پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی دنباله دار “نازگل”،رامک تابنده

اخرین خبری که از نازگل رسید ازدواجش با فرزین پسر دایی مادرش بود که قلبمو به درد اورد. عکس عروسیشون به دلم‌ننشست! یادمه با دیدن عکس...

قسمت آخر

آخرین خبری که از نازگل رسید ازدواجش با فرزین پسر دایی مادرش بود که قلبم رو به درد اورد. عکس عروسی شون به دلم‌ننشست! یادمه با دیدن عکس عروسیش دلشوره گرفته بودم. یک چیزی توی این ازدواج من رو می ترسوند و ناراحت می کرد اما دلیلش رو هم نمی فهمیدم‌. بهترین حالت این بود که خاطرات نازگل رو از ذهنم پاک کنم و از ته دل آرزو کنم که خوشبخت بشه. این جوری خودم هم راحت تر بودم. حالااز اون سال ها بیست و پنج سال گذشته بود. بیست و پنج سالی که بالا و پایینش موهام رو سفید کرده بود و ردش رو رو صورتم گذلشته بود. من در تمام این سال ها جنگیده بودم و زندگی ساخته بودم و از دستاوردهام راضی بودم. با همکاری لاله همسرم، کلینیک روان درمانی
باز کرده بودیم‌ .من روانپزشک بودم و اون روانکاو. کار لاله رو خیلی قبول داشتم، قدردانش بودم و بهش افتخار می کردم‌‌. اون زنی بود که تو تمام سختی ها کنار من ایستاده بود و پا به پای من برای زندگی مون زحمت کشیده بود. محبتشو تمام و کمال به پای من و دو تا پسرم‌ ریخته بود و زندگی مون رو از عشق و زیبایی پر کرده بود. پسرا نیمای شانزده ساله و نوید دوازده ساله دو تا خوش فکر و جذاب از آب درآمده بودند و وجودشون گرمی و آرامش رو مهمون قلب من کرده بود. زندگی مون پر دغدغه و شلوغ اما چهار چوب دار و به روال بود. اما این روزها دیدن خواب نازگل پریشونم کرده بود. مطمئن بودم نازگل مساله ای داره که این جور روان من رو پریشان کرده. تصمیم‌گرفتم که براش بنویسم‌. خوشبختانه توی صفحه اینستاگرامم داشتمش.. اهل دنیای مجازی نبودم! تمرکزم روی زندگی حقیقیم‌بود که دغدغه هاش کم نبود ، اما اینستاگرام برای این موقع ها به درد می خورد.‌ بهش پیام دادم‌ که: “ناز گل بانو خوبی ؟ خوابتو می بینم این روزا! کجایی و در چه حالی؟ من رو از خودت بیخبر نذار. ارادت علی.”
نازگل همون موقع جواب داد: “علی! باور نمی کنم برام‌نوشتی ایران هستم. پیش مامان و بابا، با دخترم مایا آمدیم‌. به مدت نامعلوم! به یکی از اون گپ های صمیمی باهات احتیاج دارم.
می شه همدیگه رو ببینیم؟” سریع جواب دادم: “آره، حتما! کجا ؟” گفت؛ “همون کافه سر کوچه قدیمی.” لپ تاپم رو بستم و مستقیم رفتم سراغ لاله. لاله داشت گزارش یکی از مریضهاش رو می نوشت. سر بلند کرد و چشم هام رو خوند. پرسید: “چیه دکتر؟” گفتم: “نازگل …” سرش رو بلند کرد، گفت: “اخبار داری از عشق قدیمیت؟” دندون هام رو روی هم فشار دادم و گفتم: ” دوست قدیمی، عشق من تویی!” پرسید: “خب چی شده ؟” گفتم: “نازگل ایرانه! نمی دونم چی شده ،اما می خواد منو ببینه.” می دونستم لاله به تعهد من ایمان داره و ناراحت نمی شه. دقیقا هم همین بود. سر تکون داد و
گفت:”حتما ببینش! شاید احتیاج داره به تخصصت. اگه من هم‌کاری می تونم انجام بدم بگو.” چشمکی زدم و با دستم روی هوا براش بوسه فوت کردم.
بعد از ظهر سر ساعت شش وارد کافه شدم‌.
ناز گل پشت به در کافه نشسته بود. از موهای لخت
قهوه ایش که جو گندمی شده بود شناختمش. اما از اون هیکل باریک و قلمی دیگه اثری نبود! صداش زدم‌: “نازی!” رو برگردوند طرفم. از جا پرید و خودش رو انداخت توی بغلم‌. شونه هاش تو آغوشم می لرزید و یا صدای بلنداز ته دل گریه می کرد به طوری که توجه مشتری های کافه رو بهمون جلب کرده بود. موهاش رو نوازش کردم‌ تا آروم‌بشه‌. حالش که بهتر شد خودش رو کشید عقب و گفت؛ “ببخشید علی …” گفتم: “دوست به چه درد می خوره پس؟ چی شده نازی ؟‌” از صورتش معلوم‌بود که روزگار خیلی بهش سخت گرفته. گوشه چشم هاش‌چین افتاده بود و موهای لختش جو گندمی شده بود. حتی موهاش رو رنگ و شونه هم‌نزده بود و این خبر از حال پریشونش می داد. معلوم بود که نمی تونه توی آینه به خودش نگاه کنه که خودش رو دوست نداره! چشم های شوخ و شنگ و درشتش زنگار غم داشت و اضطراب از نگاهش می بارید. دندون هاش زرد شده بودند. معلوم بود سیگاری قهاری شده و از اضافه وزن غیر عادیش معلوم بود که با مشکلی دست و پنجه نرم می کنه. پشت میز نشستیم‌.‌ سر بلند کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. گفت: “علی چقدر خوشحالم می بینمت. چه خوشگل و جذاب هم موندی پسر!چیکار کردی؟ سیب جوانی و آب زندگانی پیدا کردی؟” خندیدم‌ و گفتم: “ای بابا، نازی خانم هندونه زیر بغلم می ذاری؟” نازگل گفت: “نه به خدا راست می گم.‌” گفتم: “لطف داری و خندیدم.”- “خب حالا بعد از شوخی بگو ببینم چه به سرت اومده؟چرا ننوشتی برام؟ این همه مدت…چرا ؟ ما قرار گذاشتیم هوای هم رو داشته باشیم پس چی شد؟” نازی گفت: “می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم ناراحتت کنم. وقتی داشتم می رفتم می دونستم که ناراحتی. اما اصراری هم‌برای موندنم نکردی و منم خیلی برای خارج رفتن هولکی شده بودم. واسه همین هم بند رابطه مون خیلی زود پاره شد و بعد که توی زندگی غرق شدم حق خودم ندونستم برای هر مشکلی اعصاب تو رو هم خرد کنم. این بود که سکوت کردم‌و به سیگار پناه اوردم‌.” مکثی کرد و گفت: “و هزار کوفت دیگه!” جعبه ی سیگارش رو در آورد و فندک زد.گفت: “اجازه هست؟” گفتم: “اگه به منم یک نخ بدی بله!” پاکت رو هل داد طرفم و برای روشن کردن سیگار من فندک زد. گفتم:” امروز با هم‌سیگار می کشیم‌اما بعد باید کمش کنی. سر تکون داد و دود سیگار رو ول داد تو هوا.” پرسید: “چیکاره شدی بالاخره ؟” گفتم: “متخصص مغز و اعصاب! ”
گفت: “وای دقیقا همون که من لازم دارم‌…زن داری؟” گفتم: “آره”.
گفت؛ “دوستش داری؟” گفتم: “آره! خیلی!” چشم هاش برق زد و لب هاش به خنده باز شد.گفت: “خوشحالم برات رفیق،لااقل یکی مون طعم‌خوشبختی رو چشید” گفتم: “به موقع با هم‌ آشناتون می کنم. مطمئنم که تو هم دوستش خواهی داشت.” حالا بگو چه به روزگارت اومده.
غم چشم هاش برگشت. گفت: “بگو چی نیومده ؟ و شروع به تعریف از زندگی سختش در لندن کرد. از بی محلی های دایی مادرش که قرار بود حامی نازگل باشه، از رفتارهای بد زن دایی اش،از ازدواج عجیبش با پسردایی معتاد و قمار بازش. از کتک هایی که خورده بود، از آلوده شدنش به مواد و الکل ، از استیصال و تنهایی هاش، از جوانی اش که به باد رفته بود و احساسی که نابود شده بود. از حاملگی پر دردسرش که قدرت جدا شدن و استقلال بهش داده بود. و در نهایت از کار و حرفه اش که نقطه عطف زندگیش شده بود و برای مراقبت از دختر نازنینش بهش احتیاج داشت. و بالاخره از تصمیم ناگهانیش برای برگشتن به ایران.” از تعریف هاش دلم خالی شد. از قدرتش تعجب کرده بودم. چطور تاب اورده بود؟‌ازش پرسیدم‌: “از وقتی رفتی بیست سال گذشته. چرا موندی؟چرا زودتر برنگشتی؟” گفت: “چون رفته بودم درس بخونم‌. اولش از مامانم خجالت می کشیدم. فکر می کردم رفتار بد دایی به خاطر اخلاق من! از طرفی چون دانشجو بودم‌مجبور بودم اون جا بمونم.چون اجازه کار نداشتم. ازدواجم با فرزین هم‌بیشتر برای گرفتن پاسپورت بود. می دونستم که انسان پلیدیه، اما فکر می کردم می تونم زندگیم رو مدیریت کنم.” چشم هاش از اشک پر شد و گفت:” اشتباه کردم دیگه ‌‌‌”
گفتم؛ “حالا درستو خوندی ؟ چیکار می کنی ؟” گفت: “اره، همونی رو که می خواستم خوندم.. طراحی پارچه و لباس. الانم تو انگلیس، طراح ارشد یک برند معروفم‌. اما دیگه کم آوردم. تصمیم‌گرفتم مایا دخترم رو بیارم‌ایران و اگه بتونه این جا بمونه، من هم برای خودم کار راه بندازم‌. اما هنوز درگیر پس لرزه های اعتیاد و افسردگیمم. یک مشاور لازم دارم که با تکیه بهش زندگیم رو رو غلطک بندازم‌.” بهش گفتم: “ببین نازگل حالا می فهمم چرا شب ها خوابت رو می دیدم! چون باید بهت کمک می کردم. یک هفته استراحت کن و دید و بازدیدهات که تموم شد به من زنگ بزن. من و لاله، خانمم، حتما هر جور بتونیم کمکت می کنیم‌.” چشم های درشت و غمگینش از قدرشناسی پر شد. لبخند تلخی زد و گفت:”کاش نرفته بودم! کاش…” گفتم: “نازی بس کن، از امروز فقط به جلو نگاه کن باشه.” شماره هامون رو رد و بدل کردیم‌ و قرار شد هفته دیگه همدیگه روتوی کلینیک ببینیم‌. دست هاش رو گرفتم‌و گفتم: ” اگه خودت به خودت کمک کنی، یک سال دیگه آثاری از پس لرزه هات نیست. قول بهت می دم‌ ناز گل ”
گفت؛ “باشه! خودم هم دلم‌می خواد از این وضع اسف بار خلاص شم‌. مرسی که کمکم می کنی.” بوسه ای توی هوا برام‌فرستاد و با عجله تو تاریکی کوچه گم شد. من هم سوار ماشینم شدم و همون جور که به طرف خونه رانندگی می کردم با خودم قسم خوردم که تمام تلاشم رو برای بهبودی نازی به کار بگیرم. مثل همیشه شام خوش رنگ و خوش بو روی میز خودنمایی می کرد. خونه بوی گل می داد و گوشه و کنار خونه شمع روشن بود. هیچ وقت نمی فهمیدم لاله چطور می تونه آن‌قدر عالی زندگیمون رو مدیریت کنه. اما قدردان این توجه و زیبایب و شخصیت آرام و بی نظیرش بودم‌. با خودم فکر کردم: ” شاید آرامش و قدردانی برای روابط ماندگار، از عشق هم مهمتر باشه. یا شاید قدردانی تعهدی بر صحت عشق باشه.” به هرحال هر چه بود ارزشمند بود و من برای داشتن این حس شاکر بودم‌. با بچه ها طبق معمول با شوخی و گپ و خنده شام‌خوردیم . بچه ها که خوابیدند با لاله پشت میز کار نشستیم و درباره نازی حرف زدیم. هر چی نازی تعریف کرده بود رو روی کاغذ نوشتم و با لاله دوتایی مرور کردیم‌ تا ببینیم که با چه برنامه ای می تونیم‌ بهش کمک کنیم. خوشبختانه تو کلینیک روان درمانی مون، خدمات تغذیه سالم و لایف کوچینگ رو هم‌ارائه می دادیم و می دونستیم که برای نجات ناز گل به تمام این خدمات احتیاج داریم. هفته مثل برق و باد گذشت ، اول هفته ناز گل زنگ زد و قرار گذاشتیم که ساعت سه بعد از ظهر تو کلینیک همدیگر رو ببینیم‌.. من و لاله، برنامه جامعی برای بهبود نازی تدارک دیده بودیم‌. نازی رو با لاله اشنا کردم و برق تحسین رو تو چشم‌هاش دیدم‌. با دیدن لاله، چشمکی به من زد و گفت: “علی، افرین به سلیقه ات! این زیبای چشم آبی رو از کجا پیدا کردی؟” لاله لبخندی زد و دست هاشو دور گردن نازی حلقه کرد. با صمیمیت و شیطنت گفت؛ “علی که از این هنر ها نداره، من تورش کردم. حالا بیا بریم‌، کلی حرف داریم‌.” لاله این جوری آرامش و صمیمیت رو به نازی تزریق کرد. چه قدر همسرم رو دوست داشتم و از شخصیت قشنگش خوشم‌می آمد.
می دونستم که ناز گل هم عاشقش می شه و با کمک لاله از بحرانش در می یاد. همین طور هم‌شد. من و لاله با کمک هم نازگل رو از چاه افسردگی بیرون کشیدیم‌. قرص های ضد افسردگی ناز گل رو با جایگزین ضعیف تری عوض کردم و جلسات مشاوره اش رو بیشتر. لاله با درایت خاص خودش در کنار مشاوره، روح زندگی رو هم تو رگ های ناز گل جاری کرد و وادارش،کرد که خودشو دوست داشته باشه و به خودش برسه. باکمک های اون و معالجات من نازگل تونست رد خاطرات دردناکش رو کم رنگ کنه و با اون ها کنار بیاد. یواش یواش از اون حالت غمگین بیرون اومد و با کمک لایف کوچش اعتماد به نفس از دست رفته اش رو بازسازی کرد.ورزش و استفاده از هوای آزاد رو به صورت روزانه شروع و سیگارش رو کم کرد.‌ پروسه تعادل وزنش رو با کمک دکتر تغذیه ی کلینیک که عاشقش شده بود به دست آورد و برای زندگی انگیزه پیدا کرد. حال نازی که یک کم رو به راه شد طراحی رو هم شروع کرد و چرخ خیاطی اش رو راه انداخت. با کمک دختر نازنینش مایا که زیبا و هنرمند بود صفحه فروش لباس آنلاین رو راه انداخت و یواش یواش آوازه ی هنرش زبانزد مردم‌شد. بعد از ازدواج رمانتیکش با متخصص تغذیه ی کلینیک، مایا دختر زیباش تصمیم‌گرفت در خانه پدری نازی، کنار پدر بزرگ و مادر بزرگش بمونه و دیپلمش رو در ایران بگیره. من و لاله بعد از اتمام درمان نازی ، رفت و امد مون رو باهاش شروع کردیم و در کنار هم لحظات ناب ساختیم. نیما و مایا مثل من و نازگل دوستان جدا نشدنی شدند و از مصاحبت با هم لذت می بردند. برق عشق ناب جوانی رو در چشمان معصومشون می دیدم و آرزو می کردم که این احساس،هیچ وقت در دلشون از بین نره و دست روزگار هیچ وقت از هم جداشون نکنه. کابوس‌های شبانه ام درباره نازگل تمام شد و خودم هم آروم گرفتم. من و لاله باز هم موفق شده بودیم با کمک هم زندگی یک انسان رو نجات بدیم و باز بیشتر به هم نزدیک شده بودیم. بیش از پیش قدردان روح زیبای لاله بودم و می دونستم همین حس مسئولیت در مقابل انسان ها باعث شده که زندگی مون به نور ارامش روشن باشه .
پایان…