پاورقی داستانی

پاورقی داستانی”آبانسا”۳- رامک تابنده

برگه آزمایش ژنتیکی  دخترم  که  پدر بودن من رو ثابت می کرد   و موظفم می کرد که از او  حمایت کنم به اسم‌لیلیان کرافت  "اسم‌فامیل" لیندا ثبت شده بود. مراحل اداری و  دادگاهی حضانت او  به سرعت اجرا شد و لیلیان با یک چمدان کوچک  به خانه من اومد. 

برگه آزمایش ژنتیکی  دخترم  که  پدر بودن من رو ثابت می کرد   و موظفم می کرد که از او  حمایت کنم به اسم‌لیلیان کرافت  “اسم‌فامیل” لیندا ثبت شده بود. مراحل اداری و  دادگاهی حضانت او  به سرعت اجرا شد و لیلیان با یک چمدان کوچک  به خانه من اومد.
برای مراقبت از لیلیان که بعدها در شناسنامه ایرانی اش  نامش  رو  به آبانسا “لیلیان”  و نام  فامیلش رو به “امین” تغییر دادم ،تمام تلاشم رو کردم تا بتونم به نحو احسن از عهده تربیت اش بر بیام  و بی محبتی هایی  رو که مادرش در حق اش کرده بود جبران کنم ،
فرشته قشنگم خیلی زود به زندگی با من خو گرفت و نور چشمان من  شد، با توجه بی دریغ من رنگ‌نگاه غمگینش  به برق محبت روشن شد و ثبت نامش در خوش نام ترین مهدکودک شهر بر  روحیه حساسش   تاثیر گذاشت و اون رو به دختری شاد و اجتماعی تبدیل کرد.

با بودن آبانسا به هیچ عشق و رابطه دیگه ای فکر نمی کردم‌، تمام هم‌و غم و هدفم تربیت و مراقبت از جگر گوشه ام بود.
شایدهم  در  ناخودآگاهم، نمی خواستم که فرزندم در گیر بحران های روحی  و مشکلات تربیتی خودم‌ بشه و نهایت سعی و تلاشم‌ رو به کار گرفته بودم که او متعادل، با اعتماد به نفس و توانا بار بیاد.
در این مدت تنها کسی که فکرم رو زیاد به خودش مشغول کرده بود شبنم بود.با وجودی که  این همه سال از او دور و بی خبر  بودم اما وابستگی و دلتنگی خاصی نسبت به او  حس می کردم و انگار کسی  در قلبم موظفم  می کرد  که از حالش خبر بگیرم .

شاید هم‌ بعد از تقبل و تحمل این همه بحران، تازه به ارزش و اهمیت  عشق اش پی برده بودم و دلم برای روزهای جوانی  و احساس ناب
بین مون تنگ شده بود. من‌که با غرور بی جا، عشق شبنم رو پس زده بودم، الان می فهمیدم‌که ارزش عشق به نیاز جسم نیست، بلکه به احساسی است که در قلب آدم به وجود می یاد و مثل کیمیا روح رو متبلور می کنه و این احساس  فقط یک بار و در کنار “شبنم” برای من  به وجود اومده بود.
شماره شبنم رو توی گوشی موبایلم‌ ذخیره داشتم. بالاخره یک شب دل به دریا زدم و برایش  پیامی نوشتم.   به سرعت جواب پیام من رو داد و معلوم بودکه از احوالپرسی من بسیار خوشحال و هیجان زده  شده.
برای من زخم خورده هم حلاوت جواب شبنم‌ مثل آب حیات بود و قلبم‌رو گرم‌کرد. از حالش پرسیدم و از زندگی اش. شبنم برام توضیح داد که زندگی سرد اما آرومی داره، که هیچ وقت گرمای عشق، عمق
رابطه اش رو داغ نکرده بوده و سال ها پیش  از همسرش  طلاق عاطفی گرفته و در حال حاضر  مشغول گذراندن  مراحل نهایی طلاق قانونی اش هست .  تعریف کرد که به خاطر مبتلا شدن به  یک بیماری نادر در  سیستم‌  ایمنی  بدنش ، صلاح دیده که  بچه دار نشه و  ا گر چه که  روزهای سختی رو گذرونده.اما با حال خرابش  مبارزه کرده و بعد از ، از سر گذراندن بحران ،زندگی اش  رو وقف  علاقه ی  قلبی اش یعنی رسیدگی به بچه های بی سرپرست  کرده . شبنم اون شب صادقانه  اعتراف کرد که  عاشقانه من رو دوست می داشته و ازدواج عجولانه اش  هم از روی  اجبارهای خانوادگی اش بوده .
و بعد ازرفتن من از زندگی اش ،  قلبش از حرارت عشق خالی مونده. گفت که چالشهای روزگارش باعث شده که طرز نگاهش به دنیا و مشکلات عوض بشه و  ارزش عشق و قیمت زندگی رو خیلی بهتر  بفهمه و خودش را  مثل قدیم‌ درگیر کلیشه ها و باید و نبایدهای جامعه سنتی اش نکنه.
شبنم هم  مانند من دریافته بود که همه زندگی جرقه هایی از عشق است و دیگر هیچ! به حرف هاش فکر کردم . از سرگذشتش  قلبم  فشرده شد . واقعا که دنیا  بازی های عجیبی داشت. من و شبنم  هر دو در راه سرنوشت به تنهایی تقاص قدر ناشناسی مون از احساس ناب عشق رو پس داده بودیم‌، شاید اگر کنار هم  مونده بودیم‌ تلالو عشق، دریای قلبمون‌ رو درخشان کرده بود  و رنگ دیگری از  زندگی رو به ما نشون داده بود . رنگی که با غم‌ و دردو مریضی و افسردگی بیگانه بودو اگر چه ورق زندگی من و شبنم دو سرگذشت  از کتاب دو داستان جدا از هم بود که شاید هیچ گاه پایان مشترک پیدا نمی کرد، ولی  قلب و باور ما دوباره با هم‌ منطبق شده بود، باوری که به ما ثابت می کردکه جادوی  عشق نه نیاز جسم،  بلکه   قدرت بی کران دو روحه که یکی شدنشون زیبا ترین‌اتفاق دنیا و ورای هر سنت و چهار چوبیه. به این که حس بی نظیر عشق نجات دهنده و حیات بخشه و هر قلبی که به نور عشق روشن بشه آرامشی به رنگ نگاه خدا رو تجربه می کنه.

من و شبنم همون سال بعد از اون دوران  سرد و طولانی دوری دوباره همدیگر رو دیدیم و برای هم انگیزه ای برای زندگی  بهتر شدیم‌. با هم‌عهد بستیم که  هیچ وقت اجازه ندیم بایدها و نباید های بی اساس،  ما رو  از حظ احساس  یگانگی قلب هامون و همدلی و همراهی با یکدیگر  دور کنه و به عهدمون تا به امروز وفادار موندیم‌،

اینجا بود که من به خودم اومدم‌و فهمیدم‌که کجای این جمله دنیای مجازی ذهن من رو درگیر کرده . در مسلک من و شبنم  عشق افلاتونی دردناک ترین رابطه دنیا نبود و عشق با درد عجین نبود. ماهیت عشق،  برتر از وصال معشوق  بودو دلیلی برای لذت بردن من و او  از لحظات ناب زندگی..به قول مولانا
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آب حیات

وای آن که ندارد از شه عشق برات
حیوان چه خبر دارد از کان نبات

و این تمام باور من بود.

پایان