پاورقی داستانی “حریم امن رفاقت”-۳-رامک تابنده

این عکس ها رو برای این رو صفحه ام می گذارم‌  که به خانواده ام ثابت کنم  حالم خوبه و فکر خودکشی ندارم." سرم گیج افتاده بود. نمی دونستم چی باید بگم ...

این عکس ها رو برای این رو صفحه ام می گذارم‌  که به خانواده ام ثابت کنم  حالم خوبه و فکر خودکشی ندارم.” سرم گیج افتاده بود. نمی دونستم چی باید بگم .
هیچ وقت دلم‌نمی خواست که شبنم ظریف و نازنینم آن‌قدر رنج بکشه و به خاطرم هم‌خطور نکرده بود که آن‌قدر مستاصل شده باشه که بخواد زندگی اش رو تموم‌کنه. از جا دستمالی روی میز سه تا دستمال برداشتم و به شبنم و کیمیا دادم و اشک های خودم رو هم‌پاک کردم. چشم های هر سه تامون از اشک  و حس هم‌دردی پر شده بود دست دوتاشون رو توی دست هام گرفتم و گفتم:  “واقعا متاسفم.”  بعد رو به کیمیا کردم و گفتم: “خب پس از قرار، فقط تو از رنج روزگار قسر در رفتی آره؟”  لب های قشنگ اش به لبخند ملیحی باز شد. یک لنگه ابروش رو بالا انداخت و موهای خوش رنگ قرمزش رو با حرکت سر به عقب پرت کرد. گفت: “اگه سرطان گرفتن، قسر در رفتن از رنج روزگاره آره ،من قسر در رفتم سحر جون.”  قلبم دوباره مچاله شد.از حرف بیخودی که بهش زده بودم پشیمون شدم و به خودم لعنت فرستادم.

چرا ما آدم ها یاد نمی گیریم که تیر زهرآگین کلمات رو  به  سمت قلب اطرافیان مون پرتاب نکنیم و چرا یاد نمی گیریم که تا وقتی پا توی کفش اون ها نکردیم و با کفش هاشون راه نرفتیم قضاوتشون نکنیم.سرم رو پایین انداختم و گفتم: “ببخشید کیمیا واقعا عذر می خوام. ” چشم هاش از مهر پر شد و گفت: “اشکالی نداره عزیزمن! تو فقط قیافه من رو می بینی. در ظاهر هیکل و قیافه من هیچ مشکل خاصی نداره و لابد عکس های صفحه های مجازی ام رو هم می بینی و فکر می کنی که این زن چه مشکلی می تونه داشته باشه. اما همه ما باید یاد بگیریم که از روی ظاهر آدم ها زندگی شون رو قضاوت نکنیم. همین طور که من هم یاد گرفتم.”  با قدردانی نگاهش کردم و گفتم: “درسته.  اما تو چطور یاد گرفتی؟” اهی کشید و گفت: “ده سال پیش در اوج جوانی بعد از یک سری ناراحتی های زنانگی و بارداری های ناموفق برای من تشخیص سرطان تخمدان رو دادندو گفتند که باید سریعا جراحی کنم . بعد از جراحی معلوم شد که  به لطف نگاه مهربان خدا بیماری اصلا پیشرفته نبوده و امید برای کنترل اش در دراز مدت زیاده. خطر رفع شده بود. اما همین راه رفتنم تو راهروهای بیمارستان در حالی که نمی دونستم چه مدت برای زندگی کردن وقت دارم  و همین  پی بردن به این مهم که عمر انسانها به تار مویی بند شده و ممکنه هر لحظه این تار مو پاره بشه نگاه من رو به دنیام عوض کرد. اوایل روحیه ام رو از دست داده بودم، از تقدیرم عصبانی بودم و شوق و ذوق هیچ کاری رو نداشتم.  اما بعد از دوران نقاهتم تصمیم‌گرفتم که خودم رو عوض کنم . بیماری ام رو نشانه ای از لطف خدا برای عوض کردن رویه زندگی ام دیدم و یاد گرفتم  که خودم رو دوست داشته باشم و به خودم بها بدم.”  همون موقع پشت دست راستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: “این رو می بینی؟” . پشت دست راستش یک گل رز خیلی زیبا خالکوبی شده بود. گفتم: “چقدر زیباست.” شبنم هم به نشانه تایید سر تکون داد. کیمیا ادامه داد: “این‌گل رو پشت دستم‌خالکوبی کردم تا هر روز به خودم یادآوری کنم که زیبا دیدن زندگی و انرژی مثبتی که از کائنات دریافت می کنی  فقط در دستان قدرت‌مند  خود توست.  این تویی که تصمیم‌می گیری زندگی ات چطور بگذره و چطور از لحظاتت استفاده کنی. پس بلند شو و زندگی ات رو بساز. از  همون زمان  برای ساختن بهتر زندگی ام‌تلاش کردم. بچه دار نشدنم که بزرگ ترین مشکل زندگی ام بود  به ناگهان جلو چشم هام رنگ باخت  و به جای اشک و آه و حسرت، تصمیم‌گرفتم  که با  حمایت از کودکان نیازمند خلا عاطفی قلبم رو پر کنم . حلقه دوستان و آشنایان ام کوچک شد و تمام آدم هایی که به نوعی زندگی رو به کام ام تلخ کرده بودند از دایره معاشرتم خارج شدند. به همین روال  مشکلات خانوادگی ام هم که دلیل اش، فقط  تفکر  معیوب خودم بود یواش یواش کوچک و کوچک تر شد. خلاصه که عزیزای دلم زندگی رو باید زندگی کرد. باید عاشقی کرد. باید لحظه ناب ساخت.  بیایید روزگارمون رو به خاطر مسائل  الکی کدر نکنیم. چون روزهایی رو که با فکرهای اشتباه خودمون خراب می کنیم و عمری رو که با افسوس و حسرت و ناراحتی هدر می دیم دیگه برامون بر نمی گرده.”   نگاه قشنگ اش رو رو به من برگردوند و گفت:” حالا فهمیدی چرا نباید  عکس های فضای مجازی رو باور کنی.”  بهش لبخند زدم و گفتم:  “کاملادرسته” گفت: “خب خداروشکر! ‌پس بلند شو بریم غذا بخوریم که دل ضعفه گرفتیم‌ از بس روده درازی کردم”  بی اختیار بغلش کردم و گفتم؛ “کیمیا چقدر خوشحالم که کنارم هستی. تو یک فرشته ای! ”  شبنم هم‌گفت: “آره ،من هم  حرف سحر رو تایید می کنم.” . کیمیا نگاه جذابش رو   قفل کرد تو چشم هامون و با خنده گفت:” بچه ها من فرشته نیستم ، فقط یک آدمی هستم که فهمیدم تو  این دنیا باید آرزوهات رو به از خدا بخواهی و نه از بنده خدا. وقتی خدا رو شناختی و وابستگی ات رو   به آدم های اطرافت  کم کردی از بند  توقع و انتظار  هم فارغ می شی و الفبای عشق و رهایی رو یاد می گیری آن موقع  مشکلاتت هم جلو چشم هات کوچیک و کم‌رنگ می شن. و  حال دنیات خوب می شه.”  درست می گفت.  اون شب هر سه  باحال خوب سر میز شام نشستیم و با اشتها مشغول خوردن شدیم.  برای من توصیه های قشنگ کیمیا، کیمیا شد. انگار که جواب تمام سوالاتم رو از حرف هاش گرفته بودم. باخودم عهد کردم‌که دیگه هیچ وقت انگشت قضاوتم رو به طرف انسان ها نشانه نگیرم  و حسرت زندگی هیچ کس رو نخورم.  الان کامل درک می کردم که اطرافیانم  اگر بیش از من در رنج نبودند کمتر از من هم بحران نداشتند و فهمیدم‌که تمام آدم های دنیا به نوعی با چالشی دست به گریبانند و اگر ما به این واقعیت آگاه باشیم‌ دیگه تو زندگی‌مون  جایی برای توقع حسرت ،قضاوت و شماتت بقیه  باقی نمی گذاریم‌ و از حس بد رها می شیم. من و شبنم و کیمیا  اون شب به هم قول دادیم که مونس و غم خوار هم باشیم و تمام نگرانی هامون رو صادقانه با هم تقسیم کنیم. با شبنم‌صحبت کردم و راضی اش کردم‌که اتاقش رو پس بده و تو خونه بزرگ من زندگی کنه. شبنم با اشتیاق پیشنهادم رو پذیرفت و  با اومدنش به زندگی ام  دنیای من هم به نور زیبای محبت روشن شد. شبنم هم  با  حمایت من اعتماد به نفس از دست رفته اش رو به دست آورد  و با کم شدن نگرانی هاش وضع کار و بارش هم بهتر  شد.
از طرفی من هم با سر و سامون دادن به پرونده هام و کم کردن کارم به آرزوی دیرینه ام رسیدم و  پای ثابت  سفرهای شبنم شدم. کیمیا هم با وجودی که زندگی خودش رو داشت،  مرتبا همراه لحظه هامون بود و دورهمی هامون رو با حرف های قشنگ اش شیرین تر می کرد. ما سه نفر از چالش های زندگی گذر کرده بودیم و با مهر قلب هامون رو به هم‌پیوند زده بودیم شبنم پاک صداقت  و حس خوب رفاقت  دنیای ما رو لطیف و تازه کرده بود و کیمیای عشق  به خدا و دستگیری از بی پناهان  برکت رو روانه روزگارمون. ما بندگانی بودیم که با کمک هم به سحرگاه امن آرامش رسیده بودیم و بهشت نقشی زیبا از  روزهای  زندگیمون بود.

پایان