پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “پولک ستاره”-۲-رامک تابنده

دیگه صبر نداشت به خونه بره و روی مبل راحتی اش با یک کتاب خوب و یک فنجون چای لم بده و استراحت کنه...

ساعت شش بعد از ظهر بود و آفتاب کمرنگ پاییزی با آخرین پرتو هاش،روی بوم خاکستری آسمون رنگ قرمز می پاشید که شیما از دفتر خارج شد. دیگه صبر نداشت به خونه بره و روی مبل راحتی اش با یک کتاب خوب و یک فنجون چای لم بده و استراحت کنه.
سر درد داشت و معده اش به قار و قور افتاده بود. یادش افتاد که امروز جز یک قهوه تلخ و یک بیسکوئیت کوچولو چیز دیگه ای نخورده. بیخود نبود که آن قدر احساس ضعف و بدحالی می کرد.  تصمیم‌گرفت که به خودش جایزه بده و از  ساندویچ فروشی ی روبروی دفتر برای خودش یک غذای خوشمزه و یک شیشه نوشابه خنک بگیره. با این فکر بدون نگاه کردن به چراغ  وسط خیابان پرید. وقتی به خودش آمد دیگه دیر شده بود.  آخرین چیزی که شنید صدای ترمز گوشخراش اتومبیل و برخورد یک ضربه سنگین به هیکل نحیف اش بود که اون رو به هوا پرت کرد.
صدای فریاد وحشت عابرین و بوق اتومبیل ها در هم‌آمیخت و پیکر ظریف شیما که وسط خیابون بی‌حرکت افتاده بود در حلقه ی ازدحام جمعیت گم شد.
چند دقیقه بعد، هم زمان با صدای آژیر آمبولانس که از دور دست به گوش می رسید آرژنگ هم ماشین اش رو پارک کرد و سراسیمه به سوی محل تصادف دوید و با فریاد گفت:   لطفا برید عقب، من نامزدش هستم و پزشک هم هستم . برید عقب تا بتونم نبضش رو کنترل کنم. 
آرژنگ با دیدن صورت خونین و بی جان شیما دلش  آشوب  و اشک  از چشم‌هاش جاری شد. با عجله به طرف شیما رفت و دستش رو روی گردن اون گذاشت
و نفس حبس شده اش رو از سینه بیرون داد. شیما زنده بود.
چشم‌های سیاه و درشت اش  رو به زحمت باز کرد ، درد عجیبی رو توی سرش حس می کرد و تکان خوردن براش سخت بود. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. آرژنگ کنار تخت اش به خواب رفته بود و سرش رو روی پاهای شیما گذاشته بود.  شیما که تکان خورد آرژنگ از خواب  پرید و با دیدن چشم های باز نامزدش فریادی از سر شوق کشید.
-: “نفس من!خدا رو شکر که نفست برگشت.”
شیما عاشقانه به روش لبخند زد و در چشم بر هم زدنی صحنه ی اون تصادف هولناک به یادش اومد. سرش دوباره تیر کشید و دستش رو به سمت آرژنگ‌ دراز کرد . آرژنگ دستش رو با عشق گرفت و بوسه ای گرم روی سر انگشت های لطیف اش نشوند. شیما پرسید:” من کجام ، چقدر وقته این جا هستم.” آرژنگ گفت: “توی همون بیمارستانی که خودم کار می کنم جانانم. یک هفته پیش تصادف کردی!”  چشم‌هاش رو نم‌اشکی براق کرد و گفت یک هفته توی کما بودی، فکر کردم که از دست دادمت و چشمه ی اشک هاش روی گونه هاش جاری شد.”
حالا شیما هم‌اشک می ریخت. یاد حرف های اون روز آرژنگ افتاد که بهش گفته بود، زندگی خیلی کوتاه تر از اونیه که فکر می کنیم.  که توی این راه برای خاطره سازی فرصتمون محدوده.
آرژنگ راست می گفت. برای اولین بار شیما حقیقت آفرینش رو پیش روی خودش روشن و درخشان می دید. حالا می فهمید که تنها چیزی که در زندگی پر بار و پرارزشه، سلامتی، عشق و خاطرات نابه و در یافت که خیلی بیشتر باید قدر انسان های پر مهری  که این لحظات زیبا رو براش رقم‌می زنند بدونه.
.  به آرژنگ نگاهی از سر عشق و امید انداخت و خدا رو به خاطر زندگی دوباره ای که بهش بخشیده بود شکر کرد.

رامک تابنده 

آرژنگ نگاه‌ اون دو چشم سیاه رو به چشم های عسلی اش قفل کرد. سرش رو جلو آورد و آرام زیر گوشش زمزمه کرد: “از زیر سرم و این دستگاه های کذایی که در بیای، عقد می کنیم ، می دونی که من دیگه طاقت دوری ات رو ندارم . دیگه نمی تونی برای فرار کردن از من کارت رو بهانه کنی، خانمم !

“شیما مشت آرامی به دست آرژنگ زد و گفت: “خیلی بدجنسی ! بهانه نبود، کارم واقعا برام‌ مهم بود.اما دیگه قول می دم که هیچ وقت به خاطر کار، عشق و لحظات زیبامون رو معطل نکنم.” آرژنگ با شوق و دلدادگی نگاهی به چشمان سیاه ملکه ی رویاهاش انداخت و انگشت های ظریفش رو دوباره  بوسید. خواست حرفی بزنه که در باز شد و خانواده شیما و دوست صمیمی اش سمانه با سر و صدا وارد شدند.  آرژنگ و شیما با لبخند به هم‌نگاه کردند و هر دو، همزمان چشم هاشون رو چرخاندند.دو هفته بعد شیما  دوباره به کارش برگشت و روی پروژه قبلی اش مشغول به کار شد. حالا دیگه می دونست برای اون صحنه ی عاشقانه چه طرحی بزنه دختری با یک ظرف پر از پولک ستاره ، ستاره هایی که برق چشم های عسلی آرژنگ رو به یادش می آوردند.

پایان