پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “آبانسا”۲- رامک تابنده

بعد از  آن تجربه  ناکام  عاشقانه ، به صورت خارق العاده ای کار پذیرش تحصیلی ام در دانشگاهی در آلمان درست شد و من عازم اروپا شدم .

بعد از  آن تجربه  ناکام  عاشقانه ، به صورت خارق العاده ای کار پذیرش تحصیلی ام در دانشگاهی در آلمان درست شد و من عازم اروپا شدم .

بعد از دوسال تحمل رنج دوری ومشقات یادگیری زبان و فرهنگی متفاوت از آن چه آموخته بودم ، با تلاش بی حدم  مجوز ورود به دانشکده تکنیک رو گرفتم و  رابطه  من و لیندا در همان سال آغاز شد.لیندا بر خلاف  شبنم دختری بسیار خود شیفته  و طرفدار جلب توجه دیگران بود. در باور خانوادگی لیندا  ممنوعیتی برای روابط زن و مرد  تعریف نشده بود.  عشق با صدای بلند ابراز می شد و محک آن  هم‌آغوشی ولذت طلبی بود که در رابطه من و لیندا برای او برگ برنده شد . از هم اون روزهای اول به من نشون داد که خواهان دوستی و رابطه نزدیک است  و من که با این فرهنگ غریبه بودم، همه رو به حساب دلدادگی اش گذاشتم.
سه ماه بعد با او زیر یک سقف زندگی می کردم بدون این که از تصمیمی که گرفته بودم  رضایت داشته باشم. من فقط جوان و بنده شهوت و روابط پرشور بودم  ولیندا این عطش سیراب ناپذیر من رو تمام‌و کمال ارضا می کردو من رو برده و بنده خودش کرده بود.



اوایل همه چیز  جذاب و هیجان انگیز  بود ، اما یواش یواش  رفتارهای عجیب و غریب و بیمار گونه اش  بروز کرد،  و حالت های روحی  متغیر و غیر قابل پیش بینی اش  برایم‌ به شدت آزار دهنده و غیر قابل تحمل شد.

لیندا  حسود و کنترل گر بود وعشق و نفرت های غیر متعادلش   در رابطه و خشونت پنهانش نسبت به من حالتی جنون آمیز داشت.اگر در دانشکده با بچه ها حرف می زدم از لهجه و مدل حرف زدن من  ایرادمی گرفت و  نسبت به محبوبیتم بین بچه ها  به شدت عکس العمل نشان می داد. برای هر کار کوچکی از من توضیح می خواست و من رو مجبور به پیروی از علائقش می کرد،  اما   علائق من برایش بی اهمیت و فرهنگ‌ شرقی ام در نظر او کم ارزش و عجیب بود
رابطه ما به جهنم تبدیل شده بود و من که در خانواده ای آرام و بی دغدغه بزرگ شده بودم در این میدان جنگ‌، گیج و مبهوت بودم‌ و قدرت مقابله با لیندا رو نداشتم.
چهار سال جهنمی گذشت و من در این‌میان فقط به درس و دانشگاهم چسبیده بودم‌.روابط من و لیندا سرد شده بودو در عوض نوشیدنی  و سیگار همدم روز و شبم شد. حال خودم رو نمی فهمیدم. چاق و بی حوصله و نسبت به روح و جسم خودم بی تفاوت شده بودم‌ !
آخرین‌ رابطه بیمار ما در حال مستی در شب سال نو میلادی اتفاق افتاد، لیندا از فردای همان روز ، اتاقش رو جدا کرد و چند روز  بعد  در یک دعوای جانانه به من‌گفت که شدیدا از من متنفر است. گفت  که رابطه ما از اول اشتباه بوده واون مدتی است که درگیر  رابطه ای  عاشقانه با معشوقی جدید است  و به این ترتیب به  همان سرعتی که وارد زندگی من شده بود از روزگارم  خارج شد.
از نظر روحی و عاطفی در آن زمان بسیار حساس شده بودم. در مقابل خیانت و حس تحقیری که لیندا به من داده بود دلم شکست  و افسرده شدم‌. کیوانی که اسطوره  دانشکده تکنیک بود به موجودی  مغموم و عصبی تبدیل شده بود  که سرگرمی اش فقط مطالعه، دو روز در هفته تراپی و یک روز در هفته بسکتبال بودو بس.
در کل  انگیزه خاصی برای زندگی نداشتم، اما بالاخره تونستم‌ با کمک و همراهی روان کاوم و با همت و جدیت خودم ،  خاطرات آن رابطه مسموم رو  فراموش کنم، لیندا رو ببخشم  و با مدیریتِ  بحران های روحی ام‌  زخم هایم  رو به  نقاط قوت  شخصیتم تبدیل کنم‌.
لیندا اما درست سه سال بعد از جدا شدنمون در یک روز آبانی سرد و ابری  با یک دختر کوچولو و خواستنی اما غمگین و بی روح به سراغم آمد. شکسته و شلخته شده بود و حال روحیِ مساعدی نداشت. به من گفت که این دختر حاصل آخرین رابطه جنسی من و اون بوده. برگه آزمایش ژنتیکی که  به همراه  داشت، گواهی به صحت ادعای او بود.

لیندا گفت که  برای این بچه  در زندگی اش جایی وجود  نداره و  تهدید کرد که یا  من دخترم رو به فرزندی قبول می کنم و حضانتش رو بر عهده می گیرم‌ و یا این که لیندا او را برای فرزندخواندگی به یک خانواده غریبه واگذار می کنه.
باور کردنی نبود ! برای اولین بار شخصیت خودمحور و بی احساس لیندا رو به وضوح دیدم و به حالش  تاسف خوردم.خوشحال بودم که این زن دیگه در زندگی من جایی نداره! با آغوش باز دخترم رو به فرزندی قبول کردم و برایش شناسنامه گرفتم.
دختر ناز و دوست داشتنی ام که موهای طلایی تیره و چشم هایی بسیار زیبا داشت، ملکه قلب و انگیزه زندگی ام  شد. با اومدنش به دنیام من هم  جان تازه ای گرفتم و دوباره به زندگی برگشتم‌.
برگه آزمایش ژنتیکی  دخترم  که  پدر بودن من رو ثابت می کرد   و موظفم می کرد که از او  حمایت کنم به اسم‌لیلیان کرافت  “اسم‌فامیل” لیندا ثبت شده بود. مراحل اداری و  دادگاهی حضانت او  به سرعت اجرا شد و لیلیان با یک چمدان کوچک  به خانه من اومد. 

ادامه دارد …