پاورقی داستانی

پاورقی ” عشق یعنی…” ۱- رامک تابنده

عینکم رو روی صورتم جابه جا کردم تاصورت دختر جوانی رو  که رنگ به صورت نداشت بهتر ببینم‌.‌ دختر  زیبایی که روبه روم نشسته بود  آزاده نام داشت.  زیبا بود و پوست لطیف  و بی‌نقص اش  برنزه شده بود.  موهای کوتاه و قرمز رنگی داشت که با دقت ژل خورده و روی پیشونی مرتب شده بود  و نشانی از  طرز فکر مدرن صاحب اش داشت.

عشق یعنی…
عینکم رو روی صورتم جابه جا کردم تاصورت دختر جوانی رو  که رنگ به صورت نداشت بهتر ببینم‌.‌ دختر  زیبایی که روبه روم نشسته بود  آزاده نام داشت.  زیبا بود و پوست لطیف  و بی‌نقص اش  برنزه شده بود.  موهای کوتاه و قرمز رنگی داشت که با دقت ژل خورده و روی پیشونی مرتب شده بود  و نشانی از  طرز فکر مدرن صاحب اش داشت. فرم‌موها در ترکیب با دماغ قلمی و لب و دهن خوش فرم اش طرحی  بی نظیر  از یک دختر خاص   رو به تصویر می کشید  که این تصویر رو  جفت چشم های سیاه مخملی اش خیره کننده تر  کرده بود. با مهربونی  بهش  نگاه کردم و گفتم: “خب دخترم تعریف کن! بگو ببینم چی داره آزارت می ده چرا با کسی حرف نمی زنی ؟ چرا داری  خودت  رو داغون می کنی؟”
انگار منتظر شنیدن این جمله بود اشک هاش  روی گونه های لطیف اش سر خورد و از کنار صورتش روی انگشت هاش فرو ریخت.  گفت: “خانم دکتر خسته ام ، خیلی خسته!” چشم هام رو تنگ کردم‌و سعی کردم که از چشم های درشت و سیاهش بخونم که تو دلش چی می گذره.
از پدر و مادرش شنیده بودم  که سه روزه لب به غذا نزده و خانواده اش رو با لجبازی هاش عاصی کرده . اما سعی کردم که ذهنم رو خالی نگه دارم و همون جور که  روال کار حرفه ایم بود با  بیمارم  بی طرفانه روبه رو بشم‌. اما  غم‌ توی چشم های سیاهش ناراحتم می کرد و  می دونستم‌ که هر چه که  در زندگی اش پیش اومده بدجوری روانش رو مغشوش  کرده.دوباره گفتم:” تعریف کن!
اگر این جا روبه روی من نشستی دلیلش اینه که می خوام به حرف هات گوش کنم و کمکت کنم راهت رو پیدا کنی”. با قدردانی سر تکون داد و زیر لب گفت: “از کجا بگم خانم دکتر.  خانواده ای دارم که با باید و نباید هاشون و با باورهای دگم و سنتی خودشون زندگی رو به کام من تلخ کرده اند . با عشق در جدال هستند  و با خنجری به نام  آبرو  بی رحمانه بر دنیای  عاشقی خط زوال می کشند.   اما من دلم‌ نمی خواد به ساز اون ها برقصم‌. جوانم و دلم می خواد جوانی کنم. دوست دارم هر جا دلم می خواد  بلند قهقهه بزنم و هر جا عشقم کشید گریه کنم، بدون این که به من چپ چپ نگاه کنند و روی احساساتم مهر سبک سری بزنند. خانم دکتر من دوست دارم اون جوری که دلم می خواد لباس بپوشم و اون جور که باب میلم هست، معاشرت کنم .  دلم نمی خواد همیشه سکوت کنم و حق رو به طرف مقابل بدم. برعکس دوست دارم نظرم رو  رک و پوست کنده به آدم ها بگم  و صادقانه آدم های نزدیک به قلبم رو پیدا کنم . من از معاشرت های الکی بیزارم،  اما دوست دارم شریک زندگی ام رو با معاشرت آگاهانه و از روی  معیارهای خودم انتخاب کنم”. دختر جوانی بود اما بسیار قشنگ و منطقی حرف می زد. تبسمی کردم و گفتم:”خب! هیچ کدوم از این حرف هایی که زدی بدون منطق  نیست ، پس چرا این جایی؟ ”  نیش خندی زد و گفت: “برای این که در  خانواده من تمام این کارها ممنوعه! چون پدر و مادرم‌ همه چیز رو بد می دونند.  هر رفتار بی محابا و احساسی برای دخترها عیبه ، زشته ، خلاف آبروی یک فامیل اصیله! واین مشق دنیای من از کودکی تا به امروز بوده.   به طوری که خودم هم نمی دونم چی درست و چی غلط هست و برای هر تصمیم ام با بحران و عذاب وجدان رو به رو می شم.  اما از پریروز بعد از جنگ و جدالی که با پدر و مادرم داشتم تصمیم‌گرفتم که راه خودم رو ازشون جدا کنم. مطمئنم که نمی خوام با شیوه و مسلکی که تا به امروز عجین‌ در زندگی ام بوده ادامه بدم و  روزگارم رو بیش از این  تلخ و تاریک کنم‌.” اشک دوباره  از چشم های سیاه اش جوشید و رو گونه هاش جاری شد. این بار با صدای بلند  شروع به هق هق کرد و شونه های نازک اش از هیجان و اضطراب به لرزش افتاد.  دلم مچاله شد!  این تنها بیماری نبود که با این قبیل  ناهنجاری های عاطفی به من مراجعه می کرد.  جوان های زیادی بودند که مثل آزاده به خاطر   فضای  خشک  تربیتی و خانوادگی شون دچار مشکل می شدند. حتی خیلی از اون ها که مثل آزاده قوی نبودند و توان  رویارویی با باورهای سنتی خانواده رو نداشتند  تو راه زندگی به بن بست می خوردند و جاده عشق براشون سنگلاخ می شد. می دونستم مدرن شدن جوان ها در جامعه ای  که هنوز چهار چوب های سنتی و باورهای  سخت گیرانه اجتماعی اش رو داره یک  معضل  بزرگه. معضلی که هر روز فکر من رو درگیر می کرد اما برای حل آن  چاره و راهکاری نداشتم.
ادامه دارد…