پاورقی داستانی

پاورقی داستانی، “حریم امن رفاقت”-۲-رامک تابنده

با شنیدن صدای زنگ از جا   پریدم و بااشتیاق  روی دکمه آیفون فشار دادم‌ .  در رو که باز کردم‌ شبنم و کیمیا  هردو زیبا و خوش رو با گل و شیرینی جلوم ایستاده بودند...

با شنیدن صدای زنگ از جا   پریدم و بااشتیاق  روی دکمه آیفون فشار دادم‌ .  در رو که باز کردم‌ شبنم و کیمیا  هردو زیبا و خوش رو با گل و شیرینی جلوم ایستاده بودند. صورت های قشنگشون رو که دیدم گل از گلم شکفت.  هر سه توی بغل هم پریدیم و سر و صورت‌هم رو غرق  بوسه کردیم .
بعد هم دست در گردن همدیگر  مثل قدیم ها وارد خونه شدیم. تا وارد شدیم شبنم گفت: “وای خوش به حالت چه خونه و زندگی ی قشنگی  داری. آدم‌حظ می کنه. چقدر اشرافی! چه وسائل نفیسی! چه بوی خوبی می یاد.  سحرجان ، مثل همیشه هنرمند و زیبارو و کدبانویی”. از شنیدن تعریف هاش خوشحال شدم. خودم فکر نمی کردم که خونه و زندگی ام انقدر تعریفی باشه. جواب دادم‌: “ای بابا چیز مهمی که نیست. دیگه بعد از این‌همه سگ دو زدن باید دو تا تیکه وسیله تو خونه ام باشه یانه؟”  صورت شبنم‌ در  هم رفت و گرد غم رو چشم هاش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت: “خوش به حالت باز هم‌یک کاری با زندگی خودت کردی و…”  یک دفعه صدای کیمیا در اومد که شبنم تو انگار داغت تازه شد بی خیال دختر.  بعد هم جلو عکس من و بچه هام وایساد و با عشق گفت: ” چه  بچه های نازی! ماشالا  بهشون باشه سحر. خدا حفظشون کنه. امروز به تو سر می زنند که ما هم زیارتشون کنیم‌؟”   جلوتر رفتم و دست ام رو دور کمر باریک کیمیا حلقه کردم. لپش رو کشیدم وگفتم: ” نه خانم قشنگ! متاسفانه هر دو تو یک شهر دیگه دانشجو هستند و الان هم‌فصل امتحانات شون هست  اما وقتی آمدند حتما دعوتت می کنم که با خاله کیمیاشون آشنا بشن”.

اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت: “مرسی سحری می دونی که چقدر عاشق بچه هام. چه برسه که بچه های تو هم باشند. واقعا بهت افتخار می کنم که تونستی دو تا بچه رو بزرگ کنی و  شجاعت این رو داشتی که خودت رو از یک زندگی خراب و داغون بیرون بکشی”. حرف هایی که از دهان شبنم و کیمیا می شنیدم  رو باور نمی کردم. قبل از اومدن شون احساس این که خوشبخت تر از من هستند و من رو تحویل نمی گیرند  سایه ترس و  اضطراب رو روی دلم کشیده  بود اما حالا می دیدم‌که اون ها هم گوشه هایی از زندگی من رو براق تر از مال خودشون می بینند. با خودم فکر کردم که شاید این یک معضل بزرگ تو جامعه ماست که آدم ها ندیده و نشناخته فقط از روی دو تا تیکه عکس تو فضای مجازی داستان حسرت برای زندگی هم‌می بافند و صفحه ذهنشون رو سیاه می کنند اما چرا؟ نمی دونستم که از کی این مدل برخورد با زندگی دیگران تو جامعه رواج پیدا کرده. آیا این ناهنجاری رفتاری جزیی از فرهنگ ما شده بود؟  موضوعی بود که خاطرم رو مشغول کرده بود و باید با روانکاوم درباره اش  صحبت می کردم. اما حالا وقت اش نبود پس سریع خودم رو جمع و جور کردم و دوباره با خوش رویی به طرف کیمیا و شبنم که حالا کنار هم جا خشک کرده بودند رفتم و صورت هر دو رو با عشق بوسیدم و پرسیدم: “خب خوشگل ها ،چای بیارم یا قهوه؟”  هر دو یک صدا گفتند: “چای!” کیمیا به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت: “نون خامه ای خوشمزه اش رو هم من آوردم”. دستت درد نکنه ای گفتم و راهی آشپزخونه شدم. استکان های خوشگل ام رو از بوفه در آوردم و از چای خوش رنگ و خوش بو پر کردم و نون خامه ای ها رو تو دیس کریستال گل نقر ه ایم‌جا دادم و با دست پر از آشپز خونه بیرون آمدم . چای و شیرینی رو که  به هردو  تعارف کردم دوباره  نگاه شبنم  روی دیس شیرینی ثابت موند و حس کردم که یک چیزی داره ناراحتش می کنه. کنارشون نشستم و رو به شبنم گفتم: “عزیزدلم‌! بیا جامون رو عوض کنیم .همه وسائل لوکس خونه من مال تو، در عوض سفرهای کوچیک و بزرگ هیجان انگیز زندگی تو مال من، قبوله؟  بابا کاسه و بشقاب، چه ارزشی داره؟ مهم این هست که آدم چطور از زندگی اش استفاده کنه. من رو نبین که این چیزها رو دور خودم جمع کردم و باهاش به تعادل رسیدم.  من بدبخت  مجبورم به خاطر کارم همیشه این جا باشم اما تو پول ات رو صرف سفر های آن چنانی ات می کنی که عکس های خوشگل اش رو می گذاری تو صفحه مجازی ات.مگه نه؟” یک قطره اشک از چشم های سیاهش که هنوز مثل قدیم ها  شیطون بود لغزید روی گونه هاش. هنوز مثل  دوران جوونیش چتری داشت و موهاش مثل شفق سیاه و قشنگ وبراق بود. اشک اش که چکید من و کیمیا دوطرفش نشستیم و دستمون رو روی شونه هاش گذاشتیم‌. شبنم آروم شروع به تعریف کردن کرد.ازمون پرسید: “بچه ها اشکان هم کلاسی مون رو یادتون می یاد؟” من و کیمیا یک صدا گفتیم: “معلومه که یادمون می یاد! مگه می شه اون عشق جان گداز از خاطره هامون بره!”  شبنم نیش خندی زد و گفت: “هه چه عشقی! آرزو داشتم که زن اشکان باشم . همیشه دنبالش بودم و به هر سازش
می رقصیدم، اما موقعی که راضی اش کردم برای خواستگاری ام بیاد  پدر و چهار تا برادر  متعصب ام  برخورد بدی با خودش و خانواده اش کردند. بعد از اون,  اشکانی که آن‌قدر ادعای عاشقی داشت  یک دفعه سرد شد. انگار از خدا می خواست  که من رو از زندگی اش پرت کنه بیرون. با رفتنش افسرده و خونه نشین شدم .حتی قدرت کار کردن هم نداشتم. آن قدر حالم بد بود که نمی تونستم روی چیزی تمرکز کنم‌. به خاطر همین سریع از کارم اخراج شدم. رشته زندگی ام از دستم در رفت و دنیام مملو از اشک و آه و نفرین شد. شوک های عصبی داشتم و حتی   یک بار در اوج استیصال تمام  قرص های ضد افسردگی ام رو  یک جا خوردم که از زندگی لعنتی ای که واسه خودم ساخته بودم خلاص بشم. اما متاسفانه نجاتم دادند”.  قلبم از شنیدن حرف هاش فشرده و اشک از چشم هام روانه شد. از ناراحتی اش تپش قلب گرفتم. نزدیک تر رفتم و سرش رو توی  بغلم گرفتم و آروم‌بهش گفتم: “قربونت برم واقعا متاسفم! من نمی دونستم آن‌قدر سختی کشیدی.”  شبنم‌ با قدردانی به ما نگاه کرد وغمگین گفت:  “تقصیر خودم بود! نباید آن قدر به اشکان وابسته می شدم. تازه چند سالی است که تونسته ام خودم رو جمع و جور کنم و از دست اون  حملات حاد رهایی پیدا کنم. تازگی ها هم مدرکم رو  دوباره از زیر گرد و خاک در آوردم و با کلاس هایی که در کنارش با مشقت پیدا کردم تونستم در یک دفتر تجارتی کار پیدا کنم و یواش یواش در آمد ثابتی داشته باشم.   سالهاست که تو یک اتاق اجاره ای زندگی می کنم. اتاقی که پدر و برادرهام  با منت
اجاره اش رو می پردازند و من هم مجبورم‌ برای مستقل بودنم‌ ترش رویی هاشون رو تحمل کنم. فقط برای جلوگیری از افسرده شدن و دوری از فکرهای سیاهم  پولی رو که با کار سخت در می آرم‌ خرج سفرهای کوچیکم می کنم . اما تو همون سفرهام هم باید حسابی صرفه جویی می کنم  و فقط می شه گفت  که از هوا و طبیعت استفاده می کنم‌. خلاصه این داستان سفرهای ماجراجویانه ی منه. اما عکس ها رو برای این رو صفحه ام می گذارم‌  که به خانواده ام ثابت کنم  حالم خوبه و فکر خودکشی ندارم.”

ادامه دارد…