یادداشت های یک نویسنده

یادداشت های یک نویسنده، داستان کوتاه “همه شب نهاده ام سر”به قلم استاد فیض شریفی

چه می توانم بگویم، آدم باید دمکرات باشد . زن دکتر که می گیری باید پای لرزش اش هم بنشینی...

چه می توانم بگویم، آدم باید دمکرات باشد . زن دکتر که می گیری باید پای لرزش اش هم بنشینی.
خانم دکتر ” باران ” سگ اش را به من داده و می گويد:” غذای مانده بهش نده ، سرش داد نکش ، اونو تو بغل بگیر ، نوازش اش کن ، ببرش حمام ، تر و خشک اش کن ، پوزه بند بهش نزن ، گناه داره .”
اینها را هر روز می گويد که یادم نرود .
دیشب ساعت دو صبح به دولتسرا آمده، می گوید :” به من نزدیک مشو ، فکر کنم کرونا گرفته ام ، ببین اصلا مدتی برو پیش مامان ات تا خبرت کنم .”
فوری در را می بندم و در می روم . ماشین را که روشن می کنم، بوی غذای سگ ، حال ام را به هم می زند . حالا هم باید پیش مادرم بروم که بهم غر بزند که تو کی بچه دار می شوی ؟ مرد حسابی الان چهل و نه سال ات شده ، کی می خواهی بچه دار شوی ؟ ”
برو بابا نفس‌ ات از جای گرمی بلند می شود ، اگر اسم بچه بیاورم، ” باران ” سیل می شود ، و ایل و تبارم را با خودش می برد .
می گوید :” عزيز دل ام ، من چطوری می توانم بچه دار شوم ، بچه‌ دار شدن یعنی بیمارستان تعطیل، یعنی من این قدر درس خوانده ام ، پزشک متخصص شده ام که صبح تا شب بیایم گه و ریق بچه را بشورم ، جيغ و ویق اش را بشنوم و … تو اگر بچه می خواهی ، برو سر کوچه ، الان مهد کودک و مدرسه ابتدایی باز می شود ، برو به اونا نگاه کن ، برو حال کن ، اگه مامان ات بچه می خواهد برو یه بچه‌ از مراکز ایتام بگیر ، بنداز تو بغل اش ، یادت رفته تو بهم می گفتی، یک موی تو را به عالمی ندهم ، فقط بگذار نگاه ات کنم ، یادت رفته می گفتی :”

آبشار گیسوان ات را
مخمل سرخ لبان ات را
شعر شفاف نگاه ات را
بی تو بودن هم
عذابی بود
با تو بودن هم
عذابی بود …”
من هنوز حفظمه، زن پزشک می خواهی ، زن خوشگل می خواهی ، زن جنتلمن و پولدار می خواهی ، زن انسان می خواهی ، باید تاوان اش را پس بدهی، من الان دو شیفت کار می کنم ، اگر نکنم چه طوری وام آپارتمان را بپردازم؟ چه طوری ، ماشین بخرم ، همین دیروز آن ماشین شاسی بلند چینی ام وسط خیابان خاموش شد .باید یک ماشين بهتر بخرم .
تو هم که مفلس فی حبيب الله هستی، شپش توی جیب ات ملق می زند ، هرچه گفتم انتشارات و کار کتاب و ویراستاری را ول کن ، برو مغازه ی فست فودی بزن ، برو جگرکی بزن ، برو کباب بفروش ، توی کت ات نرفت که نرفت. ”
خانم باران از بس با ارباب رجوع و آدم های لات و لوت حرف می زند ، لحن اش عوض شده ، یک ماه پیش خرد و خراب به خانه آمد که قوم و قبيله ی مردی که زیر عمل جان به جان آفرین تسلیم کرد ،
با چوب و چماق به بیمارستان حمله کردند و تمام شیشه های طبقه ی دوم را شکستند ، دنبال من و پزشک جراح می گشتند .اگر ما توی توالت قایم نشده بودیم الان تيکه ی بزرگ مان گوش مان بود .
فدای خانه‌ ی در بسته ات شوم مادر
به هر طرف که نگاه می کنم زمستان است .
خیلی عصبانی بود ، شام نخورد ، فردا هم بیمارستان نرفت ، پس فردا روی صندلی عقب ماشین خوابید ، می ترسید که ایل و تبار شيخ پشم الدین در کمین او نشسته باشند .

این حرف ها را که به مادر زدم ، گفت :” ول کن مادر ! زن که قحط نیست ، اصلآ همین جا باش با پرستار من ازدواج کن ، او چیزی نمی خواهد ، شوهر می خواهد و یک بچه و یک سر استراحت، تو هم برو به کتاب هایت برس .”
به مادر گفتم :” تو باران را نمی شناسی، از شوهر سابق اش شکار هست ، همه‌ ی دار و ندارش را بالا کشید و با معشوقه‌اش فرار کرد ، اگر مهریه ی مرا به اجرا بگذارد، باید سی سال توی زندان آب خنک بخورم .”
مادر کوتاه نمی آمد ، می گفت:” بهش نگو ، زن دیگری بگیر ، دولت هم از تو حمایت می کند . این فاطی برای تو تنبان نمی شود ، او یک موی سگ اش را به تو نمی دهد . ”
رفتم با پرستار مادر ، توی پارک ، “باران ” هم با سگ اش آن جا بود ، ما را دید و به روی خودش نياورد.
چند روز بعد احضاریه از دادگاه آمد.
” باران ” کوتاه نمی آمد. مهریه می خواست ، طلاق می خواست ، می گفت :” حیف آن همه خدمت که به تو کردم ، چند بار مفت و مجانی عمل ات کردم ، همه‌ ی فک و فامیل ات را مجانی ساپورت کردم ، حالا با یک دختر توپول رو به روی من رژه می روی ؟ کاری بر سرت بیاورم که مرغان هوا به حال ات گریه کنند .اصلا مردها همه این جوری اند ، طبایع جنسی متفاوتی با زن ها دارند . آن یکی هم مثل تو بود .تف تو ذات پست‌ ات !
هرچه قسم و آیه آوردم و گفتم :”

همه شب نهاده ام سر ، چو سگان بر آستان ات
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی
توی کت اش نرفت و در جواب شعر سعدی برایم شعر مولانا خواند:”

غرض ها را تيره دارد دوستی را
غرض ها را چرا ازدل نرانیم …

سگی بگذار ما هم مردمانیم. “

می گفت :” مولوی نباید به سگ توهین می کرد ، وقتی قله تان این گونه به سگ می نگرد وای به حال افراد عادی و کثافتی مثل تو .
مولوی باید می گفت:” آدمی بگذار ما هم چون سگانیم. ”
فکر نمی کردم “باران ” این گونه ببارد ، کی بود می گفت‌:” زیر باران باید با زن رفت و زیر باران باید خوابید ، نه یک چیز دیگر بود ، یادم رفت ، یادم رفت ، یادم هست …
واقعا در مرداد باران می آمد ، باران توی ماشین ، مقابل ام ايستاد ، داد می زد بدبخت می میری بپر توی ماشین ، فکر کنم دیگر آدم شده‌ ای . . .
گفتم :” باران جان ! سگ شده ام ، چند شب چو سگان بر آستان ات سر نهادم ، مرا بخشیدی.
داستان ویس و رامین را خواند و ماه اسفند و بنفشه ها و خیانت رامین ، رامین سه روز توی برف پشت کلبه ی ویس با اسب اش زار می زد ، شیهه می کشید تا ویس او را بخشید.
باران گفت:” انگار دو خرما توی چشمان اش کار گذاشته اند نگاه کن ، این دختر. نامش ” شادان ” است .پدر و مادرش ، در ازای مهریه ای که به من دادی ، این بچه را به من بخشیدند. این شناسنامه و این نام پدر ، این ” باران ” مادر ، یک سال و دو ماه سن دارد ، سگ من هم او را خیلی دوست دارد .

فيض شریفی
سی ام مردادماه ۱۴۰۱

فیض شریفی

منتقد و پژوهشگر ادبیات