پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی خاطرات نرمک -رامک تابنده

دوباره صدای نرمک بلند شد بیا دیگه نیما جان ! چهار بار چاییتو عوض کردم کجایی عزیزدلم. خندان وارد تراس دلباز خانه شدم .و با شادی با ماهور و ملودی و نارگل خوش و بش کردم و دو نوه قشنگم پناه و نفس رو با عشق در آغوش گرفتم...

پاورقی نرمک ۴، قسمت هفتم‌
دوباره صدای نرمک بلند شد بیا دیگه نیما جان ! چهار بار چاییتو عوض کردم کجایی عزیزدلم. خندان وارد تراس دلباز خانه شدم .و با شادی با ماهور و ملودی و نارگل خوش و بش کردم و دو نوه قشنگم پناه و نفس رو با عشق در آغوش گرفتم .سه سال بود که من و نرمک و بچه ها و نازان خواهرم به همراه خانواده اش به عمارت بیات لوها مهاجرت کرده بودیم‌. بعد از فوت عمه تاجی و شوهرش و همچنین پریجان و جهانسوز خان پدر و مادر بابا البرزم من و نازان برای نگهداری از ویلاها به خانه پدریمون‌ بازگشتیم و در ویلای عمه جان و جهانسوز خان مستقر شدیم‌. بابا البرز و مادرم‌که الان بزرگ فامیل بودند هنوز در ویلای خودشون سکونت داشتند و وجودشون گرما بخش عمارت بود. همون سال باز هم در میان بیات لوها عاشقانه دیگری رقم خورد. دکتر ماهور رشیدمون که به خاطر عشق و علاقه بیحدش به پدرم البرز علاقه مند به حرفه پزشکی شده بود بعد از فارغ التحصیل شدنش از دانشکده طب به عشقش نسبت به ملودی ،دختر زیبا و هنرمند نازان اعتراف کرد و ملودی عروس زیبای خانه من و نرمک شد . ثمره این عشق یک دختر بلوند و بسیار خواستنی بود که اسمش رو پناه گذاشتند . ملودی و ماهور سال بعد بنا به رسم دیرینه خانواده ما به شمال سفر کردند و دختر زیبای دیگه ای به نام نفس که همسن و سال پناه بود رو به فرزند خواندگی قبول کردند.حالا پناه و نفس ، نفس و پناه زندگی ما بودند و نرمک مثل همیشه دو نوه دوست داشتنیش رو از جان و دل می پرستید و مراقبشون بود. نارگل که تازه درس و دانشگاهش رو تموم کرده بود و مانند نرمک پرستار قابلی شده بود ، هنوز چراغ خانه و نور چشمان ما بود و به روزگارمون شادی می بخشید‌. همه با هیجان مشغول صحبت بودیم‌ که رو به بچه ها کردم و گفتم، عزیزان من شما سنگر رو نگه دارید تا من، نرمک خانمم رو برای اخر هفته به یک سفر کوتاه تابستوتی ببرم ! نرمک با عشق نگام کرد و مثل قدیمها چشمک تندی حواله لبخندم کرد که از چشم نارگل پنهان نموند. لنگه ابروش رو بالا انداخت و کله ای تکون داد که موهای بلند و خوشرنگش ریخت اونطرف شونه اش ، همونجور که چشمهاشو ریز می کرد گفت به به ، کجا می خوای نرمک من رو ببری آقا نیما؟ بدون من‌؟ چشمامو گردوندمو و بین انگشت شصت و سبابمو به دندون گزیدم‌ و با لحن مسخره ای گفتم ، ای بابا جان دوباره در مسائل عاشقانه من و مادرت دخالت کردی؟ اخه من نمی تونم دو روز با خانمم تنها باشم تو سر جهازی هم‌حتما باید حی و حاضر باشی؟ همه خندیدند، نارگل جست زد طرف من و دستهاشو محکم دور گردنم حلقه کرد و گفت پس چی قربونت برم‌مگه می شه بدون سر جهازیتون برید! خواهش می کنم من رو هم ببر.قول می دم دختر آرومی باشم‌. می دونم‌ برای چی می خوایید برید می خواییدبیست و پنجمین سالگرد ازدواجتون رو دو تایی جشن بگیرید. خواهش می کنم بابا جون من رو هم ببرید ،قول می دم فقط براتون کیک درست کنم‌! باشه؟ کف دست نارگل رو بوسیدم و گفتم باشه دخترم، می دونی که وقتی اینجوری زبون

می ریزی نمی تونم نه تو تصمیمت بیارم. نرمک با عشق به صورتم‌نگاه کرد و با قدردانی به صورتم لبخند زد .نارگل هم لپهای منو کشید و تند و فرز دو تا ماچ آبدار و صدادار دو طرف صورتم نشوند که با شکلکی که من به صورتم دادم موجبات خنده و شادی بقیه خصوصا پناه و نفس رو فراهم‌کرد. پناه و نفس هم بدو بدو طرفم اومدن و خواستند مثل عمه نارگلشون من رو ببوسند. به خاطر این لحظه و این عشق خدارو شکر کردم و از خاطرم‌گذشت که زندگی جز قدردانی از این لحظات ناب نیست. همین دقایقی که به روحت عشق می دن و قدرت مبارزه برای زندگی بهتر رو بهت هدیه می کنند. فردای اونروز عازم‌کلبه شدیم‌، نارگل فراهم کردن سور و ساط سفر رو شخصا به عهده گرفته بود و من و نرمک رو از کار معاف کرده بود. حتی دو چرخه خودش و نرمک رو هم‌ روی باربند جیپ قدیمیمون جا داده بود. از خونه بیرون اومدم و با دیدن‌ دو چرخه ها لبخند زدم‌. فکر کردم یکی دیگه هم‌هست که مثل من نرمک رو می پرسته و قدر هر لحظه زندگی باهاش رو می دونه. در این فکر بودم که دو تا دست ظریف دور شونه هام حلقه شدو صدایی بهشتی گفت: بابا نیما ببخشید به خاطر دو چرخه ها! می دونی که چقدر عاشق دوچرخه سواری با مامان نرمک تو جنگلم ،اما قول می دم بذارم مادر بیشتر وقتشو با شما بگذرونه. به عادت همیشه کف دستهای دخترم رو بوسیدم و لبخندی از سر رضایت و از اعماق قلبم روی لبهام نشست.
پایان