کفش کهنه های کنار رود دانوب! مجتبی طلائیان-نروژ

چند سال پیش، توفیقی اجباری نصیبم شد تا سفری به شهر زیبای بوداپست داشته باشم. بوداپست از شهرهایی بود که از بچه گی شیفته زیبایی هایش بودم.

چند سال پیش، توفیقی اجباری نصیبم شد تا سفری به شهر زیبای بوداپست داشته باشم. بوداپست از شهرهایی بود که از بچه گی شیفته زیبایی هایش بودم.

تنها و بدون غُرغُر عیال، با دوربینی آویزان بر شانه ام در مرکز شهر قدم میزدم، که به مغازه عکاسی ای برخوردم که کلی دوربین و لنز قدیمی داشت. داخل شدم که ببینم آیا می توانم لنز خوبی پیدا کنم.

در حال تماشا، اقایی ذوق زده گفت، اوه شما هم پنتاکسی هستید؟!

وقتی وارد دنیای عکاسی می شوید و دوربینی می خرید که می توان لنز آنرا عوض کرد، انگار یک عروسی ایرانی کرده اید. ما وقتی زن می گیریم، تنها با دختر مورد علاقه مان ازدواج نمی کنیم، بلکه با کل خانواده از پدر زن و مادر زن تا خاله و عمو و عمه، و اقوام مستقر در دهاتشون ازدواج می کنیم.

دوربین هم همینطوره، تا چند تا لنز و فلاش و غیره می گیرید، خانه زاد می شوید، و از آنجا که خانواده پنتاکس به عظمت خانواده هایی چون کانون و نیکون نیست، تبدیل به چیزی شبیه یک اقلیت دینی می شوید. چون کانونی ها و نیکونی ها مسخره ات می کنند، شما بیشتر متحد می شوید. بنابر این وقتی یک پنتاکسی، پنتاکسی دیگری می بیند، خوشش می آید و احساس هموندی و همبستگی می کند.

من هم از دیدن یک پنتاکسی مجار خوشحال شدم و کلی گپ پنتاکسی زدیم. در نهایت او گفت، اگر علاقمندم می توانیم فردا گشتی در شهر بزنیم و او مرا با بوداپست آشنا کند.

روز بعد در مقابل معبد مقدس عکاسی همدیگر را یافتیم وشروع کردیم به قدم زدن. از او درباره نام شهر پرسیدم. بوداپست شهری است در ساحل رود دانوب. یک طرف رود بودا، نام دارد، و طرف دیگر پست. حالا در کرانه دانوب و در نزدیکی بنای زیبا و عظیم مجلس مجارستان قدم می زدیم. در پیاده روی کرانه رود، یک کار هنری عجیب دیدم. خود را برای عکسبرداری آماده می کردم. دوستم ساکت ایستاده بود، و نگاه می کرد. گفتم، چه چیز عجیبی ساخته اید، کلی کفش کهنه در کناره رود! انگار منتظر بود که بپرسم فلسفه آن کار هنری چیست.

تعریف کرد، که این کفشها را ساخته اند تا یادآور جنایتی باشد که نباید فراموش کنیم.

چه داستان دردناکی، هنوز هم نمی توانم فارغ از احساسات از آن یاد کنم. دوستم یهودی بود و کیپای کوچکی بر سر داشت. گفت این درباره فاجعه ای است که هنگام جنگ جهانی روی داد. یهودیان را به یک اردوگاه منتقل کرده بودند. در ماه دسامبر ۱۹۴۴ و ژانویه ۱۹۴۵ میلیشیای فاشیستی مجارستان، یهودیان را به کنار دانوب می برد، و از آنها می خواست کفشهایشان را در بیاورند و آنگاه، در لب رود، به آنها شلیک می کردند. جنازه ها در داخل رود می افتادند و جنایتکاران، فارغ از جنازه ها، کفش های قربانیان را بزدلانه می دزدیدند، تا بعدا بفروشند!

دیگه دل و دماغ عکاسی نداشتم، همینجوری یکی دو تا عکس انداختم.

————————-

۲۷ ژانویه روز آزادی اسیران اردوگاه آشویتس است

مجتبی طلائیان-نروژ