پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی روزانه معجزه عشق،رامک تابنده

بارون مثل سیل می بارید و چتر قرمز مارال رو خیس آب کرده بود با عجله به طرف خونه دوید و مثل هر روز بی سر و صدا کلید رو انداخت توی در و آروم وارد شد. نمی خواست مامانش رو از خواب بیدار کنه...

بارون مثل سیل می بارید و چتر قرمز مارال رو خیس آب کرده بود با عجله به طرف خونه دوید و مثل هر روز بی سر و صدا کلید رو انداخت توی در و آروم وارد شد. نمی خواست مامانش رو از خواب بیدار کنه. مادرش مهشید سال ها بود که با افسردگی حاد دست و پنجه نرم می کرد و حال خوشی نداشت. با وجودی که به خاطر مارال سعی می کرد خودش رو جمع و جور کنه اما اون می دونست که مادرش خوشحال نیست و به استراحت احتیاج داره. طبق معمول غذا حاضر و آماده روی بخاری بود، شاید غذا پختن مهشید ،برای دخترش مارال تنها انگیزه بلند شدن و بیرون آمدن اون از تختخوابش بود. مارال کتاب و دفترها ش رو روی میز کهنه اتاقش ولو کرد ، دستی روی پیانو خاک گرفته اتاق نشیمن کشید، دست و صورتش رو شست و سراغ مامان مهشید رفت. مهشید دوباره قرص خورده بود و در خوابی عمیق بود. نم اشک چشم های عسلی و خوش فرم مارال رو پر کردو مژه های بلندش خیس شد. چقدر دلش می خواست که مادر رو از این حال نجات بده و شور زندگی رو دوباره بهش برگردونه.
از همون سال هایی که یک دختر
نوجوان بود و رنج های مادرش رو دیده بود، به خودش قول داده بود که از اون مراقبت کنه و از تمام قدرتش برای شاد بودن و زندگی کردنشون استفاده کنه. مارال با وجود تمام‌ سختی هایی که از کودکی تا به امروز متحمل شده بود و با وجود بی مهری های خانواده پدری و مادری اش،دختری لطیف و مهربان و آرام بود.عزت نفس بالایی داشت و عاشق علم و فلسفه بود. آرامش خدادادی اش باعث محبوبیت بیش از حدش شده بود و اون رو به انسانی خاص تبدیل کرده بود. بیست و شش ساله و دانشجوی سال اخرفوق لیسانس روان شناسی دریکی از دانشگاه های تهران بود.
همه امید و هدفش این بود که راه نجاتی برای مادرش و همه اون آدم هایی که توی تندباد حوادث روزگار شکستند و نتونستند روال عادی زندگی شون رو ادامه بدهند باشه. مادر مارال ،مهشید، فقط بیست و دو سال از خودش بزرگتر بود و از زیبایی و جذابیت چیزی از دخترش کم نداشت. تنها تفاوت بینشون چروک های ریز کنار چشم و تارهای سفید لابه لای موهاش بود و چشمانی که به جای امید، غم درونشون لونه کرده بود و انگیزه زندگی رو از دست داده بود. مهشید بچه انقلاب و سال های جنگ بود. مثل تمام دخترهای اون نسل ، صبور و تسلیم تقدیر بود و در تند باد حوادث زندگی، فرصتی برای شناخت و قدر شناسی از خودش پیدا نکرده بود. نسل مهشید نسل دخترهایی بودند که بی عشق و آینه بزرگ می شدند و یاد نمی گرفتندکه قدر ظرافت وجود زیباشون رو بدونند. تربیت مهشید دست پرورده سال هایی بود که ناهنجار تسلیم و اطاعت محض تعبیر به نجابت می شد و دخترها مجبور به سازش بودند. سال هایی که طلاق عیب بود و استقلال فکری گناه.
اما مهشید در روزگار ممنوعیت عشق، عاشق”مهراب” شد . جوانی که دانشجوی طب بود و مستاجر خانه شان شده بود. مهشید با مهراب ، شور عشق رو تجربه کرده بود، اما قصه این‌دل‌دادگی بعد از یک سوتفاهم عاطفی و با سخت گیری های پدر و مادر مهشید به پایان رسیده بود، مهراب به اتریش مهاجرت کرده بود و او مجبور شده بود به خواستگار پولداری که آشنای دور پدرش بود‌ جواب مثبت بده و عازم‌ترکیه بشه. احمد خواستگار مهشید، پسر خود محور و مستبد یک خانواده دورگه ترک و ایرانی تبار و از اعیان و قصر نشینان استانبول بود. قصر بزرگ‌محل زندگی احمد رویایی و تمول خانواده غیر قابل باور بود. مهشید خیلی زود آداب و رسوم‌ خاندان رو یاد گرفت و عروس اون قصریخی شد!
ادامه دارد…