نوشته های جدید استاد فیض شریفی

بیمارستان و سیلی آب دار-تازه های استاد فیض شریفی

با تازه ترین نوشته های استاد فیض شریفی اختصاصی دررسانه ایرانیان اروپا...

سیلی های آبدار

ویل اسمیت به روی صحنه می رود که جایزه ی اسکار بهترین بازیگر را بگيرد به مدیر برنامه‌ ی جوایز اسکار ، کریس راک کشیده ای آبدار و مشتی حواله می کند .از قرار معلوم کریس یک شوخی بی مزه به زن ویل اسمیت کرده و با این کار رگ غيرت آقا را به جوش آورده و مقابل چشم خلق الله ، راک را ناک دان کرده‌ است.
راک پررو از جا در نمی رود و این طور وانمود می کند که انگار با اسمیت شوخی داشته‌ است


آقای اسمیت حالا که فهمیده ممکن است او را از آکادمی اسکار تعلیق کنند و با اردنگی بیرون بیندازند استعفا داده است.
سیلی آبدار و فحش چارواداری فقط مخصوص آن سوی مرز و بوم گل و بلبل نيست، در این بوم و بر هم کشیده ی آبدار از استاندار و قندان و جاسیگاری پرتاب کردن از شیوه های معمول و مرسوم است.

یادم می آید دبیر شیمی ما بی هوا کشيده ی آب نکشیده ای بر گوشم نواخت که برق از چشمم پرید .
معصومانه به آزمايش های معلم زحمتکش شیمی نگاه می کردم که هیچ وقت به نتیجه نرسید .می گفت : ” اکنون احتراق صورت می گیرد …” نمی گرفت .
معلم شیمی پس از چند فحش و فضیحت مبسوط مرا تجدید هم کرد و در نهایت یک سال مردود کرد ، در صورتی که نمره‌های درس های دیگرم خوب بود به دلیل کينه ی ازلی و شتری معلم شیمی یک سال معصومانه در کلاس اول دبیرستان درجا زدم و مجبور شدم کتاب های خشک و تدریس معلمان شریف را تحمل کنم .

کشيده ی آبدار استاندارد دیگری را نصرت رحمانی بر گوش رضا براهنی نواخت.
نصرت در کافه فیروز به براهنی گفته بود :” مواظب باشد به پر و پاچه ی نيما، شاملو و فروغ نپیچد و در و برشان آفتابی نشود. ”
براهنی برافروخته نگاهی به نصرت کرده بود و در جواب گفته بود :” دفعه‌ی دیگر خدمت تو هم خواهم رسید مرتيکه ی … !”
نصرت دست های پت و پهنی داشت و علی رغم بی احتیاطی هایی که کرده بود و می کرد روی یک دست می ایستاد .شناگر ماهری بود .توی استخر ، سیگار به لب از پشت با یک دست شنا می کرد . نصرت با همان دست راست کشيده ی آب نکشیده ای بر گوش براهنی ناقد نواخت که میز و کتاب های ناقد نگون بخت بر روی کافه ولو شد .
قضیه بیخ پیدا کرد ، ظهر بود ساعت دو ظهر بود . افسر کلانتری به ” شاه نصرت ” لبخند می زد و لب و لوچه می آمد .همه را مرخص کرد و نصرت را به یک چایی قند پهلو دعوت کرد و مرخص…

روزی در پارک کوچک شهناز در دروازه دولاب از نصرت رحمانی درباره ی آن کشیده پرسیدم .
گفت‌ :” براهنی نازنین! …”
سیگارش را زیر پایش له کرد و گفت:” ما آن وقت ها برای همدیگر می مردیم … حیف ! تمام شد .”

کشيده ی بعدی را چه کسی می زند ؟

فيض شريفی
شانزده ام فروردین ماه ۱۴۰۱

بیمارستان

دیروز از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند باید نه مليون و سیصد و پنجاه هزار تومان به شماره‌ ی فلان بانک تجارت پرداخت کنید و پرونده‌ های قبلی را هم بیاورید.
نداشتم .ایام عید است و چيزی و میز قابل ملاحظه ای در بساط ام نمانده است .
کارت ها را چک کردم .در بانک تجارت صد و بیست و سه هزار تومان بود .در کارت شهر سه مليون و پنچاه چهار هزار تومان ، در بانک صادرات هشتصد هزار و هفتاد تومان .
تماس گرفتم که :” من مفلس فی حبيب الله هستم ، شما مگر بیمه را قبول نمی کنید ؟ ”
گفتند :” خیر ! عکس هسته‌ای مان بیمه نیست …”
:”- معذور دار ما را ، هنوز اول عشق است ، من چگونه می توانم به سه چهار مليون تومان تا پایان فروردین سر کنم ، از کی پول بگیرم ؟ …”

قطع کردند ولی فحاشی نکردند .
تخت خوابیدم و گفتم حالا مگر چه اتفاقی می افتد، اردیبهشت می روم .
هنوز موبایل ام را خاموش نکرده بودم که پیامکی آمد. نه مليون و هفتصد هزار تومان به کارت تجارت ام واریز شده بود .
انگار از غیب آمده بود .
یادم بود در دوران نوجوانی آن چنان که افتد و دانی و شاید ندانی عاشق سینمای فردين بودم .در حضیض یأس فردين نمایان می شد و دست بر زمین افتاده ی مفلوکی را می گرفت و چند نفر چهره‌ ی سیاه نگون بخت سینمایی را لت و پار می کرد و دست زن را می گرفت و با ترانه‌ ای همه را خوشحال به خانه‌ بر می گرداند.
می گویی فیلم آبگوشتی دیگر ، فیلمی که عزا را عروسی تبديل می کند .
توی همین فکرها بودم که به واتساب ام پیامی آمد که:” سلام دوست دیر و دور ، یادتان می آید در سال ۵۸ هجری مرا دو هزار تومان دادید .حالا به محاسبه‌ درآوردم و بدهکاری ام را پرداخت کردم …”

یادم می آید ، همکار دانشگاهی ام بود ، با آریا آمده بود .تمام اسباب و اثاثیه اش را در صندوق عقب و صندلی ی عقب چپانده بود .زن اش هم کنار دست اش بود ، برف آمده بود ، اصلا برف می آمد .حالا نمی خواهم داستان را رمانتیک کنم .زن اش با دمپایی بود .نمی دانم چرا اول به دمپایی زن همکارم نگاه کردم .سوزش سرمای دی بيداد ها می کرد .
گفتم :” کجا ؟ ”
-:” سوار شو ، باید دو هزار تومانی به من بدهی تا خودم را به تهران برسانم .”

با هم به بانک صادرات رفتیم و رفت .

فيض شريفی
شانزده ام فروردین ماه ۱۴۰۱