا ، اگر از خواب بیدار نشوم ، آفتاب‌ اعتصاب نخواهد کرد ، و روز مثل هر روز از راه خواهد رسید .”
اینها توضیح اضافات نیست ، حشو نیست ، شاعر می خواهد ساده بگوید که اگر برای طبیعت ، بمیری برایت تب هم نمی کند . طبیعت کار خود می کند چنان که سهراب سپهریمی گوید :” یک نفر دیشب مرد و هنوز نان گندم خوب است .”
شکارسری چند جا از جزء به کل می رود و شعر را می بندد.
بعضی از کلاسیک هافکر می کنند ، ایجاز یعنی کلام کم و معنی بسیار ، این جور نیست ، گاهی یک شعر بلند را سریع می خوانیم و گذر زمان را احساس نمی کنیم ولی گاهی شعر کوتاهی ما را خسته می کند و در همان سطر اول و دوم ، می فهمیم که شاعر ادا در می آورد، می خواهد هنر خود را به رخ خواننده‌ بکشد .
ایجاز ربط به زمان دارد . وقتی شعری خوب باشد ، خواننده حرکت زمان را احساس نمی کند .
شعر شکارسری تم های تغزلی و ماندگاری دارد ، تم های فلسفی، روزمرگی، تنهایی، مرگ ، چرا آمدم کجا رفتم …
در همان پیشانی شعر ، وقتی “صدای تيشه ی فرهاد ” و ” عمق خواب شیرین ” را می بینی ، فکر می کنی که شاعر می خواهد از تلمیح و تشبيه و استعاره ها و ایهام مستعمل ” شیرین ” استفاده کند و حرف های تکراری بزند ، ولی شاعر با یک سطر از شعر “کلاغ ” شاملو ” از آسمان آبی قوسی برید کج ” مثل کلاغ – که می گویند استعاره از نیماست و شاملو نمی پذیرد – راه شعر را شکارسری کج می کند :”
اما صدای تيشه ی فرهاد ، از عمق خواب شیرین، تا سطح تلخ صبح ، بر تخت روزمرگی ام انداخت ، خورشید مثل هر روز ” از آسمان آبی قوسی برید کج ” …، روزم به پوستواره ای از زندگی گذشت …”
یادم به شعر ” شیرین ” نصرت رحمانی آمد :” شیرین ، دیگر نه عشق مانده نه امید ، دیگر نه بیستونی نه لذت ستوه ، شیرین وقتی دلی نمانده برای عشق ، بر فرق خود بکوب گلتاج تيشه را …”
شکارسری در ادامه می گوید :” دیگر در این سکوت شبانه ، با پلک های سنگی ، خمیازه آه های مکرر، حالی برای شیرین ، حالی برای عشق نمانده است ، خوابم گرفته است ، اما صدای تيشه ی فرهاد همچنان…”
شکارسری، شعر را به تعلیق می اندازد ، انگار ” صدای تيشه ی رعد است و برق و باد در تار و پود خرمن رؤیا ” یش .
شکارسری با چند کار مدرن تکنیکی شعر را به حال خود رها می کند تا روی ” روزمرگی ” و روزهایی که چون مرگ می گذرند تکیه کند ، همان گونه‌ که در شعر بعدی روی ” سگ ” زوم می کند:” محل سگ دقیقا کجاست ؟ ، محل سگ را چگونه می گذارند، محل سگ را کجا می گذارند ؟ ، محل سگ را کی می گذارند؟ ، محل سگ را چه کسانی می گذارند؟ ، به سوالاتمان پاسخ نمی دهند ، و بی اعتنا از کنارمان ، عبور می کنند .”
روی ” سگ ” زوم کنیم ، سگ ولگرد هدایت ، سگ جک لندن ، رمان دل سگ .
روی سؤال ها زوم کنیم و به این پرسش های انکاری بی پاسخ دست بگذاریم .جهان پر از پرسش هایی است که بی جواب مانده است :”
برگرد ، نرو به سوی اسماعیلت
رو برگردان ز روی اسماعیلت

آن هديه ی آسمانی‌ آخر نرسید
خون می چکد از گلوی اسماعیلت ”
این هم یک تلمیح و اسطوره ی تراژیک ، یک اسطوره ی متبدل .
شکارسری حتا اسطوره های غیر متبدل را تبدیل می کند .او اسماعیل را می کشد .
کیرکگارد، فیلسوف دانمارکی در کتاب ترس و لرز ، چون ابراهیم معشوق اش را می کشد ، او به معشوق و نامزدش که قول وصال داده‌ است می گوید :” مرا ترک کن ، من آن نیستم که در رؤیاهایت فرض می کنی ، اگر با من ازدواج کنی پژمرده می شوی .”
می گویند بعضی حشرات نر بعد از هماغوشی می میرند :” آهای مردگان صد هزار ساله ، آهای استخوان‌ به باد رفتگان، که هیچ گوری از شما به جا نمانده است ، چقدر غبطه می خورم به حال تان ، به آن غیاب محض، به آن سکوت مطلق غلیظ‌ ، به آن ندیدن همیشه ی جهان ، همین کویر خالی غريب، خلاصه می کنم ، چقدر غبطه می خورم به هیچ بودن شما ، آهای هيچ ها ، چقدر خوش به حال تان ” .
شکارسری این هيچ های منبسط و فعال را دوست می دارد ، به قول ساموئل بکت:” اگر شکست خوردی برخیر دوباره تلاش کن تا دوباره‌ شکست بخوری .”
راوی سخت بی کس است ، کسی را ندارد که دستش بگیرد :” این روزها که می بینم ناگهان شب است ، شب ها که ناگهان روز ، این روزها که باید باشی و نیستی ، تا صبح را به چشمم یادآوری کنی ، تا عصر از صدات بفهمم غروب نزدیک است …”
اما ” …خورشید همچنان می تابید ، در خاطرات ما .”
شکارسری مثل نیما گاهی چند سطر گزارشی می آورد ولی با یک پایان بندی زیبا ، تمام سطرهای پیشین را شعر می کند :” این صبح دلپذیر ، ربطی به آفتاب ندارد ، در خانه ای از این همه خانه‌، در کوچه‌ ای از این همه کوچه ، در گوشه ای معطر از این شهر ، لابد تو روز را ، با خنده ای در آينه آغاز کرده ای .”
شعر واقعا شکل وزینی دارد و مفهوم عزیزی .
راوی از این زندگی چه می خواهد مگر ، خنده ای ، شراب نگاهی ، مهری ، ماهی … چرا این همه را از آدمی سلب می کنند، گروتسک وحشتناکی ست :”

از صفحه ی چهره ها دهان را بردند
از عمق گلو صدای مان را بردند ‌”
سپیدش هم هست ، زیباتر و نوتر :” …
در ابر لاشخورها، ما مانده ایم حیران ، چون نبض مانده در رگ ، در نیمه راه قلبی مرده …”
و گروتسک وارتر ، گروت یعنی حفره ، غار ، ببین چگونه برای خاک مؤمن و کافر ، سفید و سیاه ، چاق و لاغر ، دانا و نادن ، زن و مرد مهم نیست :” کدام مان لذیذتریم؟ ، خمیازه ای دیگر می کشد ، یکی دیگر از ما را بالا می اندازد ، و همین طور که می جود ، بی تفاوت نگاهم می کند ، برای گورستان انگار ، طعم تمام ما یکی ست .”
گروتسک شکارسری علاوه بر کمدی، شامل عنصر وحشت هم هست .سبکی کمیک دارد که عوامل ترس و تنفر و عنصر نامتجانس در آنها تنیده شده است . پوچی در گروتسک با تئاتر پوچی بکت و یونسکو آغاز شد اما در حقیقت شکل پوچی بیش از این دو ، از عصر آلبر کامو که داستان های بيگانه و طاعون را عرضه کرد، پدید آمد .خنده‌ و خشونتی که گاه تهوع آور می شود .روح مبالغه آمیز و طنزآمیز و افراط گری و زشت انگاری دارد .از خود بیگانگی، وطن آوارگی، خط خوردگی و وحشتی غیر طبیعی دارد و گاهی محرمات به تمسخر گرفته می شود .
دکتر لومردی را تصور کنید که با ولع جنینی را مثل بستنی قیفی می خورد .
جوانی را که می خواهد بال های بالگردی را از حرکت بازدارد ولی بال های هلیکوپتر تکه‌ های وجودش را در مرداب پرتاب می کند ، شاعری که چشم معشوق اش را از حدقه در می آورد و زیر دندان له می کند و همین قبرستانی که یکی از ما را بالا می اندازد و می جود .

و …:” گفتیم کمی به ابرها خیره شویم
از پنجره ها هم آسمان را بردند .”
گاهی شاعر در حواس پرتی مطلق به سر می برد و وقتی در حواس پرتی مطلق باشی بغرنجی و انسجام تراکم تصاویر ، ديوانه ات می کند ، آنها را کنار می گذاری :”… پارک سر کوچه نشسته است باز ، منتظر چوب لباسی که نفس می کشد ، چوب لباسی که قدم می زند .”
و شعر پایان هنوز ادامه دارد :” ادامه در مهی غليظ
ادامه در شبی طویل گم شده است
نمی رسیم
( روشن است )
به هیچ جا نمی رسیم
ولی به راه خود
به کورمال کورمال خود ادامه می دهیم
راه و من .”
شعر زیبا و فیلسوفانه ای ست .
هرچه ما می گذریم
راه و من می ماند
غم نیست .

شعرهای شکارسری ساده است و عميق و فلسفی و عاطفی، بهتر آن که اول بگویم عاطفی ، اندیشگانی و زیبا .

فيض شريفی
بیست و یک ام بهمن‌ ماه ۱۴۰۱

 

تهیه و تنظیم :فیض شریفی