پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی “یلدا”-رامک تابنده

تو سالن  انتظار شلوغ  بیمارستان نشسته بودم‌ و منتظر بودم که کار یلدا تموم بشه. دل تو دلم نبود، امشب شب خواستگاریش بود و من بیشتر از خودش استرس داشتم...

تو سالن  انتظار شلوغ  بیمارستان نشسته بودم‌ و منتظر بودم که کار یلدا تموم بشه. دل تو دلم نبود، امشب شب خواستگاریش بود و من بیشتر از خودش استرس داشتم. تمام خاطرات زندگی ام داشتند جلوی چشم هام  رژه می رفتندو حس غریبی بین ترس وامید داشتم.
به سال های دور زندگی ام  فکر کردم ،آلبوم خاطرات زندگی ام پر از عکس های قشنگ و هنری از دردونه قشنگم بود که با عشق ازش گرفته بودم و بی شباهت به کارت پستال های خارجی نبودند.  آن روزها دخترکم،  لباس سفید که می پوشید با موهای لخت طلایی و پوست گندمی و چشم‌های آبی اش مانند فرشته های آسمانی می شد و من عاشقانه می پرستیدمش.  به خاطر شب زمستانی ی بلندی  که برای اولین بار قرص ماه صورتش رو  دیدم و به فرزندی قبولش کردم اسمش رو یلدا گذاشتم.
به ساعت مچی روی دستم  نگاهی انداختم! یلدا هنوز سر عمل بود، انگار خیلی زود آمده بودم . به دخترم  افتخار می کردم. یلدا ذره ذره زحمت ها و رنج های من رو جواب داده بود. پزشکی مسئول ،خوش قلب و مهربان شده بود و من با دیدن پیشرفت  و خوشبختی اش  در پوست نمی گنجیدم. دوباره به بخش جراحی که آخر دالان دراز روبه رویم‌ بود نگاهی انداختم و در  انبوه خاطراتم گم شدم.

دختر مدرسه ای بودم و سال های دبیرستانم رو می گذروندم که عاشق سهراب شدم‌. سهراب، برادر هم‌کلاسی و دوست صمیمیی ام ثمین بود. من و ثمین دو یار جدا نشدنی، دو دوست صمیمی و دو همزاد روحی برای هم  و عاشق معاشرت و مصاحبت با یکدیگر بودیم‌. من در ادبیات، زبان و تاریخ سر آمد کلاس  و  آشپز و شیرینی پز ماهری بودم و ثمین در  ریاضیات و فیزیک  بهترین بود   و  علاقه بی حدی به ورزش و رانندگی داشت.  هر روز یا من در خانه ثمین و خانواده اش   مهمان بودم  و یا اون مهمان  من بود.  یا در آشپز خونه قدیمی ما غذاهای هیجان انگیز می پختیم  و یا مشغول ورزش ، ماشین سواری و گردش در خیابان ها  و بگو و بخند بودیم‌. با يادآوري خاطرات  طلایی مون آهی کشیدم و دلم برای اون سال های بی غمی پر زد.
دوباره به ثمین فکر کردم. چقدر دلم برای او  تنگ شده ، هنوز هم با هم‌صمیمی بودیم و خالصانه هم دیگر رو دوست داشتیم‌. بود.  حتی الان که دیگه  از سهراب در  زندگی من خبری نبود دلم می خواست که ثمین کنارم باشه. با یادآوری سهراب غم کهنه ای به گوشه ی دلم چنگ انداخت.  اگر چه سهراب رو علی رقم  بی معرفتی و نا جوانمردانگی اش  بخشیده بودم‌، اما هنوز از  رفتن بی احساس اش حسرت به دل داشتم‌  و هنوز هم فکر می کردم اگر یک کم بیشتر من رو دوست داشت،  من و او خوشبخت ترین زوج عالم بودیم‌. اما نداشت…
دوباره به خودم آمدم و پرستاری رو در رویم دیدم. لبخند زد و گفت: “خانم سارا رییسی؟” گفتم: “بله خودم هستم!”  گفت: “دکتر یلدا، من رو فرستادند که به شما خبر بدهم، کارشون در اتاق عمل، ساعتی  بیشتر طول می کشه!”  گفتندکه به مادرم بگو  معطل من نباشند.
خودم رو روی صندلی ناراحت سالن انتظار جابه جا کردم و با لبخند گفتم‌: ” لطفا به ایشان بگویید که صبر می کنم.”  پرستار خوش رو لبخند زیبایی زد و گفت: “به روی چشم‌خانم رییسی”  و دوباره در  دالان دراز ناپدید شد..
دوباره در عمق خاطراتم غرق شدم. به عشقی که زیبا بود ولی زود پژمرده شد.عشق من و سهراب!  سهراب جذاب، بلند قد و خوش تیپ”بود.  چشم های شوخ اش برق می زد و  مشخصه ی خاص  صورت اش بود و  رفتار بی ریا و صادقانه اش به دل  می نشست . همین بس  بود که، دختر خام و جوانی مثل من رو عاشق و شیفته خودش بکند.
دختری بودم که از زیبایی ظاهر و باطن  بی بهره نبودم.  اعتماد به نفس بالایی داشتم و خوش صحبت و شوخ طبع  و شیطون بودم‌.  موهای خرمایی ، پوست مهتابی وچشم هایی کشیده داشتم‌. قد بلندم جلب توجه می کرد و  آن زمان مطمئن بودم که می تونم دنیا  رو در مشت ام بگیرم‌ و آینده را متعلق به خود کنم.
همین شوق زندگی ام   سهراب رو شیفته ام‌ کرده  بود و برای داشتن من پافشاری می کرد. بالاخره بعد از یک عاشقانه کوتاه، اما پرشور و شاعرانه من و او  ازدواج کردیم!
شاید این  عجولانه ترین  تصمیم‌ زندگی ام و بزرگترین اشتباه قلبم  بود. شاید آن‌زمان بایستی بیشتر روی شرایطم متمرکز می شدم . شاید هر دو  باید فکر می کردیم که خانواده ها هنوز هم در ایران نفوذ بسیار زیادی روی  احساس فرزندانشان دارند و باید می فهمیدیم که  در زندگی زناشویی مون هم  تصمیم گیرنده مطلق نیستیم‌. اما  ما آن‌زمان  جوان و پر هیجان بودیم‌و آن قدر عاشق،   که فکر می کردیم می توانیم  در هر شرایطی حرمت  احساس ناب عشق مان  را با کیفیت اولیه اش نگه داریم، اما من و سهراب اشتباه کردیم‌!
به یاد آوردم‌  که چند روز  قبل از جشن ازدواج مان،   آزمايش خون من و سهراب نشان داد که ما  زوج مناسبی از نظر خونی برای هم نیستیم. من و سهراب هردو  در گیر تالاسمی بودیم‌ و این برای ما به این معنی بود که  من هیچ وقت نمی تونستم فرزند سالمی را   برای او به دنیا بیاورم‌. . یه خاطر آوردم که آن‌روزها دنیای آروم و بی دغدغه ام فرو ریخت . از یک طرف  نمی تونستم ،زندگی بدون سهراب رو تصور کنم و از طرف دیگه نمی دونستم  که آیا سهراب آن قدر عاشق هست که بدون فرزند هم در کنار من دوام بیاره و رویای طلایی زندگیمون روکابوس نکنه یا نه….!  اما سهراب به من اطمینان داد که من رو از تمام دنیا بیشتر دوست داره و هیچ چیز نمی تونه رابطه ناب بین مان را خراب کنه. سهراب رو باور کردم و به حمایت ثمین هم که از قبل ایمان داشتم.
ادامه دارد