پاورقی داستانی

پاورقی “جادوی امید”-رامک تابنده

با اولین آهنگ زنگ ساعت لیزری کنار تختم چشم هام رو باز کردم‌، عکس ساعت روی سقف،ساعت شش بامداد رو نشون می داد و هوا هنوزجادوی امید تاریکHجادوی امید بود، آهسته‌ بیدار شدم‌و

جادوی امید۱
با اولین آهنگ زنگ ساعت لیزری کنار تختم چشم هام رو باز کردم‌، عکس ساعت روی سقف،ساعت شش بامداد رو نشون می داد و هوا هنوز تاریک بود، آهسته‌ بیدار شدم‌و در نور قرمز ساعت به صورت مهربان امید نگاه کردم ،هنوز هم بعد از گذر این همه سال، عاشق نگاه کردن به صورت آروم و چونه زاویه دارش  بودم، انگار که برف سفید کنار شقیقه هاش و چین عمیق وسط پیشانی اش برام از قصه دردهای زندگی پر فراز و نشیبمون  تعریف می کرد.  چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر برای به دست آوردنش صبر کرده بودم و  از طوفان گذشته بودم. قدر این عشق رو می دونستم و از قدرتش با خبر بودم‌، قدردان آرامشی بودم که در زندگی ام به دست آورده بودم، آرامشی که مدیون همت خودم و نگاه  زیبای خداوندگارم بود. نفس عمیقی کشیدم وآروم از تخت بیرون اومدم‌ .پاورچین پاورچین به طرف اتاق دیبا راه افتادم. دیبا میوه قشنگ عشق رویایی من و امید بود و عاشقانه  دوستش می‌داشتیم.  قرص ماه صورتش روشنی زندگی  و عسلی چشم های قشنگش، شهد دنیای شیرین مون بود. با همین افکار از اتاق دیبا خارج شدم‌ و آرام  به طرف نشیمن خانه که با نور چراغ و شمع های مصنوعی تزیین شده بود راه افتادم‌ ،چند هفته بیشتر به آغاز سال نو میلادی نمونده بودو به رسم عادت خانه پدری درخت کریسمس در سه کنج  اتاق، خانه  با ابهت تمام خودنمایی می کرد. زیر درخت  که یواش یواش از کادوهای رنگارنگ پر می شد دلیلی برای ذوق و  شادی و ورجه وورجه های پر احساس دیبای کوچولومون بود . قهوه جوش رو روشن کردم و  لیوانم رو از قهوه داغ و معطر پر کردم و همون جور که از عطر و بویش مست می شدم آروم کنار پنجره ایستادم‌. عاشق دیدن گرگ و میش هوا از پشت پنجره خونه ی گرم و کوچک مان بودم‌.  همون طور که از  نوشیدن قهوه داغم لذت می بردم به چهار دهه عمر پر فراز و نشیبم‌ فکر کردم‌، کارولین، تک فرزند پدر و مادری هنرمند بودم. مادرم آنا رقصنده مشهور  باله و دختر خانواده ای مهاجر از تبار روس و پدرم فریدون جاوید از ویولونیست های به نام کنسرواتوریوم موسیقی در تهران بود. بعد از انقلاب ممنوعیت رقص و موسیقی باعث خانه نشین شدن مادرم شد و دنیاش رو که بسته به نور صحنه و زرق و برق اشرافیت و موسیقی کلاسیک  بود تیره و تار کرد .پدرم اما شرایط بحرانی مادرم رو درک نمی کرد و با جدیت تمام ، غرق  در  کارهای کنسرواتوریوم و فعالیت‌های بی رقیب هنری اش بود. همین آغاز شکاف احساسی  بین پدر و مادرم شد. مادرم که مجبور به ترک علاقه ی زندگی اش شده بود و از پدر حمایت کافی نمی گرفت تند خو و سرد شد و تمام توانش  رو معطوف یاد دادن رقص باله به من کرد.انگار که می خواست تقاص ممنوعیت رقص و چاله های معیوب  عاطفی اش رو با رقصنده کردن من از دنیا بگیره و به جهانیان ثابت کنه که رقص هیچ وقت نمی میره.
اما  همین امر، باعث جهنمی شدن دنیای من در روزگار کودکی شد‌. من که در  آن سال‌ها دختری سه ،چهار ساله و غرق در دنیای کودکی و بیخبری بودم، موظف شدم به دستور مادرم بی اشتباه زندگی کنم. خواب و خوراک من به شدت تنظیم و کنترل می شد و اجازه ی کودک بودن نداشتم. در نبود پدر و با سخت گیری های افراطی مادرم‌ “آنا”،  کارولین زیبا و خوشرو  به دختری مغموم و گوشه گیر تبدیل شد که اجازه هیچ کاری را  جز آن چه مادر به او دستور می داد ، نداشت. آنا هر روز  غذای من رو وزن و کنترل  می کرد، دانه های برنجم رو می شمرد و به طرز افراطی به غذا خوردن و اضافه وزن من عکس العمل نشون می داد. بیشتر از ده ساعت در روز تمرین باله می کردم‌ وشب ها بادرد عضله و انگشت‌های خونین از حال می رفتم. سال‌ها گذشت و من چهارده ساله شدم. دیسیپلین آنا، روی من اثر های مخربی گذاشته بود. شدیدا عصبی و غیر قابل تحمل شده بودم  و روابط اجتماعی ام بسیار ضعیف بود. تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشتم و نمی دونستم چطوری می تونم با بقیه بچه ها ارتباط برقرار کنم.  آنا  هیچ‌وقت به من اجازه نداده بود بچه باشم‌، اجازه نداده بود مثل بچه های دیگه با فراغ خاطر غذا و تنقلات بخورم و اجازه نداده بود به خاطر تمرینات نفس گیر باله با هم بازی هام شیطنت کنم و از ته دل بخندم. با آغاز پانزده سالگی، روح من، درون جسمم‌ به عصیان افتاد.  شدیدا مضطرب شدم و  بیماری انورکسیا توان من رو گرفت. انگار که روح من از جسمم  بیزار بود. انورکسیک بودنم کافی نبود که خودزنی عادت دردناک دوم من شد و مچ های لاغر دست هام‌ از خراش هایی که بی اراده روی دستم می انداختم خط خطی و هراس انگیز شد. وضعم در کل اسف بار بود و تا مرگ چند قدم بیشتر فاصله نداشتم. پدر و مادرم شدیدا به خاطر وضعیت خرابم با هم‌در گیر شده بودند و حالم رو بدتر می کردند. پدرم که تحمل رفتار های بیمارگونه مادرم آنا رو نداشت و آنا رو مقصر شرایط رقت انگیزم می دونست، در خواست طلاق کرد و  تهدیدش کرد که اگر من  از بین برم ازش شکایت می کنه. آنا که هدفش فقط موفقیت و ستاره شدن من بود و نمی دونست که با ندانم کاری هاش چه ضربه های مهلکی  به روح من زده  بعد از طلاق ناگهانی از پدرم  دل شکسته وافسرده شد و به مشکلات زندگی نابسامانم رنج بیشتر اضافه کرد.
ادامه دارد…