پاورقی داستانی

پاورقی داستانی ” کنارم بمان” -۲- رامک تابنده

سیامک لبخند قشنگی زد و چشم های خوش رنگ عسلی اش برق افتاد. سرش رو به حالت تعظیم خم‌کرد و گفت: "چه تصادف زیبایی پس شما هم‌ایرانی هستید؟" سرمه لبخند زد و با دست به صندلی جلو میز کارش اشاره کرد.  از اون روز دو سال گذشته بود ، دو سالی که مسیر زندگی سرمه رو کامل تغییر  داده بود...

سیامک لبخند قشنگی زد و چشم های خوش رنگ عسلی اش برق افتاد. سرش رو به حالت تعظیم خم‌کرد و گفت: “چه تصادف زیبایی پس شما هم‌ایرانی هستید؟” سرمه لبخند زد و با دست به صندلی جلو میز کارش اشاره کرد. 
از اون روز دو سال گذشته بود ، دو سالی که مسیر زندگی سرمه رو کامل تغییر  داده بود.با  یاد آوری  خاطراتش دوباره اشک از چشم‌ های سرمه روان شد. 

یادآوری اون روزهای قشنگی که سیامک در مدرسه مشغول کار شد و دل بزرگ و کوچک رو اسیر خودش کرد. او مسئول و مهربان بود و با بچه ها خیلی خوب کنار می آمد. با سرمه صمیمی شده بود و یک دنیای دیگه رو به اون نشون داده بود . سرمه هر روز  بیشتر به  چشم های قشنگ  اون وابسته می شد و یاد  اون چشم ها  رویای روز و شب اش بود.

سیامک هم از مصاحبت با سرمه لذت می برد و از برق چشم هاش معلوم بود که قلبش درگیره. یا شاید هم سرمه این طور فکر می کرد . هر چه بود حسابی با سرمه رفیق بود.  اما هنوز دل هاشون یکی نبود و  سرمه فکر می کرد  که سیامک با تمام قلبش با اون نیست و همین رمز آلود بودن رفتار سیامک  بی قرارش می کرد . این حالت،  یواش یواش از تحمل سرمه خارج شد ، مضطرب شده بود  و دلیل حواس پرتی های گاه و بی گاه سیامک رو توی قیافه و اندام‌خودش،جستجو می کرد و اعتماد به نفسش رو حسابی از دست داده بود. 
تصمیم گرفت که دلش رو به دریا بزنه و راز دلش رو  پیش سیامک بر ملا  کنه.
دوباره اشک به چشم هاش هجوم آورد،از یادآوری  اون روز پشتش عرق سرد نشست . بعد از کار با هم‌قرار پیاده روی گذاشتند. مثل همیشه راحت و روان از مسایل مختلف و خصوصا کار و اتفاق های  روزانه مدرسه صحبت می کردند. اما سرمه ضربان قلبش رو توی مغزش احساس می کرد،  از این که احساس
قلبی اش  رو با سیامک در میون بگذاره می ترسید بالاخره تمام توان خودش رو جمع کرد و آروم‌گفت : “سیامک  می خوام یک چیزی بهت بگم.” سیامک گفت: “بگو سرمه جون به گوشم‌.” سرمه گفت : “می خوام‌ بگم که ، می خوام بگم‌.” توان نداشت ادامه جمله اش  رو بگه، ضربان قلبش بالا رفته بود و کف دست هاش عرق نشسته بود. حالا سیامک کنجکاو شده بود و با نگاه مسحور کننده اش به سرمه خیره مونده بود. سرمه گفت: “عاشقتم لعنتی ، چرا از احساست چیزی به من نمی گی.”  سیامک یک لنگه ابروش رو بالا برد و یک کم مکث کرد. بعد شروع کرد با صدای بلند خندیدن و گفت: “تدی بر  کوچولوی من ، چی باعث شد فکر کنی من عاشقتم ، من که هیچ وقت حرف عاشقانه ای به تو نزدم . و کلا قصد ندارم برای خودم نگهبان بیارم‌، اگه بیارم هم باید خیلی خوشگل باشه” جلوی چشم های سرمه تیره و تار شد “تدی بر”!  یعنی به خاطر تپل بودنش “خرس تدی” صداش کرده بود؟  سیل اشک از چشم هاش روان شد. نفهمید که چه طوری دستش بالا رفت و روی صورت سیامک فرود آمد و با خشم‌گفت:  “نامرد، بی احساس، متاسفم برای خودم‌”  و با سرعت از اون جا دور شد.
اون روز سرمه با حال نزار به خونه اش رسید ، دو تا قرص سردرد خورد و توی تختخوابش غرق شد. بعد از اون  اتفاق حساب روز ها از دست سرمه در رفت. اون که آن قدر توی آشپزی مهارت داشت و برای مزه کردن غذاهای مختلف هیجان زده می شد دیگه به هیچ‌ چیز لب نزد. صدای سیامک مثل پتک توی سرش می کوبید. “تدی بر عزیزم ،  نگهبان من باید خیلی خوشگل باشه” نمی تونست از هجوم اشکی که مدام به سمت چشمش روانه می شد جلوگیری کنه. شکسته بود. قلبش  سرد و احساسش جریحه دار شده بود. از خودش بیزار بود ، به خاطر همه چیز ، به خاطر اعترافش ،به خاطر صداقتش ، به خاطر عشق ناخواسته ای که در دامش افتاده بود ،به خاطر ظاهرش و کمبود اعتماد به نفس اش از خودش خجالت می کشید.
روی تلفن اش نگاهی انداخت ، بیست تا تماس   از ماریا  و دو تماس از سیامک داشت. شماره سیامک رو با غیظ از تلفن اش پاک کرد و تو همه صفحه های مجازی اش بلاکش کرد. برای ماریا پیام کوتاهی  فرستاد و گفت: “سلام ماری ، فردا حرف می زنیم‌”
بلافاصله از ماری جواب آمد: ”  همین امروز بعد از کار به خونه ات می یام ، در رو برام باز کن “
سر ساعت پنج بعد از ظهر ماری زنگ در خونه اش رو زد. سرمه به سختی از جاش بلند شد و به زور در رو باز کرد. سرش داشت می ترکید. ماری از در وارد شد و با دیدن حال نزار سرمه از نگرانی قالب تهی کرد. زبونش بند آمده بود باور نمی کرد که  این موجود کثیف و بد بو ، با موهای شونه نکرده و چشم های پف کرده همون سرمه قشنگیه که همکار و رفیقش و دست راستش توی کار های مدرسه بوده.

یاد تجربه های سخت خودش افتاد و خشمی تو وجودش زبانه کشید.
با غیظ  به سرمه گفت : ” این چه ریخته ، از خودت خجالت نمی کشی، بیست روزه سر کار نیومدی ، همه کارها به هم ریخته، چته، خودتو جمع کن”
سرمه با بیچارگی نگاهش می کرد و فقط  اشک می ریخت.
ماریا بلند شد و سریع پنجره ها رو باز کرد.
تا هوای بد بوی آپارتمان  رو عوض کنه . از کمد لباس های  سرمه براش لباس تمیز  و یک حوله برداشت و در حمام رو براش  باز کرد.
سرمه لج کرد و گفت: “دست از سرم بردار نمی خوام برم حموم.”
ماری گفت: ” بیخود کردی ، می دونی که باهات شوخی ندارم یا همین الان می ری مثل بچه آدم حموم می کنی ، غذاتو  می خوری و می شینی که با هم دو کلمه حرف حساب  بزنیم .یا همین الان زنگ می زنم بیان ببرنت بیمارستان بستریت کنن.”
سرمه می دونست که ماری که خودش مدتی با  ضعف شخصیت و مسائل مربوط به این حس  دست و پنجه نرم‌کرده تو ی این مساله کامل جدیه و شوخی نداره.
با بی میلی بلند شد و به طرف حمام رفت.
ماری سرش رو با ناباوری تکون داد و با خودش گفت: “دختر بی نوا  هیچ وقت فکر نمی کردم یک پسر خودشیفته بتونه انقدر خار و ذلیلت کنه.” از جا بلند شد و یک دور توی آشپز خونه زد. ظرف های کثیف و بد بو رو توی ماشین گذاشت و روشن‌کرد.آشپز خونه رو تمیز کرد و دستمال کشید و پارکت ها رو برق انداخت . از جلوی میز آرایش سرمه عطرش رو برداشت و دو تا پیس توی هوا زد. کتری برقی رو روشن کرد و برای سرمه و خودش چای تازه دم کرد.
در یخچال رو باز کرد که ببینه برای شام چی می تونه سر هم کنه. تمام غذاها دست نخورده کپک زده بودند. حالش به هم خورد، غذاها رو با ظرفشون تو ی سطل خالی کرد و آشغال ها رو بیرون برد. از کمد غذاهای آماده دو تا پاکت سوپ حاضری بیرون  آورد و سوپ‌ داغی درست کرد ، چند تا لیمویی که هنوز خراب نشده بود رو از یخچال در آورد و باهاشون شربت آبلیمو درست و با عسل شیرینش کرد .می دونست که سرمه به  غذاهایی احتیاج داره که بهش قدرت بده و حالش رو سر جاش بیاره. همون موقع سرمه از حمام بیرون اومد و با بی میلی لباس هاش رو پوشید. بوی سوپ داغ و لیموی تازه یک کم اشتهاش رو باز کرد، در دلش شاکر و قدر دان بود که ماری به دیدنش اومده، ماریا جای خانواده اش رو براش پر کرده بود و بهش احساس آرامش می داد. ماری لبخندی بهش زد و گفت: ” حالا بهتر شد. بیا غذا بخوریم‌.”
هر دو سر میز نشستند. ماری پرسید: “بهتری” دل سرمه آشوب شد. چشم هاش از اشک پر شد. ماری می دونست که سرمه احتیاج به مشاوره  داره و این شکست عاطفی برای روح حساسش خیلی زیادی بوده. درکش‌ می کرد، سال ها پیش خودش هم در موقعیت سرمه قرار گرفته بود و عزت نفسش رو از دست داده بود. اما با کمک مشاور و تصمیم درونی خودش از جا بلند شده بود و زندگی اش رو بهتر از قبل از نو ساخته بود. می دونست که سرمه هم می تونه. پس آروم شروع به حرف زدن‌کرد.

ادامه دارد…