پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “عشق زیباست”-۲-رامک تابنده

وقتی برگشت،آقا جون رنگ به صورت نداشت و افسون داشت شونه هاش رو ماساژ می داد. مژگان گفت: "آقا جون بقیه ی قصه برای هفته‌ی آینده نمی خواییم شما ناراحت بشید."آقا جون سر تکون داد و گفت:" نه دخترم ، تجدید خاطراته.‌" ...

وقتی برگشت،آقا جون رنگ به صورت نداشت و افسون داشت شونه هاش رو ماساژ می داد. مژگان گفت: “آقا جون بقیه ی قصه برای هفته‌ی آینده نمی خواییم شما ناراحت بشید.”آقا جون سر تکون داد و گفت:” نه دخترم ، تجدید خاطراته.‌” افسون بی توجه به حرف مژگان پرسید: “آقا جون چطور عزیز جون طاقت آورد که این کار رو با خاتون بکنه.”  پدر بزرگ‌ جواب داد:” ای دخترم ! عزیز، سال ها بود که به من دل بسته بود. من و اون شیرینی خورده ی هم بودیم .دل من، بیراهه رفت  وگرنه عزیز از عشقی که بزرگترها براش هجی کرده بودند خوب پرستاری کرده بود. اون این عشق رو حق خودش می دونست و از نظر اون این خاتون بود که خیانتکار بود و نامزدش رو دزدیده بود. اما دل که این حر ف ها حالیش نیست ، دل من و خاتون  به هوای هم رفته بود، به هوای هم …” مژگان گفت: “دلم برای عزیز جون هم  می سوزه!  یک زن نمی تونه ببینه که مردش عشق کس دیگه ای رو توی  سینه داره چطور عزیز این همه سال این زندگی رو طاقت آورد. وای چه احساس بدی!” آقا جون سر تکون داد و گفت : “نمی دونم شاید عزیز با این کار می خواست هر سه تامون رو تنبیه کنه. اون من و خاتون رو تنبیه کرد و خودش تو این رابطه سوخت.” افسون پرسید: “یعنی بعد از ازدواجتون هم عزیز رو  دوست نداشتید؟” آقا جون گفت : “دخترم‌این سوال رو بعد از این که یک روزی با تمام  قلبت عاشق شدی از دلت بپرس. من تو این سال های طولانی که با عزیز بودم بهش عادت کردم و حرمت حضورش رو توی خونه ام نگه داشتم. عزیز هم هیچ چیز برای من کم و کسر نگذاشت اما سایه ی خاتون همیشه روی زندگیمون بود و تنور محبت ما هیچ وقت به هم گرم نشد. بیشتر دو تا هم خونه ی وفادار موندیم‌تا دو عاشق دلباخته. عزیز زندگی من رو خاکستر کرد. انتقامش رو از دل عاشق من گرفت، اما دل خودش هم‌تو آتیش این رابطه ی بی سر و ته سوخت. خدا بیامرزدش”  فقط این اواخر که حالش،خوش  نبود یک روز دست من رو تو دستش گرفت و گفت: “خسرو من رو ببخش که عشق رو از دنیات گرفتم. من رو ببخش و بگذار راحت بمیرم. من که رفتم، خاتون رو هر جا که هست پیدا کن ، اون به خاطر من آواره شد ،من خواهرم رو آواره کردم، من خواهرم رو شکوندم،  بهش بد کردم‌ ، اما تو یک کاری کن که اون من رو ببخشه.”
چشم های آقا جون دوباره از اشک پر شد. و گفت:” دلم برای عزیز تنگ شده، اون هم‌گناهی نداشت ، هر سه ما قربانی سنت ها و باور های غلط خانوادگی مون شدیم. در واقع خانواده های ما با این ازدواج قراردادی عشق رو از دنیای ما دزدیدند و زندگی رو به کاممون تلخ کردند.”
افسون پرسید:” پس خاتون همون خاله ی گم شده ی  مامان هامون هست که با خانواده قطع رابطه کرده و پنجاه ساله که کسی ازش خبر نداره درسته ؟”
آقا جون سر تکون داد و گفت: “درسته عزیز من ، خاتون همون شب عروسی خونه رو ترک کرد،  البته به پدر و مادرش گفته بود که می ره دنبال زندگی اش اما هیچ وقت نگفته بود که دیگه بر نمی گرده ، اما اون برنگشت و عطر بودنش  رو از هممون دریغ کرد. شاید هم‌این بهترین راه بود که هم خودش آروم بگیره و هم آتیش عشقش زندگی عزیز رو نسوزونه.” مژگان گفت : “آقا جون باور نمی کنم! یعنی شما پنجاه ساله که خاله خاتون رو ندیدید و نمی دونید کجاست؟” آقا جون سر تکون داد و گفت: “آرزو دارم که قبل از مرگم دوباره ببینمش و در آغوشش بگیرم ، ازش حلال بودی بطلبم‌، بعد از ازدواجم با عزیز خیلی منتظر خبری ازش بودم ، روزها از پای تلفن تکون نمی خوردم شاید که زنگ بزنه ،اما خاتون مغرور تر از این حرف ها بود.او رفت و دیگه سراغی از من نگرفت.”  مژگان دوباره پرسید: “یعنی از هیچ‌کس سراغش رو ندارید! اصلا می دونید کجاست ؟ ایرانه یا خارج؟” آقا جون‌گفت: “شنیدم‌که
چند سالی خونه ی عموش،مستقر بوده اما بعد به آلمان مهاجرت کرده! این که چکار می کنه و  چه راهی رفته رو اصلا نمی دونم. فقط آرزو دارم‌که یک بار دیگه ببینمش.”
مژگان و افسون به چشم های آقا جون خیره  بودند ، هر وقت از خاتون حرف می زد برق عشق آسمون چشم هاش رو آبی تر می کرد. او هنوز هم عاشق بود‌.
آقا جون گفت: “برید بخوابید گل های قشنگم ، فردا هم روز خداست”
  صبح قشنگی بود ،مژگان و افسون قرار گذاشتند که به هر ترتیبی شده خاتون آقا جونشون رو پیدا کنند و اون ها  رو با هم  روبه رو کنند. خدا رو چه دیدی شاید اون فصل تازه ای از عشق رو براشون رقم زده باشه.  می دونستند که خانواده هاشون هم راضی‌اند که آقا جون سر و سامون بگیره و از این تنهایی در بیاد ، همه دیگه ماجرای خاتون و آقا جون رو می دونستند و برای دل آقا جون و  عشقی که پا نگرفته از دست رفته بود حس همدردی داشتند.
بالاخره سر نخی به دست آوردند خاتون خطیب مشاور خانواده در آلمان. با آدرس و شماره ی تماس در واتساپ! دل تو  دلشون نبود. روی عکسش که کلیک کردند گل از گل هردوشون شکفت.  عکس خاتون زیبا بود! زنی جا افتاده با موهای بلند و مواج سپید و اندامی بی نظیر.شماره ی زیر عکس به مژگان و افسون جرئت داد که با اون  ارتباط برقرار کنند.‌
دو دختر با دلهره به هم‌نگاه کردند .مژگان سر تکون داد و گفت : “تمومش کنیم افسون .‌ نهایتش اینه که می گه دلش نمی خواد آقا جون رو ببینه. درسته ؟” افسون سر تکان  داد و   مژگان پیام رو فرستاد،اتفاقا صاحب شماره آنلاین بود و سریع جواب داد .
گرم‌بود و صمیمی ، از دیدن پیغام مژگان و  این که خانواده اش رو بعد از  پنجاه سال می تونست ببینه  هیجان زده شده بود ، از رفتن عزیز جون با خبر بود و دلش قد یک دنیا گرفته بود ،اما سرنوشت برای دو خواهر این طور  رقم زده بود که آن قدر دلشون از هم بگیره که تا آخر عمرجدا بمونند.  خاتون قبول کرده بود اون دیگه با تقدیر سر جنگ نداشت. بهشون گفت که برای یک مدت طولانی به ایران برگشته تا دوستانش رو ببینه و در آپارتمان کوچکی  که زیاد از خانه آقا جون این ها دور نبود زندگی مي کنه. امجد شوهرش  رو دو سه ساله  که از دست داده  و پسری همسن و سال مژگان و افسون داره که هر از چند وقتی به دیدنش می یاد. گفت که خسرو،  رو هنوز دوست داره  و دلش می خواد که دوباره ببیندش!
برای یک هفته بعد در خانه ی آقا جون قرار گذاشتند. آدرس را بلد بود.
آقا جون از شنیدن اخبار جدید درباره ی  خاتون جوان شد. بعد از سال ها موهاش رو مرتب کرد و لباس هاش رو به خشک شویی داد ،کفش هاشو برق انداخت و از دو ساعت قبل  از موعد قرار به انتظار خاتون نشست.
خاتون،ملکه ی  آرزوهاش بالاخره از راه  رسید و توی آغوش خسرو جای گرفت ، انگار نه انگار که پنجاه سال گذشته بود. هر دو اشک می ریختند. این دفعه آقا جون جلو احساسش رو نگرفت. به صورت هم خیره شدند. برعکس آقا جون که غمگین و افسرده و پیر روزگار شده بود . توی چشم‌های  خاتون  عشق و زندگی موج می زد . در مقام‌یک زن معلوم بود که خوش رو دوست داره و به خودش اهمیت می ده. شباهتش با عزیز جون کاملا واضح بود ، اما عزیز سنتی و غمزده و خاتون مدرن و بشاش بود و قدرت و جسارتی که توی نگاهش موج می زد غیر قابل کتمان بود. 
مژگان و افسون رو با عشق در آغوش گرفت و ازشون تشکر کرد، به صورت مژگان خیره شد و گفت چقدر بلایی تو ،من رو یاد جوونی های خودم‌می اندازی. راست می گفت مژگان جذاب و جسور بود درست  مثل خودش! 
خاتون کنار خسرو نشست و دستش رو عاشقانه توی دست خسرو قلاب کرد. خسرو با عشق به چشم های کهربایی خاتون خیره شد و به دست های ظریفی که گرد کهولت روشون نشسته بود  بوسه زد، اشک در چشم دخترها جمع شد .چقدر توی این سال ها آقا جونشون‌ دل‌تنگ این زن بوده اما به خاطر خانواده و همسری که نسبت بهش مسئول بود بار این سختی رو متحمل شده بوده.
خاتون هم دست خسرو رو بوسید و رو به بچه ها گفت: “نمی دونم که مادر هاتون بخوان خاله ی گمشده اشون رو بعد از این همه وقت ببینند ،اما امیدوارم که درکم کنند. و ادامه داد وقتی خسرو بین عشق و سنت ، سنت رو انتخاب کرد و نتونست مقابل خانواده اش بایسته، فهمیدم‌ که این عشق رو باختم ، خسرو پسری نجیب و  مبادی آداب بود که با عشق هم رودربایستی داشت و من  خاتونی  جسور و نترس که برای عشق او حاضر بودم با خانواده ام‌که هیچ با دنیا هم بجنگم. خسرو اون سال ها نشون داد که جربزه ی  مبارزه و نگه داشتن من رو به هر قیمتی  نداره و من رو از خودش متنفر کرد. رفتم و می دونستم که آن قدر از اطرافیان دلزده ام که هیچ وقت بر نمی گردم . رفتم و دنیا رو دیدم ، رفتم  و رو بال زندگی عمری بالا و پایین شدم. جنگیدم ، شکست خوردم ، سختی کشیدم و .. تا  بالاخره یک موقع توی مسیر همین‌ زندگی فهمیدم که آدم ها و احساساتشون با هم متفاوتند و عمر عزیز رو نباید با قضاوت و توقع ازشون تلف کنم ،بلکه باید خودم رو دوست داشته باشم و سهمم رو از زندگی بگیرم ،به این قسمت از زندگی که رسیدم چهل  ساله بودم با امجد که استادم بود آشنا شدم و عشقم رو نثارش کردم ،درسته که احساسی که به عشق اولم داشتم هیچ وقت تکرار نشد اما من آدم‌حسرت خوردن نبودم. خودم رو می شناختم  و  منطقی و شکر گزار بودم. طبیعتا  حظ زندگی ام رو  با حسرت خوردن برای نداشتن عشق خسرو خراب نکردم . من و امجد بعد از دو سال بچه دارشدیم‌و از زندگیمون تا جایی که می تونستیم لذت بردیم‌، ثمره ی این رابطه ی  قشنگ یک پسر بیست و هشت ساله است که اسمش رو  نوید گذلشتم‌نویدی که اومدنش  موفقیت ولحظه های قشنگ  و طلایی زندگی ام رو  بهم هدیه  داد. امجد که دوازده سال از من بزرگ تر بود دو سال پیش عمرش رو به شما داد و بعد از اون زندگی در غربت برام‌سرد و غم انگیز  شد. همین دلیلی شد که به ایران برگردم و بقیه ماجرا رو هم‌که خودتون می دونید. خسرو با افتخار به صورت قشنگ خاتون نگاه کرد و رو به نوه هاش،گفت حالا فهمیدید چرا این قدر عاشق این خاله خانم بودم. افسون که افسون خاله خاتون شده بود با مهر بهش لبخند زد،  اما مژگان حواسش پی نوید رفته بود و داشت فکر می کرد که اون باید فقط چند سال ازش بزرگ تر باشه‌.از تلفن خاله آهنگ ملایمی  پخش شد.  گوشی رو برداشت و گفت   : جانم نوید ؟ بیا این جا با نوه های خواهرم‌آشنا شو . بله حاضرم بیا دنبالم. خاتون پالتو  و شال خوش رنگش رو به تن  کرد و با خسرو گرم‌صحبت شد که  زنگ زدند. مرد جوان که وارد شد  چشم های مژگان و افسون برق افتاد، زیبا بود و برازنده. چشم های کهربایی اش به مادرش رفته بود و خواب عجیب اون دو چشم‌  جادویی نفس رو در سینه ی مخاطب حبس می کرد به هر دو دختر سلام گفت و نگاهش روی مژگان ثابت موند. افسون که کنار دختر خاله اش وایساده بود بازوش رو ویشگون گرفت و زیر لب گفت: “بیشعور خوش شانس گلوش پیش تو گیر کرد انگار!” آن قدر بلند گفته بود  که همه شنیدند،  مژگان سرخ شد و  نوید با لبخند  بهش چشمک زد.‌ خاله گفت “و این چنین  تاریخ دوباره تکرار می گردد.” همه از ته دل بلند خندیدند.
پایان …