پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی “رویای ستاره ۲”-رامک تابنده

با صدای زنگ ساعتم‌ از خواب پریدم. صبح شده بود. حال دلم خوب نبود ، انگار که گمشده ای  داشتم .  قطره های عرق رو از پیشونیم‌ پاک کردم و یک جرعه آب خوردم. بدجوری فکرم مشغول شده بود...

با صدای زنگ ساعتم‌ از خواب پریدم. صبح شده بود. حال دلم خوب نبود ، انگار که گمشده ای  داشتم .  قطره های عرق رو از پیشونیم‌ پاک کردم و یک جرعه آب خوردم. بدجوری فکرم مشغول شده بود. اما دنیای کار و روز شلوغ و پر استرسم وقت فکر کردن بیشتر به رویای عجیب دیشب  رو ازم‌گرفت.  مادر هنوز باهام سر سنگین بود. رفتم جلو و پیشونی اش رو بوسیدم. گفتم: “فرشته من دلخوری؟
عصر که برگشتم حرف بزنیم؟”  اخم هاش باز شد و گفت:  “باشه پسرم‌! ملالی نیست،برو به سلامت.”
به اداره که رسیدم‌ کلودیا با یک پرونده قطور جلوم ایستاد . گفتم:” یا خدا این چیه؟ ” گفت “کای! این پرونده فوری است. باید همین امروز روش کار کنیم.”  هلندی ها اسمم کی آرمین رو مخفف کرده بودند و” کای” صدام‌می زدند. کنجکاو شدم.پرونده رو از دستش گرفتم‌و گفتم: “چرا ؟ چی آن‌قدر اضطراریه؟” گفت: “یک دختر نه ساله! پدر و مادر هر دو معتادند، دیروز با سرعت صد و هفتاد کیلومتر تو منطقه مسکونی ویراژ می دادند که پلیس دستگیرشون‌می کنه. بچه تو ماشین بوده وقتی این اتفاق می افته و خیلی ترسیده. تو ازمایش خون معلوم‌ شده که مواد مخدر مصرف می کنند  و یک محموله هم توی کیفشون حمل می کردند. فکر می کنم که پدر و مادرش فعلا بازداشت می مونند تا تکلیف پرونده اشون روشن بشه .  بچه  اما باید همین امروز از پدر و مادر جدا بشه و ما هر چه سریع تر باید یک نفر رو پیدا کنیم‌که مسئولیت مراقبت از دخترک رو بر عهده بگیره. گمان نمی کنم تا سال آینده بتونه  یه آغوش،خانواده اش برگرده”  دندون هام رو با غیظ روی هم فشار دادم‌ مثل همیشه  عصبانی شده بودم ! هیچوقت درک نکردم،  چرا کسانی که در گیر اعتیادند باید یک بی گناه دیگر رو هم به دنیا بیارند و او را  با رنج و مشکلات خودشون  عجین کنند. اما زود خودمو جمع کردم و حرفه ای به کلودیا گفتم: “خیلی خب، همین الان نگاه می کنم. ببینم چه کاری ازم بر می یاد.”  پرونده رو باز کردم ، عکس دخترک رو صفحه اول پرونده خودنمایی می کرد. “رز جانسن” جانسن! مثل فامیل خودم‌!  به عکس بادقت نگاه کردم یک دختر مو فرفری و   ظریف  با چشم‌ های آبی که مثل همه بچه های بدسرپرست دیگر  توی چشم هاش برق کودکی نبود و تیله آبی چشم هاش توی عکس هم  سرد و بی حس و بی هیجان  بود. شرح کوتاهی از زندگی عجیب اش و بحران هایی را که به خاطر اعتیاد پدر و مادرش پشت سر گذاشته بود خوندم . نفسم از خوندن سرگذشت اش تنگ شد و اشک ناخوداگاه به چشمم هجوم‌ آورد.اما سریع اشک هام رو پاک کردم و مرور پرونده رو ادامه دادم. دختر ک با وجود تمام مشکلاتش تو  مدرسه شاگرد ممتاز بود و می درخشید‌ اما همون جور که فکر می کردم مشکلات رفتاری هم داشت!  شدیدا کمرو و کم حرف و درگیر کابوس های شبانه بود. دخترک بی گناه! اون به یک تکیه گاه محکم و یک خانواده آرام نیاز داشت. همون طور که در حال خوندن بودم، اسم معلمش توجهم رو جلب کرد! ستاره سهیل زادگان ! هوم معلمش ایرانی بود، چه جالب! یاد خوابی که دیشب دیدم،  افتادم. تشابه اسم ستاره با اسم‌معلم رز  برای من  عجیب بود. اما زیاد درگیر نشدم. برای عصر با معلمش و خود رز یک قرار ملاقات داشتم‌، باید درباره آینده رز حرف می زدیم‌ و سریعا با کمک هم یک فرد امین رو برای نگهداری اش پیدا می کردیم‌.

وارد دفتر مدرسه شدم و با مدیر مدرسه سلام‌و علیک کوتاهی کردم‌. سرش پایین بود و داشت یک چیزی رو یادداشت می کرد. اما سریع کارش رو تموم کرد و به طرفم اومد. دستم رو به گرمی فشرد و گفت: “ستاره و رز هنوز سر کلاس هستند .  تا پنج دقیقه دیگه هر دو رو ملاقات می کنید.” مودبانه  سری تکون دادم و گفتم: ” باشه ،صبر می کنم” .
صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد. سلام‌آقاي جانسن، سرم رو بلند کردم‌ والماس درخشنده دو چشم روشن من رو جادو  کرد. باور نمی کردم، ستاره همون دختری بود که شب پیش توی رویام دیده بودم. همون موهای فرداراما لطیف. همون چشم های روشن، همون صورت بی نظیر! زبانم بند اومده بود، دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: “آقای جانسن! حالتون خوبه ؟”  هولکی دستش رو فشردم و خودم رو جمع و جور کردم‌. گفتم: “ببخشید، جانسن هستم،  کی آرمین‌” . با هیجان پرسید: “کی آرمین‌ ؟ ایرانی هستید؟ ” گفتم: “بله نیمه ایرانی! از طرف مادرم‌.”
لبخند قشنگی روی لب هاش نشست. به لبخندش جواب دادم‌و گفتم: “اگر راحت ترید، می تونیم در جلسات کاریمون وقتی کسی کنارمون نیست فارسی حرف بزنیم.”  سرش رو تکون داد و گفت: “نه لزومی نیست. فرصت هست برای فارسی حرف زدنمون!”  قند توی دلم آب شد. ادامه داد که این دوست کوچولوی من “رز جانسن‌”  هست. تازه متوجه دختر نازک و ظریفی شدم‌که پشت ستاره قایم شده بود. روی دو زانوم‌نشستم و دستم رو به طرفش دراز کردم. گفتم: “خوشبختم خانم کوچولو! “کای” هستم کای جانسن”. از من خوشش اومد و لبخند زد. از خنده اش انرژی گرفتم‌و گفتم: “می خوای با من از مامان و بابات حرف بزنی؟ بگو ببینم چی شده؟‌”  رز سری تکون داد و آرام‌ قصه غم‌انگیز زندگی اش رو برامون  تعریف کرد. اشک‌ در  چشم‌من و ستاره حلقه زد. به رز گفتم: ” اجازه هست بغلت کنم؟” دست هاش رو به طرفم باز کرد. و مثل یک بچه گربه تو آغوشم‌جا گرفت. یواش در گوش او گفتم: “رز! دخترم، من اجازه نمی دم از این به بعد کسی تو رو ناراحت کنه. از این به بعد خودم مواظبتم خوبه؟”  دست هاش رو بیشتر دور گردنم فشار داد و گفت: “مرسی کای ، ممنونم.”

ستاره گفت: “با پلیس صحبت کردم و خواستم به شما هم اطلاع بدم‌ که رز  این چند روز رو با  من می مونه تا فامیل مناسبی براش پیدا بشه.”  با قدردانی گفتم:  “ترتیب مراحل اداری اش رو می دم و ممنونم که کمک می کنید.” ستاره لبخند زد و  سر تکون داد. با هم‌از مدرسه خارج شدیم.دست رز رو گرفت و به طرف ماشین اش رفت. به دور شدن هر دو نگاه کردم‌و قلبم عاشق ستاره شد. دلم‌می خواست بیشتر بشناسمش…
با مادرم سر میز شام‌نشستم و درباره رز باهاش صحبت کردم‌، رز توی قلبم نشسته بود و دلم‌می خواست که خودم مراقبش باشم. به مادرم‌گفتم: “شما که سال‌ها با بچه ها کار کردید فکر می کنید که  می تونید سرپرستی رز رو به عهده بگیرید؟”  مکث کرد و گفت:  “مادر اول باید ببینم اون طفل معصوم‌رو ! اما چرا که نه؟ حتما تو این خونه و با وجود تو اون هم به آرامش می رسه.”  از جام‌بلند شدم‌و مادرم رو بغل کردم.چقدر از وجودش توی زندگی ام قدر دان و شاکر بودم !
به خاطر پرونده رز تقریبا هر روز ستاره رو می دیدم. دنیام با وجودش ستاره باران شده بود و قلبم آرام گرفته بود. باور کرده بودم که دختر رویاهام به دنیای واقعی ام اومده تا روزهام رو طلایی  و لحظه هام رو از عشق و دلدادگی لبریز کنه. عاشق اش شده  بودم و  منتظر فرصتی بودم که راز قلبم‌  روبراش فاش کنم. اما تا زمانی که با هم کار می کردیم اجازه نداشتم و باید حرفه ای برخورد می کردم. اون هم عشق من رو جواب می دادو چشم های قشنگ اش وقتی با هم‌حرف می زدیم از عشق و تمنا پر می شد. با هم  که صمیمی تر شدیم‌ به زبان فارسی صحبت

می کردیم.ستاره از فارسی حرف زدن من هر بار ذوق زده می شد و به مادری که من رو تربیت کرده بود آفرین‌ می‌گفت. بالاخره مراحل اداری پرونده رز به پایان رسید. با خودش حرف زدیم و اون از این که در خونه من مستقر می شه هیجان زده بود. روزی که قرار بود ستاره  و رز به خونه ما بیان تا  با مادرم اشنا بشوند از صبح مرخصی گرفتم‌. با کمک مادر خونه رو تمیز و اتاق مهمون رو برای رز آماده کردم. شلوار جین آبی و پیراهن نخی سفید رنگم رو پوشیدم و موهای روشنم رو  مدرن، مطابق سلیقه رز  رو به بالا ژل زدم. از قیافه ام راضی بودم‌. به اتاق که اومدم مادرم هم زیبا و دل ربا نشسته بود و منتظر بچه ها بود. با عشق به هم‌نگاه کردیم و قربان صدقه هم رفتیم.
صدای زنگ در بلند شد و رز و ستاره با یک دسته گل بسیار زیبا وارد شدند. هر دو لباس سفید پوشیده بودند و مثل دو فرشته چشم ها رو خیره می کردند. چشم‌مادرم که به ستاره افتاد از جا پرید، آغوش اش رو باز کرد و گفت: “قربونت برم من، عزیزم تو این جا چکار می کنی؟” ستاره با شادی تو بغل مادرم‌پرید و صورتش رو بوسه باران کرد.شنیدم که با عشق می پرسید: “خدای من خاله پری

پس شما مادر کی آرمین هستید ؟”  من و رز هاج و واج به
هر دو نگاه می کردیم. مادرم به من نگاه کرد و با لبخند فاتحانه ای گفت: ” پسرم می بینم که به طور اتفاقی با ستاره قشنگ من آشنا شدی!”   ابروهاش رو بالا انداخت و ادامه داد: “ایشون دختر خواهر خاله شهلا هستند که تعریفش رو برات کرده بودم.” به هر دو لبخند زدم‌ و دست رز رو بیشتر توی دستم‌فشار دادم.
نگاهم‌تو چشم های عاشق ستاره قفل شد.
ستاره دنیای من! تعبیر قشنگ یک رویا.

پایان ..