پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “رها چون قاصدک “-۲-رامک تابنده

زنی  بودم‌ که چالش های زیادی رو در زندگی متحمل شده و از موانع زیادی گذر کرده بودم اما در نهایت موفق شده  بودم قید و بند هایی که عمری به باورم بسته شده بود رو رها  کنم  و اون جور که خودم رضایت داشتم زندگی خودم و دخترم رو پیش ببرم...

زنی  بودم‌ که چالش های زیادی رو در زندگی متحمل شده و از موانع زیادی گذر کرده بودم اما در نهایت موفق شده  بودم قید و بند هایی که عمری به باورم بسته شده بود رو رها  کنم  و اون جور که خودم رضایت داشتم زندگی خودم و دخترم رو پیش ببرم‌ و در این راه از تجربه ها و اندوخته هایم بسیار خوشحال و راضی  بودم.
جلوی مهد کودک  پارک کردم و با عجله  از در حیاط  واردشدم ، دختر جوان  نازنینی که یکی از مربی های لیلی بود بیرون از کلاس ایستاده بود، تا من رو دید  با خوشرویی سلام داد و  احوالپرسی کرد. عذر خواهی کردم که دیر رسیدم  اما مربی جوان سری تکان داد  و گفت:” نه! دیر نیست! به موقع آمدید.” لیلی که حالا از پشت پنجره من رو دیده بود با هیجان بیرون پرید و خودش رو توی بغلم  انداخت ، با عشق در آغوش کشیدمش  و روی موهای نرم و خوش رنگش بوسه ای نشوندم .گفتم:” سلام عشق مادر ، بریم‌؟”
سرش رو تکون داد و با لحن شیرینش گفت:” بهله. الان می رم کیفم رو می یارم.”
پنج شنبه بود و ما برای آخر هفته برنامه ای نداشتیم . در فکر بودم کجا بریم که لیلی  با هیجان پرسید:  “مامان  جون  فردا  من رو می بری به مزرعه ی  قاصدک ها؟” توی آینه به چشم‌های خوش رنگش نگاهی انداختم و گفتم: “اگه آدرس بدی می برمت مادر چرا که نه” دو تا دست کوچولوش رو محکم به هم زد و گفت:  “آخ جون ، بله پشت مهدکودک هست ملیله جونم. امروز با بچه ها و ژاکلین و ژانت ( مربی های مهدکودک رو با اسم کوچک صدا می کرد) رفتیم و خیلی خوش گذشت.”

لبخندی زدم و گفتم: “باشه مادر فردا می ریم.”
تا به حال منظره ی به این زیبایی ندیده بودم‌ یک دشت بزرگ سبز رنگ پر از گل های سپید قاصدک!
گل های نرم و سفید  با وزش هر بادی روی شانه های نسیم می رقصیدند و چرخ می خوردند و منظره ای بهشتی به دشت  داده بودند. مثل بچه ها هیجان زده شده بودم.  هوا هنوز گرم‌بود و انوار طلایی آفتاب،  منظره سبز و سفید دشت رو دو چندان زیبا کرده بود. حس رهایی داشتم. دست های لیلی رو توی دست هام گرفتم‌و هر دو با شوق به سمت گل ها دویدیم. لیلی  یک گل قاصدک چید و به طرف من دراز کرد. با شوق گفت: ” مامانی این رو برای تو چیدم‌. می تونی  روی زمین دراز بکشی و قاصدک ها رو به هوا فوت کنی.”
نگاه مستاصلی  به دخترک نازم  انداختم . نگاهم رو خوند وبه روم لبخند زد سرش رو تکون داد و  گفت:  “دراز بکش مامانی،  نترس  لباس هات کثیف نمی شن. اگه هم شدن فردا همه رو  می اندازیم لباسشویی!” دخترم راست می گفت. پس  معطل نکردم و روی زمین کنار لیلی دراز کشیدم‌.  ساقه  لطیف گل  قاصدک رو بین دو انگشتم  نگه داشتم‌و با قدرت به طرفشون فوت کردم. مشتاقانه به  گلهای نرم و سفیدی  که رو  به آسمون آبی به رقص در اومدند خیره شدم و  گفتم  بی بی جان  خدا بیامرزدت کجای این آسمون بزرگی .   ملیله ی  لجباز و شادابت رو می بینی؟ ‌دیدی که بالاخره  من هم خوشبخت شدم! کاش بودی تا بهت می گفتم که خوشبخت بودن به چنین و چنان بودن نیست ، خوشبختی به راضی نگه داشتن همگان نیست خوشبختی  اون حس رضایتیه که دلت رو آروم می کنه و شور زندگی رو  در رگهات  به جریان  می اندازه. اون حسی که من با امید به خدا و تحمل مشقات فراوان به دست آوردم. کاش بودی تا این بار من برای تو می گفتم‌. به خودم اومدم  و  لیلی قشنگم رو که با ذوق  بهم نگاه می کرد با عشق در آغوش کشیدم‌. به چشم های قشنگش نگاه کردم‌ و  خدارو به خاطر هر آن چه که داشتم‌  سپاس گفتم.

پایان …