پاورقی داستانی

پاورقی”قصه چشم هایش” ۲-رامک تابنده

به این ترتیب مادرم هم‌بعد از سال ها دوری از وطن به آرزوی قلبی اش که موندن در ایران و خدمت به وطنش بود  می رسید و می تونست عاقبت در کنار پدر و مادرش حس آرامش رو تجربه کنه. بسته بندی وسایلی که می خواستیم...

به این ترتیب مادرم هم‌بعد از سال ها دوری از وطن به آرزوی قلبی اش که موندن در ایران و خدمت به وطنش بود  می رسید و می تونست عاقبت در کنار پدر و مادرش حس آرامش رو تجربه کنه. بسته بندی وسایلی که می خواستیم با خودمون به ایران ببریم ماه‌ها طول کشید. حسی بین ترس و امید داشتم که در عین غریب بودن، برای من بسیار هیجان انگیز بود و ازش لذت می بردم.
سرانجام در خرداد ماه همون سال از طریق فرودگاه وین  وبا پرواز اتریشی  به مقصد تهران پرواز کردیم‌ و در اقامت گاهمون در  ساختمان سفارت اتریش مستقر شدیم. سفارت  اتریش ویلای بسیار زیبایی در نیاوران با نمای سنگ و پنجره های سفید بود.‌ مکانی رویایی که استخر و حیاط قشنگ اش باب گذراندن روزهای داغ تابستان تهران بود. حال عجیبی از مستقر شدن در آن عمارت داشتم. انگار یک قدم به افسانه ها و رمان های پر هیجانی که خوانده بودم‌ نزدیک‌تر شده بودم و خودم رو قهرمان کتاب هام‌ می دیدم. ماه های اول حسابی مشغول بودم و مرتب به دیدن مادر و پدر بزرگ مادری ام  می رفتم و به موزه ها و بناهای تاریخی تهران  سر می زدم. اما یواش یواش دلم  در هوای روزهای بی دغدغه در اتریش در کنار  همکلاسی ها و دوستان صمیمی ام پر کشید و تشنه معاشرت شدم . متاسفانه  دخترها و پسرهای جوانی که در ایران  در طبقه من رفت و آمد داشتند و باهاشون برخورد داشتم ناامیدم‌می کردند ونمی توانستم  با آنها رابطه پر باری   برقرار کنم. لهجه ی خاصم باعث می شد که اون ها همیشه حالت عجیبی بین شعف و تمسخر نسبت  به من داشته باشند و من رو جدی نگیرند. همین باعث شده بود که  در قلبم به روی  اونها باز نشه و صمیمیتی در جوارشون احساس نکنم.  چیز دیگه ای که به شدت من رو از این گروه و دسته جدا می کرد  و شدیدا با  باورهام متمایز بود حس نارضایتی و تنفر این جماعت  نسبت به محیط زندگیشون بود که به شدت منفی و  مبالغه آمیز بود. درواقع اون‌ها فکر می کردند که در خارج از ایران ودر کشورهای اروپایی یا پیشرفته ،رنج و درد وجود نداره و همه در شادی و رفاه به سر می برند، در صورتی که از نظر من  این‌طور نبود! همه جا سختی و مرارت و سرخوردگی  وجود داشت و فقط  شدت و ضعف این احساس ممکن بود در جوامع مختلف فرق  داشته باشه. عقیده من این بود که حال روح هر فرد در هر جای دنیا نسبت مستقیم‌به سیستم فکری و منطقی اش داره و صِرف این که کجای این جهان پهناور  به دنیا آمده خوشبختی و بدبختی اش رو تضمین نمی کنه.  اما متاسفانه فهماندن این مطلب به اطرافیانم کار ساده ای نبود. معمولا  با خشم‌ و قهرشون روبه رو می شدم  و محکوم ام می کردند که درباره شرایطی که ازش اطلاعی ندارم  اظهار نظر می کنم و اون ها رو نمی فهمم و این اختلاف نظر من با طرز فکر اون ها ،من رو از اون جامعه دور و شدیدا منزوی کرده بود.  دیدن زندگی پوشالی و پر حسرتشون   که در چشم‌و هم چشمی و نسق گرفتن‌از همدیگر خلاصه می شد تاسف بار بود‌ . گاهی  حس می کردم که حتی عمل های جراحی بینی و صورتشون  که بعضا باعث از بین رفتن زیبایی طبیعی ی چهر ه های قشنگشون می شد و حتی فرم پوشش و آرایش  موهاشون هم بر اساس سلیقه شخصی نیست و یک زورآزمایی بی منطق برای  برتر نشان دادن زندگی لاکچریشونه  و این سطحی نگری من رو کلافه می کرد. حتم داشتم که این عروسک های انسان نما در زندگی من جایی ندارند و نباید اوقات عزیزم رو با وقت گذرانی های بیهوده با اونها به باد بدم . تنها شده بودم و هوای روحم غمگین  شده بود. می دیدم که حس غم و بی حوصلگی جاش رو در  روحم‌با حس هیجان و امیدی که از تصور زندگی در تهران داشتم عوض می کنه و انگیزه روحم رو می گیره. من که یواش یواش  تنها تفریحم خوردن تنقلات و کتاب خوندن و  خیره شدن بی هدف به فیلم ها و سریال های تلوزیونی بود، بعد از مدتی کاملا بی انگیزه شدم و حوصله هیچ رابطه اجتماعی رو نداشتم. از طرفی به “رالف و ماهی” به شدت  وابسته بودم و شجاعت  برگشتن به اتریش  و گذران  زندگی در تنهایی رو هم  نداشتم. کاملا مستاصل شده بودم تا این که در یک بعد از ظهر داغ تابستانی  در حالی که کنار استخر لم داده بودم و بی حوصله  کتابم‌ رو ورق می زدم مادرم به سراغم اومد  و بعد از قربون و صدقه کردن های مدل  ایرانی اش گفت: ” نیلو! برات صحبت کردم که اگر مدارک تو  رو قبول کنند در مدرسه ایرانی ،آلمانی وابسته به سفارت اتریش به بچه های هفت تا ده ساله  زبان آلمانی یاد بدی. فکر کنم سرگرمی ی خوبی  برای تو باشه! به نظرم‌ تنها در این صورت با آدم های جدید آشنا می شی و از این حس  دلزدگی خلاص می شی! هان ؟ نظرت چیه دختر نازم‌؟”   از جام‌پریدم‌ و دست هام رو محکم دور “ماه بانو” حلقه کردم و گفتم‌: “ماما، بهتر از این دیگه امکان نداره ، ازت ممنونم! اما چطور برم‌اونجا؟”  مادرم برام‌توضیح داد که می تونم
تاکسی بگیرم  و یا حتی اگر زودتر از خونه خارج بشم پیاده هم می تونم به مدرسه  برسم‌، چون فاصله مدرسه تا خونه به اندازه یک پیاده روی نیم ساعته است. فردا بعد ازظهر خودم رو آماده کردم ، صورتم رو شستم و مرطوب کننده قویی که برای محافظت از پوستم همیشه استفاده می کردم رو  روی گونه ها و صورتم پخش کردم‌. مانتو سیاهم‌رو بر تن و شال سیاهم روست مانتو ام‌ کردم. کفش های راحت نقره ایم رو پوشیدم‌ و عازم‌ رفتن شدم‌. علاقه ای به آرایش نداشتم‌. پوست صورتم  شاداب و خوش‌رنگ بود و چشم هام مثل دو زمرد توی صورتم خودنمایی می کرد. تنها ریملی به مژه هام و برق لبی بر روی  پوست لبم زدم  و راه افتادم. نیم ساعت بعد جلو ساختمون مدرسه ایستاده  بودم. مدرسه نسبتا بزرگ بود و اتاق مدیر در ضلع روبرویی حیاط مدرسه قرار گرفته بود. با عجله عرض حیاط رو طی کردم‌ و در زدم . با شنیدن صدای بفرمایید، وارد شدم‌و نگاهم به نگاه صاحب صدا خیره موند. برای اولین بار زیباترین جفت چشم سیاهی که می تونست در تمام دنیا وجود داشته باشه میخ کوبم کرد. جوان قد بلند و بسیار ورزیده ای که  صاحب چشم ها بود و جلوی روم ایستاده بود صورت  خوش فرمی داشت و چونه  زاویه دارش مسحور کننده بود. فرم‌زیبای  چانه اش با چال خوش فرمی تکمیل شده بود که صاحب صورت رو جذابتر می کرد. نمی تونستم بفهمم که فرم‌صورت با عمل جراحی به این جذابی شده یا زیبایی خدادادیه! اما یکی از زیباترین و خاص ترین صورت های مردانه ای بود که در تمام عمرم  دیده بودم و برق اون چشم ها… اون چشم های شفق فامش نفس رو در سینه ام حبس می کرد. با شنیدن صدای سلام خانم مایربرگ به خودم اومدم و سلام‌کردم…
ادامه دارد