پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “ماکان” -۱- رامک تابنده

امروز هم  خسته  از یک روز کاری به خونه برگشت و سرش رو با کارهای روزمره گرم کرد . این روزها بی تاب بودو حوصله ی  هیچ برنامه ای  رو  نداشت. با وجود این که توی کار و پروژه های  شرکت  بسیار  موفق بود  و وظیفه هاش رو کامل و به نحو احسن انجام‌می داد اما این موفقیت برایش کافی نبود...

امروز هم  خسته  از یک روز کاری به خونه برگشت و سرش رو با کارهای روزمره گرم کرد . این روزها بی تاب بودو حوصله ی  هیچ برنامه ای  رو  نداشت. با وجود این که توی کار و پروژه های  شرکت  بسیار  موفق بود  و وظیفه هاش رو کامل و به نحو احسن انجام‌می داد اما این موفقیت برایش کافی نبود.  حس غریبی  این روزها توی قلبش موج می زد و جای خالی یک همراه که این روز ها بیش از هر زمان دیگه بهش احتیاج داشت آرامش اش رو بر هم زده بود .از زندگی اش راضی نبود و دنبال گم شده ای می گشت. صدایی توی قلبش می گفت که زندگی زیباتر از تجربه های روزانه است و دنبال چیزی فرای تجربه هاش  بود.روزی هزار بار فکر می کرد که استعفا بده و دنبال رویا هاش بره .  شاید اگر کلنگ  ویلای قشنگ‌ اش رو زمین نزده و اون خونه فانتزی  رو  برای خودش نساخته  بود. الان راحت تر می تونست از قید و بند های زندگی در بیاد و هر کاری دلش  می خواست  انجام بده. نمی دونست داشتن زندگی مرفه  و امکانات  عالی بهتره یا دنبال رویا رفتن! هر چه بود در حال حاضر  آن قدر غمگین بود که  جلو هر حسی علامت سوال می گذاشت و  مدام‌از خودش می پرسید که آیا تصمیم به مهاجرت و جدا شدن از شهر و زادگاهش اون هم‌ در بهترین دوران زندگی اش تصمیم‌عاقلانه ای بوده یا نه… ماکان خیلی باهوش بود ، شاید هوش سرشارش باعث می شد که دنیا و کم و زیادش رو پر رنگ تر ببینه ، کمال گرا بود و هر
نابسامانی مستقیم‌ روی روانش اثر می گذاشت.هنرمند بود و چشم هاش زیبایی ها  رو قشنگ و عمیق ثبت می کرد. اهل موسیقی بود  و رقص  پنجه های هنرمندش  روی ساز احساش آرامش رو در دل هر شنونده ای  سر ریز می کرد.  ماکان خوب از  جنس احساس لطیفش آگاه بود همین باعث شده بود که ریز بین باشه و برای انتخاب شریک راه زندگی اش وسواس داشته باشه. شاید هم به همین خاطر موفق نشده بود که تا به امروز فرد مناسبی رو برای ماندن در کنار خودش انتخاب  کنه. ماکان اجتماعی بود و دوست های خوب و صادقی  هم داشت،    اما این روزها حوصله  نداشت شرایط روحی اش رو حتی برای اون ها هم  توضیح بده، خصوصا که نصیحت های دوستانه اون ها بدون اینکه با کفش های اون راه رفته باشند . یواش یواش  فرم کلیشه  ای به خودش گرفته بود.
حرف هایی مثل : “خب  دیگه ازحالا به بعد  خودت  رو جمع و جور کن و مثبت فکر کن! یا اون روی سکه زندگی رو ببین! یا  برو پیش مشاورخوب و کاردان! یا  برو خوش بگذرون این همه دختر تو این‌ شهر بزرگ ریخته!” اون همه این حرف ها رو از حفظ بود و  تازگی ها از شنیدن شون عاصی می شد. حس می کرد که هیچ کس شرایطش رو درک نمی کنه.
در این میان تنها کسی که همیشه با آرامش به حرف هاش گوش می داد و کمتر اظهار نظر می کرد کیمیا خواهر بزرگترش بود .اون از معدود کسانی  بود که امید بهش می داد و  یادش می آورد که اتفاق های خوب وقتی رخ می دهند که قلب های آدم‌ها آمادگی قدر دانی و لذت بردن ازشون رو داشته باشند.
کیمیا خالصانه اعتقاد داشت که ماکان به زودی شریک آرزوهاش رو پیدا می کنه و  به مراد دلش می رسه . می دونست برادرش، روحیه خاص و نجیبی داره که  در دنیای بل بشوی امروزی کمیابه  و می دونست، اصالتی که به خاطر تربیت خوب خانوادگی اش   در رگ و خونش جریان داره اون رو بالاخره به ساحل امن آرامش می رسونه.

ماکان کسی بود که  حتی بعد از چالش های سخت روزگارو ضربه خوردن از اولین عشق زندگی اش  مهربان بودن رو فراموش نکرده بود . اون انسان ها رو دوست داشت و حرمتشون  رو نگه می داشت.  اصالتش اجازه ی بازی با دل هیچ کس رو به او نمی داد و هر احساسی رو با عشق اشتباه نمی گرفت . نمی خواست مثل خیلی از آدم ها شکست عاطفی اش رو با‌ خوشگذرانی های زود گذر  و بی بند و باری های بی سر و ته  جبران کنه.  اون کسی بود  که تو این سال های تنهایی اش  هزاران بار در درون قلبش خصوصیات اخلاقی اش رو مرور کرده و سعی کرده بود بفهمه که چرا تجربه اولش با شکست روبرو شده تا اشتباهات قبل رو دوباره تکرار نکنه.
ماکان دلش می خواست که دوباره عاشقی رو تجربه کنه و آسمون قلبش با دیدن ستاره ی چشم های فرشته زندگی اش غرق رویا بشه. دلش می خواست که دوباره لذت در آغوش کشیدن از سر عشق و پیاده روی های طولانی خستگی  ناپذیر و حرف های تمام نشدنی با معشوقه رویاهاش رو  تجربه کنه. دلش می خواست با عزیزی که به دلش سنجاق کرده سفر بره و تا خود صبح کنارش عکس ماه رو توی بستر دریا تماشا کنه…

ادامه دارد…