پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی بی بی نبات(۲)-رامک تابنده

به قرار که رسیدم از دیدن دوستانم در  پایین کوه ذوق‌زده شدم  و حالم حسابی عوض شد. هوا هم  خوب و تمیز بود و افتاب آخر اسفند با گرمایی که حسابی مطبوع بود شوق زندگی رو دوباره در  رگ هام جاری کرده بود...

به قرار که رسیدم از دیدن دوستانم در  پایین کوه ذوق‌زده شدم  و حالم حسابی عوض شد. هوا هم  خوب و تمیز بود و افتاب آخر اسفند با گرمایی که حسابی مطبوع بود شوق زندگی رو دوباره در  رگ هام جاری کرده بود. بعد از یک کوهنوردی  حسابی همه عازم متل ،رستوران  بی بی نبات  شدیم‌.  از همون سر کوچه بوی مطبوع و هوس انگیز کته گوجه فرنگی و کباب دیگی بی بی،  هوش رو از سرم پروند و شکمم رو به قار و قور انداخت. بی بی نبات شاد و سرحال جلو در ایستاده  بود و با خوش رویی به ما خوش آمد می گفت . چشم های عسلی اش مثل دو تا تیله آفتاب روشن بود. دو تیله ای که حکایت از زیبایی  بی حد صاحبش در دوران جوانی اش داشت.  چشمش که به من افتاد پرسید: “نیکی نمکی چرا تنهایی دختر ؟ پس جفتت کو؟”  دوباره اشک تو چشم هام جمع شد.  سوال بی بی ، یادآوریم کرد که  چقدر دلم برای اون روزهای قشنگمون  با فرجام‌تنگ شده. گفتم: “نمی دونم بی بی نبات!  فکر کنم‌فرجام دیگه من رو دوست نداره !”  بی بی چشم هاش رو تنگ کرد و لبخند کجی زد .  دست من رو توی دستش  گرفت و پرسید: “دوست داری با بی بی بعد از ناهار حرف بزنی ؟؟” جواب ندادم،‌اما دستش رو محکم توی دستم فشار دادم و سرم رو به علامت تایید خم‌کردم . وارد خونه که شدیم‌ یک لحظه سر جام‌خشک شدم. فرجام زودتر از ما به خونه بی بی نبات رسیده بود  و داشت عرق بهار نارنج اش رو  با علاقه هم‌می زد. از دیدنش حال عجیبی بین غم و شادی  پیدا کردم که قابل توصیف نیست. حس کردم که اون هم حال عجیبی داره و دوباره هزاران سوال توی سرم‌چرخ خورد. اما بریده سلام کردم و سعی کردم به روی خودم نیارم. بچه ها بر عکس من با سوت و دست و خنده ازش استقبال کزدند واز دیدنش هیجان‌زده شدند. واقعیت این بود که  محبوبیت فرجام خارق العاده بود ، بچه ها دوستش داشتند و عاشق قیافه خاص و رفتار ناب و شخصیت جذابش بودند‌ و من‌ دختر خوش اقبالی بودم‌که عشق منحصر به فرد اون رو متعلق به خودم کرده بودم . حتی اگر شرایط زندگیمون در این لحظه حس دیگه ای به من می داد. آروم گوشه سفره نشستم و از دور به خوش و بش بچه ها با فرجام خیره شدم‌. نمی دونم چرا حس می کردم‌که فرجام از شلوغی اطرافش معذب شده و مثل همیشه قبراق نیست! یک لحظه دلم‌شور افتاد اما زود خودم رو آروم کردم و منتظر غذای خوشمزه بی بی نبات شدم. بعد از غذا همه بچه ها برای پیاده روی و دیدن جمعه بازار به آبادی رفتند.و گفتند که بعد هم به طرف خونه حرکت می کنند. فرجام  بهشون گفت که منتظر ما نباشند چون اون با ماشین اومده و من و اون دوتایی کمی  دیرتر  برمی گردیم . بچه ها که رفتند  بی بی سه تا چای خوش رنگ و خوش عطر تازه دم ریخت و اومد کنارمون که باهامون حرف بزنه. گفت: “عزیزای دلم بیایید کنار من بشینید می خوام براتون از تجربه زندگی ام تعریف کنم‌! ”  من و فرجام روبه روش نشستیم و گوش جان به حرف های بی بی سپردیم‌.بی بی نگاه نافذ چشم های عسلی اش رو بهمون هدیه کرد و گفت : دلبندان  من، زندگی بالا و پایین زیاد داره! نه مرد باید فکر کنه که نباید حرف های دلش رو به زنش بزنه و نه زن باید فکر کنه که مردش اگه نازش رو نکشید حتما سرش جای  دیگه ای گرمه    و به حساب بی وفایی مردش بگذاره . یک وقت‌ها آدم ها یادشون می ره با هم حرف بزنن و همین باعث خیلی سو تفاهم ها می شه.می خوام بهتون بگم
صبور باشید و با هم درد دل کنید.” چشم هاش رو روی هم گذاشت و گفت: ” آی بی بی ، امان از حرف نزدن ، امان از غریبگی و دوری کردن دو تا قلب، که رابطه آدم ها رو خراب

می کنه.”   آهی از ته دلش کشید و گفت: “من و همسر خدا بیامرزم  ” آقا قدرت” خیلی دردسر کشیدیم‌تا به هم‌رسیدیم‌. آخه بابام نمی خواست دخترش رو به رعیت بده ،اما اون “قدرت” خیلی تلاش کرد و برای عشقمون همه کار کرد تا بابام  رو راضی کنه. وقتی زنش شدم یکی دو سالی همه چیز خوب بود اما قدرت یک دفعه اخلاقش عوض شد! همش تو خودش بود و کمتر با من که همیشه می گفت شیرین دلش هستم‌ حرف می زد. منم که ناز پرورده عشق اش شده بودم فکر کردم پای زن دیگری در میون هست و بی جهت بنای ناسازگاری با اون رو گذاشتم و زندگی رو بیشتر به کامش تلخ کردم. شبی که قهر کردم و رفتم خونه بابام، قدرت تموم کرده بود و من موقع رفتنش،  سر بالینش نبودم. من‌که عشقش بودم و قول داده بودم همیشه کنارش باشم‌ برای همیشه از دستش دادم وحسرت  نبودش مثل آوار رو سرم خراب شد و شادی رو از روزگارم گرفت. یادمه که تا مدت‌ها نتونستم خودم رو به خاطر این  گناه  ببخشم‌ و تا به امروزهم نمی تونم جای قدرت رو با کس دیگه عوض کنم. خودم رو مجازات کردم و تنها موندم‌.” بی بی نبات چشم های خیسش رو با گوشه چارقدش پاک کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:  “وقتی قدرت رفت ، تازه فهمیدم که یک سال مریض بوده ، اما از من پنهون می کرده،چون دلش نمی خواسته نبات دردونه اش غم روی دلش بشینه، ولی من آرزو می کردم که  ای کاش با من حرف زده بودو بهم گفته بود چی آن قدر خاطر عزیزش  رو مکدرکرده . اون موقع من هم  با جون و دل کنارش می موندم‌ و بعد از رفتنش  آن‌قدر حسرت نمی خوردم.” به فرجام‌خیره نگاه کردم! خدای من ،چقدر خودخواه بودم. چطور نفهمیده بودم که شاید فرجام هم مشکلی داره که نمی خواد درباره اش با من حرف بزنه، چون دوست نداره با گفتن مشکلش  ناراحتم کنه و اگه این‌طور بود چطور من بی رحمانه در مقابل او  جبهه گرفته بودم و باعث آزار و اذیتش شده بودم. با شرمندگی به فرجام نگاه کردم. سرش رو پایین انداخته بود و چشم هاش مثل قدیم‌ها برق نمی زد.  دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم. حس کردم دست هاش بیش از حد معمول عرق کرده . خودم رو کنارش کشیدم و با دست دیگه ام  به عادت همیشگی چونه اش رو به طرف خودم برگردوندم. نگاهمون‌که به هم‌قفل شد، غم رو توی  چشم هاش دیدم. دوباره دلم ریخت. گفتم: “فرجام! بهم بگو چی ناراحتت می کنه؟ به حرف های بی بی فکر کن ! من و تو قول دادیم که کنار هم باشیم‌ و شونه به شونه هم زندگی رو بسازیم‌ پس چی رو داری از من قایم می کنی”. فرجام چشم هاش رو روی هم‌گذاشت و سرش رو تکون داد.جواب داد:”  نیکی دیر وقته  و بی بی هم‌خسته است. بیا بریم‌توی راه برات تعریف می کنم. می دونم که اذیتت کردم‌ این مدت! ازت می خوام  که من رو ببخشی.”  با بی بی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم‌. فرجام آروم  شروع به حرف زدن کرد.
گفت که از چند مدت قبل از عقدمون چون که فکر می کرده باید مسئولیت گذران زندگی و مراقبت از من رو تمام و کمال بر عهده بگیره از فشار
استرس دچار حمله های پانیک یا همون “پانیک اتک” شده. حمله هایی که تا به امروز هم دست از سرش بر نداشته و روانش رو سخت پریشان کرده
برام توضیح داد که پزشک معالج اش گفته که اگر مراقبت نکنه این مساله  به یک اختلال روانی تبدیل می شه و این تشخیص دکتر شدیدا خیالش رو ناراحت و گوشه گیرش کرده. گفت که به من نگفته چون نمی خواسته من رو بترسونه یا از دست بده.  فرجام دستش رو یه طرفم دراز کردو دست من رو توی دستش گرفت و گفت: “ببخش که تا الان چیزی بهت  نگفتم. اما نیکی دلم‌نمی یومد ناراحتت کنم‌”  دستش رو تو دستم‌فشار دادم‌و آروم‌گفتم: “کی گفت به خاطر من اضطراب  و استرس داشته باشی؟کی گفت من می خوام تو کار کنی و من نگاه کنم ؟چرا با خودت این کار رو کردی؟ مگه منو نمی شناسی؟” فرجام‌ بی جواب دستم رو توی دستش فشار داد و کم رنگ لبخند زد .‌ فهمیدم که حرف هام حالش رو بهتر کرده و آروم تر شده.  من هم خوشحال شدم و ادامه دادم‌: “از دو شنبه  خودم برات وقت روانکاوی  می گیرم و تا رو به راه نشی ولت نمی کنم.  برای ازمون وکالت هم هر دو با هم درس می خونیم‌مثل قدیم ها و مطمئنم قبول می شیم‌.”  بعد با پوزخند گفتم:  “من رو ببخش عزیز دلم که حالت رو نفهمیدم! قول می دم  از الان  بیشتر رعایت کنم و تا خوب خوب نشی  بیشتر از روزی سه بار سرت جیغ نزنم‌!”  فرجام با عشق به صورتم‌نگاه کرد و این بار لبخند شیرینی صورت قشنگش رو جذاب تر کرد. چشم هام رو براش چپ کردم و  شکلک مسخره ای  براش در آوردم و گفتم: “تا من رو داری غم‌نخور. خودم درمانت می کنم دیوانه عزیزم و هر دو دوباره مثل قدیم ها با شادی و آرامش خاطر خندیدیم.”
پایان…